از همه ی گوسفندانی که احتیاج دارند به یکدیگر بچسبند و با هم بع بع کنند بیزارم... من گرگم ، دندان دارم ، برای چریدن ساخته نشده ام!
( ژان کریستف - رومن رولان - ترجمه به آذین - جلد دوم - صفحه 349 )
Printable View
از همه ی گوسفندانی که احتیاج دارند به یکدیگر بچسبند و با هم بع بع کنند بیزارم... من گرگم ، دندان دارم ، برای چریدن ساخته نشده ام!
( ژان کریستف - رومن رولان - ترجمه به آذین - جلد دوم - صفحه 349 )
طی چهل سال عمل و رفتار آدم ها به من یاد داد که آن ها میانه ای با عقل ندارند . دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را به آن ها نشان بده ، دلشان را از ترس پر کن ، می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هاشان بیرون می ریزند ، و در هم بر هم چنان می دوند که قلم پاشان بشکند . ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن ، و به هزار دلیل ثابتش کن ، می بینی که فقط به ریشت می خندند .
زندگی گالیله / برتولت برشت
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند٬ چک نوشته اند٬ بند کفش بسته اند٬ سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را.
عامه پسند-- چارلز بوکفسکی
داستان اول-روز مادر
ساعت دو صبح، در کلوپ نقره ای رنگ آزتک ها، ريکی رولای حيرت انگيز، ملکه چاچاچا، همه نوشيدنی بزنيد مهمون من، اين پسرا رفقای منن، يعنی چی نمی تونن اين جا بشينن؟! تو يه ليمونادچی کله پوکی، برو مشروبت رو سرو کن، يه نگاه به خودت بنداز ببين دور چشات چه کبودی مسخره ای افتاده. جاروکش احمق صحنه نمايش، ببند اون پوزه ات رو وگرنه خودم می آم می بندمش، يعنی چی که نوه من با پيجامه نمی تونه؟! همين يه دست لباس رو بيش تر نداره، فقط هم شب ها می زنه بيرون، باقی روز رو پيش ننه تو می خوابه، واسه خاطر همينم الان خسته س، يعنی چی که نوازنده هاتون اعتراض می کنن، مارياچی های منم عضو اتحاديه اند، بشينيد بچه ها، ژنرال برگارا بهتون دستور می ده، چی گفتی، پيشخدمت کله پوک؟ که در خدمتيم ژنرال. ببين کپک، برو مفت رو بکش بالا، ريخت و قيافه ات هم که بيش تر به اواخواهرها می خوره.
داستان دوم- اين ها کاخ بودند
همين احساس را نسبت به نينيو لوييس داشت، او و نينيو لوييس قادر بودند همديگر را حس کنند، او پسرک را احساس می کرد، پسرک نيز احتمالا او را همين طور احساس می کرد، نکات مشترک زيادی داشتند، به ويژه يک صندلی چرخدار، صندلی لويسيتو، صندلی لالوپه لوپيتا. پپه جوان، برادر نينيولوييس، لوپه لوپيتا را از روی صندلی چرخ دارش بلند کرد. مانوئلا او را آن جا نشاند تا از او محافظت کند، نه به اين دليل که نيازمند يک مونس بود، يک کلفت فقط به اين خاطر که کلفت است، هميشه تنهاست، او می خواست دخترش را از آن هوسرانی ها، از آن نگاه رهايی بخشد. ژنرال برگارا با آن بدنامی اش، پسرش تين کوچولو هم که خيلی هيز بود، مبادا، مبادا به لوپه لوپيتای او دست درازی می کردند، هيچ کس اين قدر پست نبود که به يک معلول دست درازی کند، اين کار مشمئز کننده بود، شرم آور بود، خودتان بهتر می دانيد....
داستان سوم-سپيده دم
ببينيد دوستان، فرض بر اينه که گيوتين اختراع شد تا جلو درد قربانی رو بگيره. اما نتيجه کار دقيقا بر عکس از آب در اومد. اعدام، با چنان سرعتی رخ می ده که در حقيقت احتضار قربانی رو طولانی تر می کنه. يعنی نه سر و نه بدن هيچ کدوم فرصت نمی کنن جدايی از هم رو احساس کنن. فکر می کنن که هنوز به هم چسبيدن و چندين ثانيه طول می کشه تا اين حس بهشون دست بده که از هم جدا افتادن. هر کدوم از اين ثانيه ها برای قربانی يه قرنه. بعد از اين که سر رو زدن، بدن هنوز تکون می خوره، سيستم عصبی به کار خودش ادامه می ده، بازوها می جنبن و دست ها استمداد می طلبن. سر پر از خونی می شه که تو مغز گير افتاده و اون وقت قوه ادراک به روشن ترين حد خودش می رسه. چشم ها از حدقه بيرون می زنن، خيره به جلاد نگاه می کنن. زبان شتابزده نفرين می کنه، به ياد می آره، انکار می کنه. دندان ها سبد را وحشيانه گاز می گيرن. همه سبد های پای گيوتين همچين جويده شده که انگار يک لشکر موش به آن ها حمله کرده.
