مو احوالم خرابه گر تو جويي
جگر بندم کبابه گر تو جويي
ته که رفتي و يار نو گرفتي
قيامت هم حسابه گر تو جويي
باباطاهر
Printable View
مو احوالم خرابه گر تو جويي
جگر بندم کبابه گر تو جويي
ته که رفتي و يار نو گرفتي
قيامت هم حسابه گر تو جويي
باباطاهر
يک عمر در شرار محبت گداختم
تا صيرفي عشق چه سنجد عيار من
من شهريار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در اين شهريار من
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر
نزاع بر سر دني دون مكن درويش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ
نزاع بر سر دنيي دون مكن درويش
شاعیر،ئؤز ائلی نین قایغیسین چئکیر
یادلار چیراغینا،شاعیر یاغ اولماز
شاعیر،ائل نیسگیلین داغ کیمین چئکیر
یوخسا بیر آدیلان،شاعیر داغ اولماز
عاصم کفاش اردبیلی
(شاعر تعصب قومش را می کشد
بر چراغ بیگانه،شاعر روغن نمی شود
شاعر درد ایل را همچون کوه بر دوش می گیرد
وگرنه با یک اسم،شاعر کوه نمی شود)
ز
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
مولانا
تخم بطي گر چه مرغ خانهات
کرد زير پر چو دايه تربيت
مادر تو بط آن دريا بدست
دايهات خاکي بد و خشکيپرست
رومی
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکــــــــــــــرم *** ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان مــــــــن
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مـــرا *** در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنـــــــعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم *** ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مـرو *** وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
مولانا
نور تويي صور تويي دولت منصور تويي
مرغ كه طور تويي خسته به منقار مرا
قطره تويي بحر تويي لطف تويي قهر تويي
قند تويي زهر تويي بيش ميازار مرا
اين تن اگر كم تندي راه دلم كم زندي
راه شدي تا نبدي اين همه گفتار مرا
مولانا
ای مهار عاشقان در دســــــــــت تو *** در میان این قطارم روز و شـــــــب
می زنی تو زخمه و بر مــــــــی رود *** تا به گردون زیر و زارم روز و شــــب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم *** روز و شب را کی گذارم روز و شب
مولانا
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
بابا طاهر
من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریــــده ام *** زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شـد
ای آتش آتشفشان این خانه را ویـــــــــرانه کن *** این عقل من بستان ز من بازم ز سر دیوانه کن
خامش کنم فرمان کنم واین شمع را پنهان کنم *** شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولانا
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
من آن مسکین تذروبی پرستم
من آن سوزنده شمع بیسرستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی خشکیده نخل بیبرستم
بابا طاهر
ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند هواي جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جای دگر نمیدانيم
چون دل آرام مي زند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
سعدي
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
خیام
مهتاب به نور دامن شب بشکافــــــــت *** می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی *** اندر سر خاک یک به یک خواهد تافـت
خیام
تا کي از صومعه، خمار کجاست
خرقه بفکندم، زنار کجاست
سيرم از زرق فروشي و نفاق
عاشقي، محرم اسرار کجاست
همه کس طالب يارند وليک
آن بتِ دلبر ِ هشيار کجاست
چون من از بادهي غفلت مستم
مفلسي مست پديدار کجاست
همه در کار شديم از پيِ خويش
کاملي، در خور اين کار کجاست
گرچه مَردم همه در خواب خوشند
زيرکي، پُر دل بيدار کجاست
روز روشن همگان در خوابند
شبرُوي عاشق عيار کجاست
گرگ پيرند همه پردهدران
يوسفي بر سر بازار کجاست
همه در جام بمانديم مدام
اثر گَردِ رهِ يار کجاست
گشت عطار در اين واقعه گُم
اندرين واقعه عطار کجاست
عطار (یکی از زیباترین اشعار عطار که واقعا دلم نیامد، به عُرف مشاعره، به چند بیت بسنده کنم... با عرض پوزش از دوستان گرامی)
تلخی نکند شیرین ذقنـــــــــم *** خالی نکند از مـــی دهنم
عریان کندم هر صبحدمـــــــی *** گوید که بیا من جامــه کنم
از ساغر او گیج است ســــرم *** وز دیدن او جان اســت تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک *** چون می رود او در پیرهنم
مولانا
ميخواستم که ميرمَش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم ِ سحر نکرد
جانا کدام سنگدلِ بيکفايتي ست
کو پيش ِ زخم ِ تيغ ِ تو جان را سپر نکرد
کلکِ زبان بُريدۀ حافظ در انجمن
با کَس نگفت راز تو تا ترکِ سَر نکرد
حافظ
در گوش دلم گفت فلک پنهانــــــــی *** حکمی که قضا بود زمن میدانی
