چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده ست و با من سر گران دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خورده ست و با من سر گران دارد
با می به کنار جوی می باید بود
وز غصه کناره جوی می باید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود
غنچههای یاسِ من امشب شکفته است.
و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده،
از بویِ یاسها معطر و خوابآور و خیالانگیز شده است.
(سمفونيِ تاريك، شاملو)
بچه بودم غصه وبالم نبود
هیشکی حریف شور و حالم نبود
بچه که بودم آسمون آبی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود
بچگی و بچگیا تموم شد
خاطره های خوش رو دست من مُرد
تا اومدم چیزی ازش بفهمم
جوونی اومد اونو با خودش بُرد
قاب عکس پر غباری پیش چشمم از تو دارم
پيش از اين مردم دنيا دلشان درد نداشت
هيچ كس غصه ي اين را كه چه مي كرد نداشت
چشمه ي سادگي از لطف زمين مي جوشيد
خودمانيم زمين اين همه نامرد نداشت
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
غریقِ چشمهای تواَم
پلک نزن
دلَم آشووب میشود!
قاصدک!!!
شعر مرا از بر کن!
برو آن گوشه باغ!
سمت آن نرگس مست و بگو
در گوشش!
باور کن که یکی یاد تو را
دمی از دل نبرد!!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شکست عهد من و گفت : هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش آری .. ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت ...
...
باز امشب ای ستاره ی تابان نیامدی
باز امشب ای سپیده ی دم هجران نیامدی
استاد شهریار
:40:
امشب ز شراب شوق او مستم باز/ساقي ندهي پياله دستم باز
ديگر به چه رو به خواب بينم رويش/كز دوري او نمردم و هستم باز
من غمم را نهفته در تنم و احساسم را در وجودم زندانى مي کنم
تا نشايد مردمى پست آن را تصاحب کنند و من را از من خالى کنند...
من نمي خوام ازين مردم پست شکايت کنم من نمى خواهم دلى را غمگين سازم و نمي خواهم گله اى کنم...
من فقط از غم درونيم مي ترسم ...
از سکوت بي پايانم مي هراسم
و
از دل همچو کويرم مي گريزم
نمي دانم آن کسي که پاى در اين کوير گذاشته کيست ؟ چه ازين کوير مي خواهد ؟...
مگر در اين کوير چيزى جز گز و تاق نيز يافت مي شود
کوير دلم امروز بس خشکيده تر شده
باران غمم پايان نمي پذيرد و صدايم مثل رعديست که جز ترس و وحشت چيزى عايد ديگران نمي کند
شايد روزى کسى با قطره اى آب کويرم را سر سبز سازد اما مي دانم آن روز نخواهد آمد و این کویر بی آب و علف هر روز خشک تر میشودراستی میدانستی در این کویر برف هم میبارد ...
احساسم بسان تشنه ایست که به دنبال اکسیر عشق دوان دوان بیابان را طی میکند و هر از چندگاهی سرابی مایوس ترش می کند
سراب هایی که به ظاهر سیراب کننده مینمایند و در باطن همچون خنجری دلم را از خون سیراب می کنند
آری دلم خون شده از سراب ها از عطش از خودم
از خودم که بی جهت راه کویر را به او یاد دادم
می دانستم رهایی از بند کویر به این آسانی است
امروز با چشمان خودم دیدم آنچنان برفی بارید که همه جا را سفید بخت کرد!!
فردایش همه اش آب شده بود...
برف یک روزه.........!!!
نویسنده : خودم
عجبـــــــ ـــ ـ موجود سَـــخت جانیستـــــ دلـــــــ ـــ ـ !
هِــــزار بار تنـگـــــــ ـــ ـ می شـود ..
می شِکنــــد ..
می سوزد ..
می میـــرد ..
و باز هَــــ ـــ ـم می تپـَــد !!
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامان بی تارو پود رویا بیاویزم...
حالي واسم نمونده
دنيا برام سرابـــــه
داد ميزنم كه ساقي
ميخونه بي شرابـــــه....
يادي نكردي از من رسم رفاقتي كو
اشكي برام نريختي مهر و صداقتي كو
دشمن راه دورم درد دلم زياده
جاده بجز جدايي هيچي به من نداده...
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
به کجا بايد رفت؟
ز که بايد پرسيد؟!!!
واژه عشق و پرستيدن چيست؟
جان اگر هست چرا در من نيست؟
من که خود می دانم
راه من راه فناست !
قصه عشق فقط يک روياست
آه ای راه سکوت
آه ای ظلمت شب
من همان گمشده اين خاکم
به خدا عاشق قلبی پاکم
...
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هر چه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانیمان گذشت
اغلب چه زود فرصتمان دیر میشود
امشب از شبهائیست که دلم می خواهد
سر خود را بگذارم چندی
روی آن سینه لبریز از درد
تا که آرام شوم
تا فراموش کنم این غم جان افزا را
تا که خاموش شود شاید درد . . .
تنم ازواسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
کجا نوشته بودم
اول و آخر دفترم که دلتنگت می شوم؟!