اين را هرگز ب کسی نگفته ام. وقتی از آن دخترک خواستم که بماند، که ان شب را با من در هتل بگذراند، جواب رد داد و گفت: نمی شود، حتی اگر آخرين مرد روی زمين باشی. اين جمله که نيشدار بود من را رهايی بخشيد. باورت می شود؟ به سادگی به خودم گفتم که هيچ کس در برابر عشق آخرين نفر نيست، فقط در برابر مرگ است که می توانی آخرين نفر باشی. فقط مرگ می تواند به ما بگويد: آخرين نفر هستی. نه چيزی ديگر، نه کسی ديگر.
به واقع می ترسم که اين تصوير مردد را از من به خاطر بياوريد. به اين دليل است که اکنون، پيش از مرگ برايت می نويسم. هميشه يک عشق داشتم، فقت يک عشق، تو. عشقی را که در پانزده سالگی نسبت به تو حس کردم، در تمام عمر، تا لحظه مرگ، همچنان احساس کردم. حالا می توانم به تو بگويم که نياز به تجرد و عشق را در تو خلاصه کردم. نمی دانم آيا منظورم را خواهی فهميد يا نه. فقط به تو می توانستم برای هميشه عشق بورزم، بی آن که خيانتی به ديگر جنبه های زندگی ام و انتظاراتش بکنم. برای آن که کسی باشم که بودم، می بايست آن گونه عاشقت بودم که بودم: ثابت، خاموش، دلتنگ. اما از آن جا که به تو عشق ورزيدم، کسی شدم که بودم: يکه، گوشه گير و با نگاهی طنز آلود می توان گفت، از آدم فراری. نمی دانم آيا منظورم را به خوبی بيان می کنم، يا که آيا خودم توانسته ام عميقا درونم را بشناسم؟ همه معتقديم که خودمان را می شناسيم. فريبناک تر از اين باور وجود ندارد. به من فکر کن، من را به خاطر بياور، و به من بگو آيا می توانی آنچه را اکنون برايت می گويم برای خودت توضيح دهی؟ شايد اين نکته تنها معمای زندگی ام باشد و بی آن که رمزش را بگشايم بميرم. هر شب پيش از خوابيدن، برای هوا خوری روی ايوان اتاق خوابم می روم. سعی می کنم پيش بينی روز بعد را استشمام کنم. قبلا موفق شده بودم تا بوهای درياچه گم شده شهری را پيدا کنم که خودش هم گم شده است. اين کار سال به سال برايم سخت تر می شود. اما انگيزه اصلی ام از رفتن به ايوان اين موضوع نبوده است. گهگاه، همان طور که آن جا ايستاده ام، شروع می کنم به لرزيدن و می ترسم که مبادا دفعه بعد، اين ساعت، اين دما، اين اعلان جاودانه طوفان، هر چند طوفان خاک، که بر سر مکزيکو فرو می ريزد، موجب شود با تمام وجود عکس العمل نشان دهم، مثل حيوانی که در اين اقليم آزاد، دست آموز شده ولی در جغرافيايی بسيار دور دست، هنوز وحشی است. می ترسم شبح حيوانی که ممکن است خودم باشم يا فرزندی که هرگز نداشته ام برسرتاريکی يا رعد و برق، باران يا طوفان خاک دوباره بازگردد. حيوانی وحشی درونم لانه کرده بود.
داستان چهارم-پسر آندرس آپاريسيو
هرگز در برابر دريافت پول کسی را نکش. بدون آگاهی نکش، در لحظه کشتن براساس عقل و احساسات تصميم بگير. اين گونه پاک و قوی خواهی شد. هرگز نکش پسرکم، مگر اين که اندکی زندگی برای وجود عزيزت به دست بياری.
مدرسه را رها کرد تا با شهر دست به يقه شود، شهری که لااقل مثل خودش لال بود. برنابه مگر جای حرف های بزن بهادر زورگو از جای ضربه هاش بيش تر درد نگرفت؟ اگر شهر کتکت بزند لااقل حرف نمی زند. همان خانم معلم که کفرش را در آورده بود، گفت، برنابه چرا کتاب نمی خونی، نکنه حس می کنی از همکلاسيات کم تری؟ نتوانست به او بگويد که وقتی کتاب می خواند، حالش به هم می خورد زيرا کتاب ها مثل مادرش حرف می زدند. علتش را نفهميد و قلبش فشرده شد. در عوض شهر خودنمايی کرد، دلربايی کرد، فريبايی کرد، هر چند آخرش سر از خيابان های درآورد، آن جا، دوان دوان، در ساعت اوج ترافيک، مشغول تميز کردن شيشه ماشين ها، هجوم بردن به سوی آن ها، دست و پنجه نرم کردن با آن ها، سرگرم بازی فوتبال، ميان دشت، در جمع بچه های بی کار با توپی از کاغذ روزنامه، درست مثل دوران کودکی، غرق در عرقی از دود بنزين و مشغول ريختن پيشابی به شکل آب باريکه ای گل آلود، در حال کش رفتن نوشابه در اين گوشه و چيچارون در آن گوشه و لايی کشيدن در صف سينما. از دايی ها و مادرش دور شد، مستقل تر، رندتر و حريس تر به تمامی آنچه به ديدنشان چشم گشوده بود و با او حرف می زدند، باز همان کلمات لعنتی سراغش آمدند، راهی برای گريز از آن ها نبود، در هر ويترين به او می گفتند مر را بخر، من را داشته باش، من را نياز داری.....
