یک سال پیش برای مجلس ترحیم بابای دامادمون رفتیم سبزوار. یک مسجد بود که در و پیکر نداشت و چون تابستون بود همه درها باز بود.
ملت گریه میکردن و صدای زنها که بلند بلند داد میزدن پایین میومد.
منم تو حال و هوای خودم بودم که زنبور نیشم زد، نمیدونم از کجا پیدا شده بود ولی تحمل نیاوردم و بلند داد زدم. البته به محض اینکه نیش زد من داد زدم و اصلا نمیشد کنترل کنم خودمو. آقا یهو دیدم همه گریشون بلند شد و زنها هم دیگه بدتر...
فکر کرده بودن من برا مرحوم داد و فریاد زدم.
البته داد زدن من اصلا شبیه عزا دارها نبود و معلوم بود از رو درده ولی هنوز که هنوزه همه جریان زنبورو میگن...
----------
از دامادمون گفتم بزارین اتفاق شب خواستگاری دامادمون رو بگم. چیزی که هنوز هم ازش خجالت میکشم...
حدود 7 یا 8 سال پیش بود که خانوادشون اومده بودن و من خیلی بچه بودم (8 یا 9 ساله) همه نشسته بودن و دایی های من و عموی داماد هم بود. خلاصه که خیلی شلوغ بود.
موقع خداحافظی همه وایستاده بودن و من برای خود شیرینی خواستم بابامو بلند کنم و یک قدرت نمایی هم بکنم. چون تنها داداش عروس بودم همه داشتن نگاه میکردن که من بابامو از رو زمین بلند کنم. زور زدن همان و در رفتن تلنگ هم همان...
خلاصه یهو همه از خنده مردن و داداش دامادمون از بس خندیده بود حالش بد شد.
من هم که خجالت کشیده بودم پشت در یکی از اطاقها رفتم و همونجا خوابم برده بود...
-----------
دو سال پیش برای المپیاد کامپیوتر شرکت کرده بودم.
دختر و پسر اون جا بودن و خیلی مختلط بود و حال میداد. ما پسرها دیدیم تمام سیستمها به هم وصله و همه به اینترنت هم وصله و قرار شد که هرکس بعد از جواب دادن همه سوالها؛ جوابها رو Share کنه تا بقیه پسرها هم بگیرن. کار به خوبی پیش میرفت که دخترها فهمیدن و به مراقب اطلاع دادن و با کلی بد بختی گفتیم اتفاقا دخترا این کار رو میکنن و ما اصلا بلد نبودیم. و اونها هم باور کردند چون مدرکی پیدا نکردند.
اونجا بود که به فکر تلافی افتادم. میز ها همش فلزی بود و به هم وصل بود ولی دخترها یک میز و پسرها یک میز داشتند که هر میز 4 تا سیستم داشت با یک تلفن.
اولش یکی از دوستان از دخترها اجازه گرفت که با اون تلفن یک زنگ بزنه و یک تک زنگ به گوشی من زد تا شماره بیفته.
بعد به بهانه ی قطعی سیم تلفن رفت اون پایین و سیم تلفن رو از جای چسبش وا کرد و زیر پایه ی میز گذاشت.
میدونید که خط تلفن موقع زنگ خوردن 60 ولت برق داره که واقعا آدم رو میلرزونه ما هم هی زنگ میزدیم به این تلفنه و هی این دخترارو برق میگرفت. تلفن هم که قطع بود و اونها هم نمیفهمیدن.
به هر حال هر چی بود خیلی حال داد و بی عقلا حداقل دستشون رو از میز برنمیداشتن تا برق نگیرتشون و با افتخار رفتن گفتن یکی از سیستمها اتصال داره و خلاصه اینکه ما لو رفتیم و انتخاب هم نشدیم...
-----------
قدیما که تازه Play Station اومده بود و پولداراش سگا داشتن، یه مغازه هایی بود که میگفتن بهش کلوپ و توش میرفتی و بازی میکردی. من اصلا اهل این چیزا نیستم و حوصله هم اون زمان نداشتم. (همین الانش هم تا حالا Game Net نرفتم. جدی میگم)
یه روز به اجبار یکی از دوستام رفتیم فوتبال بازی کنیم. خلاصه خیلی خوشم اومد و رفیقم گفت بزار یه بازی باحال نشونت بدم و Driver رو گذاشت.
یکم خودش بازی کرد و دسته رو به من داد و من خیلی حال کردم و تو بحر بازی بودم که یهو دستش لرزدید؛ منم از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم و دسته رو پرت کردم رو میز و سریع پاشدم. صاحب مغازه گفت چی شده؟ گفتم برق گرفت دستمو و طرف دوزاریش افتاد و یک پوز خند کثیف زد و گفت به اینا میگن دسته های ویبره... من که ویبره میبره نمیدونستم چیه و موبایل هم اون زمانها کم بود و من ویبره ندیده بودم. خلاصه طبیعیش کردم و گفتم از سیمش برق گرفت و خودم میدونم اینا ویبرس...