من که دلی نداشتم
تو آب آوردی و کوزه!
تو دل دادی و دلواپسی!
وگرنه من همان کویر بودم و خاک...
امضایی بزن زیر تمامی تقصیرهایم!
من به بودن محتاج خواهم بود...
چرا با ناز و با افسون و لبخندی به جانم شعله افکندی؟
مرا دیوانه کردی...
امشب چه با ناله غم از هر دیده می بارد..
دلم در سینه می ماند.
مرا دیوانه کردی...
رفتی.. مرا تنها به دست غم رها کردی...
به جان من خطا کردی..
پیدا شدی بازم تو در جام شراب من...
از این حال خراب من بگو دیگر چه خواهی؟
کاش می شد با نگاه عاشقت
بار دیگر زندگی آغاز کرد
کاش می شد با طلوع چشم تو
تا فراسوی زمان پرواز کرد
گر بر شام غمگینم نمى آیى به مهمانى
دگر بر صفحه رویم نمى خوانى پشیمانى
تو از افلاک مى آیى و من در قعر دنیایم
هزاران بار مى گویم به دور از حدس و امکانى
من از رگبار مى آیم من از برف و زمستان ها
تو اما آبى و گرمى شبیه یک تب آنى
به احساسم گره خورده حضورت چون غمى شفاف
غمى در عمق خواهش ها به پشت خنده زندانى
تو را دوست مى دارم تو را با عمق احساسم
بیا بر شام غمگینم هر از گاهى به مهمانى
مــــادر من، مادر مــــن ...
تو یـــاریُ یـــاور مـــن ...
مادر چه مهربـــونه، درد منُ می دونه ...
بی عذرُ بی بهونه، قصه بـــرام می خونه ...
مــــادر من، مادر مــــن ...
تو یـــاریُ یـــاور مـــن ...
مـــادر مهربونم ...
قدر تو رُ میـــدونم ...
تو با منی همیـــشه ...
من برگمُ تو ریـــشه ...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امروز در کمال تاسف دلم شکست
تک تار و پود کهنه قلبم زهم گسست
بس روزها که با تو دویدم ولی چه سود
پایم به سنگ حادثه مجروح شد شکست
انگار قسمتم ز جهان عاشقی نبود
وقتی که عکس ماه تو در ایینه ام نشست
با شعر آنقدر به هوایت زدم قدم
کز بیت چشمهای تو گشتم غزل پرست
حالا خیال می کنم عادی شدم برای تو
یعنی که فاصله ست این حد دور دست
هَــوای حوصِله ام ☁ ☼
عادتم دادی به چشمات
حالا ترکم می کنی؟؟؟؟
:40::40::40:
حواسم هست
که دلتنگی را
گاهی نباید گفت ...
ببخش ،
برای دوستت دارم
راهِ دیگری بلد نیستم ...!
...
با دلي بی تاب مي خوانم تو را
مثل شعري ناب مي خوانم تو را
در كنار جويباري از غرل
با سرود آب ميخوانم تو را
شب به قصد كوچه بيرون مي روي
در شب مهتاب مي خوانم تو را
خستگي را مي تكانم از تنت
با زبان خواب مي خوانم تو را
با لباني كه عطشبو سيده است
با صداي آب مي خوانم تو را
عكس خاموشم كه تا پايان عمر
بادلي بي تاب مي خوانم تو را .......
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی بینم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می کشم به روزن چشم
گاه گاهی به یادت غزلی میخوانم تا نگویی که دلم غافل از آن عهد و وفاست
خوبرویان همه گر با دل من خوب شوند خوب من با همه خوبان حساب تو جداست
گاه زندگی ات رنگ تراژدی می گیرد...
آن هنگام که شانه هایت از همیشه به زمین نزدیک تر است... و زانوانت گاه و بی گاه زمین را می بوسند و باکی نیست از خاکی شدنشان...
آن هنگام که زیر باران راه می روی و نگاهت از قطره هایی که پیش پایت قربانی می شوند جدا نمی شود..و تو را بوسه های باران بر گردنت از قتلگاه قطره ها جدا می کند.. وچشم هایت را به آسمان میدوزی و زمزمه می کنی که باکی نیست...تو هم ببار..
آن هنگام که زمین قتلگاهم می شود و باران غسالم..نفسم می گیرد و من اما...
باکی نیست...
خدا شونــه هامونو فقط واســه اینکه کولـه بار غمهــامونو روش بذاریــــم نیـــافریـده
آفریــده تا بعضی وقتا بندازیــمشون بالا و بگیم:
بی خیـــــال...
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم
دیگر باران هم سر حالم نمی کند
وقتی قطره هایش دیگر زلالم نمی کند
:40:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ظلّ ِ ممدودِ خمِ زلف تو ام بر سر باد
كاندر اين سايه قرارِ دلِ شيـــــدا باشد
...
نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ... دگر راه نجاتی نیست نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز... و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟ چرا؟ زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود چرا باید به جای مهر کینه را مهمان دلها کرد چرا باید به جای دوست دشمن را هم اوا بود