در گردش خویش اگر مَرا دست بدی *** خود را برهاندمی زسر گردانــی
خیام
يا ولي نعمتي و سلطاني
سابقالحسن ما له ثاني
انت بحر تحيط بالدنيا
مدمن جوهر و مرجان
رومی
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز مــــــن *** نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمنــــــــاکم *** وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جــــان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی *** مثال ذره ی گردان پریشانم به جان تـــــــو
مولانا
وقتي نشد که بي دوست بر حال خود نگريم
روزي نشد که در عشق بر کار خود نخنديم
گو از کمان مزن تير کز دل به خون تپيديم
گو از ميان مکش تيغ کز کف سپر فکنديم
با قهر و لطف معشوق در عاشقي فروغي
هم چشمهسار زهريم، هم کاروان قنديم
فروغی بسطامی
من او میسم قیبیر قدریم قالماییب
گؤزؤم گؤدؤر ایندی قیزیل یار گلی
یار دیبیم ده دیل دولاشیب باغلانیر
گؤله بنزیر،من یانیندا خار گلی
ص.تبریزی
ترجمه:
من در نظر همچون مس،بی ارزش شده ام
چشم به راه یار هستم تا با اکسیر او مرا نیز ارزشی باشد
یار در کنارم هست و من نمی توانم حرفی زنم
او همانند گل است و من خار بی ارزش
ی
یافت پایان داستان سوز و ساز
بسته گردد چشم های نیم باز
دیده ام را بر گشودن نیست تاب
فصل آخر را بخوان از این کتاب
نیست بر جا از وجودم چون نَفَس
مانده از این کاروان تنها جرس
ای مرا آیینه، تصویرم ببین
آخرین دیدار شد، سیرم ببین
شاعرش یادم نیست ولی از شعر بلند آیینه هاست
این قسمت صحبت های حضرت فاطمه ست به امام علی
ن
نجات از درد جستن عين بي درديست ميدانم
کزو هر ساعتي درد دگر بر روي درد آيد
*
ره غمخانهي من پرسد از اهل نياز اول
ز ملک عافيت هرکس به جستجوي درد آيد
محتشم
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی * * * پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زنــــدی * * * راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
مولانا
آیینه تمام قد عشق پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخه های سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
نا محرمان خلوت انس تو، با چه رو
ایران من، دوباره تو را در بر آورند
امیری اسفندقه
د
دل ما بیدلان بردند و رفتـــــــــــند * * * مثال شـــــــعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با چند عامان در آمیز * * * که خاصان باده ها خوردند رو رفتند
اقبال لاهوری
در تو براي هم، وطن مرد من مخواه
ياران روزهاي خطر لشگر آورند
بردار و در كليله و دمنه بخوان
در تو مباد بجای شیر شغال گر آورند
در تو مباد مكر شغال و صداي گاو
همسر شوند و حمله به شير نر آورند
همان
دیشب آن نامهربان مَه آمد و از اشک شـوق * * * آسمان دامنم را پُر ز پرویــــــــــــــــن کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی * * * آن بت کافر، چنینم بی دل و دین کرد و رفــــــــت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صــــــــــــــــــبا * * * مو به مو گردش در آن گیسوی پر چین کرد و رفت
فرخی یزدی
تا به كي نامه بخوانيم گه جام رسيد * نامه را يك نفسي در سر دستار زنيم
..........................
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد * واجب آيد كه دو سه زخمه بر آن تار زنيم
مولانا
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
سعدی
دل من در گشاد چون و چند است * * * نگاهش از مه و پروین بلنــــــد است
بده ویرانــــــــــه ای در دوزخ او را * * * که این کافر بسی خلوت پسند است
اقبال لاهوری
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
خیام
همه ضعف و خاموشيش کيد بود
مگس قند پنداشتش قيد بود
نگه کرد شيخ از سر اعتبار
که اي پاي بند طمع پاي دار
سعدی
رفت وجودم به عدم چون کنـم * * * هیچ شدم هیچ نیم چـــون کنم
تو همه من هیچ بهم هر دو را * * * چون بهم ادازم وضم چـــون کنم
با منی و من ز توام بی خــــبر * * * با تو بهم بی تو بهم چــــون کنم
ای غم عشق تو مـرا سوخته * * * سوخته ام بی تو ز غم چون کنم
عطار نیشابوری
مکن جانا دل ما را نگهدار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گُل اندر هواي روي خوبت
به خون دَر ميکشم پيراهن دل
بيا جانا دل عطار کُن شاد
که نزديک است وقت رفتن دل
عطار
لاجرم از بس که بال و پر زدیــــــــــــم * * * همچو مرغ نیم بسمل مانده ایــــم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد * * * دائماً در کار مشکل مانده ایـــــــــم
عشق تو دریاست اما زان چه ســــود * * * چون ز غفلت ما به ساحل مانده ایم
عطّار نیشابری
مرا ای اشک!هردم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم تو را مطلق که در روی زمین باشی
تو را در خون دل کردم نهان،ای مردم دیده!
که چون بر من شبیخون آورد غم،در کمین باشی
فضولی