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند.
صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آن ها هستی یا نه.
عامه پسند-- چارلز بوکفسکی
اسقف اعظـم: (پای پنجره) آیا خواهد آمد؟ بارالها ، دست رعایای من تصویر مرا از روی از روی سکه های طلا ساییده است و
دست قهار تو صورت مرا فرسـوده است؛ از اسـقف اعظـم دیگر جز شبـحی نمانده اسـت. غروب امروز خبر شـکست قشون مـرا
بیاورند تا فرسودگی من چنان شود که از ورای تنم پشت سرم را ببینند. خداوندا ، یک خـــادم شفـــاف به چه کارت می آید؟
.
شـیطان و خــدا | ژان پل سارتــر
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
.
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه میکردم، به فکر اعجاب گتسبی در لحظهای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود، و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریباً برایش محال مینمود. اما نمیدانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گستردهاند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آیندهی لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقبتر میرود. اگر این بار از چنگ ما گریخت چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش ...
و بدینسان در قایق نشسته پارو بر خلاف جریان بر آب میکوبیم، و بیامان به طرف گذشته رانده میشویم.
ص 226
پایان
فِرد از آن نوع بیشعورهایی بود که تقریبا غیر قابل درمان اند، انسانی با ضمیر غیر قابل نفوذ.
اولین بار که به او گفتم بیشعور است ، کم نیاورد و پاسخ داد :
«بیشعور پدرته»
جواب دادم : «راست میگویی.ولی من نمیدانستم تو هم پدرم را میشناسی دوستش بودی؟»
فِرد گفت : «منظورم این بود که فحشت داده باشم.»
پرسیدم : « چرا؟»
«به خاطر اینکه اگر من بیشعورم تو هم بیشعوری.»
گفتم : « خب به همین خاطر هست که میتوانم بهت کمک کنم .»
بعد ها فِرد برایم گفت که تنها دلیل که باعث شد تا تصمیم به درمان بگیرد این بود که من آن روز
به قدری او را گیج کردم که تا پیش از آن هرگز تا به آن حد گیج نشده بود.
--------------------------------------------------------------
بیشعوری- خاویر کرمنت
نیمه شب ها، زمان به صورت خاص خودش می گذرد.
پس از تاریکی-- هاروکی موراکامی
پ.ن : اگه اهل شب بیداری باشید دقیقا می دونید چی میگه.
در سالهای اخیر،من زوال تدریجی و سرانجام نابودی کامل غریزه ی جنسی ام را،حتی در عالم خیال،تجربه کرده ام.
حالا از وضع فعلی خیلی راضی هستم،گویی از شرّ هیولایی مستبد راحت شده ام!
اگر روزی ابلیس بر من ظاهر شود،و پیشنهاد کند که شهوت جنسی ام را به من برگرداند،به او خواهم گفت: «نه،خیلی متشکرم،همین جوری خوب است...اما اگر می توانی؛کبد و ریه های مرا قوی کن،تا بتوانم بیشتر باده بنوشم و سیگار دود کنم!
بعد از خودم پرسيدم چطور مردم آلمان به اين فجايع راضی می شوند؟ چرا شورش نمی کنند؟ بی شک بسياری از وجدان های آگاه آلمانی که به اساسی ترين و فروتنانه ترين شکل انسانيت دست يافته اند، قيام می کنند و از اطاعت کور کورانه دست می کشند. بالاخره يک روز، نور حقيقت، همان طور که تاکنون قلب بسياری از مردم جهان را روشن کرده است، در قلب آلمانی ها هم خواهد تابيد. خوب، بگذريم...درست همان وقت ها بود که يک سرباز جوان به جنگل آمد. فرار کرده بود و مثل يک انسان شريف و شجاع آمده بود تا به ما بپيوندد و دوشادوش ما بجنگد. هيچ ترديدی ندارم که نور حقيقت به قلبش تابيده بود. او ديگر به نژاد برتر تعلق نداشت. حالا ديگر يکی از ما بود. به دنبال نور حقيقت، علايق آلمانی خود را گسيخته و به دور انداخته بود. اما ما فقط ظاهر و لباس آلمانيش را می ديديم. همه می دانستيم که نور حقيقت به قلبش تابيده. همين که به چشمش خيره می شدی نور را می ديدی. تمام شب آن نور خيره ات می کرد. پسرک يونيفورم آلمانی پوشيده بود، و ما همه می دانستيم که نور حقيقت در اوست، پيش چشمان ماست- نوری که همه می کوشيديم آن را به چنگ آوریم و به دنبالش برویم- اما او لباس ديگری پوشيده بود.. برای همين او را کشتيم. چون او نشان ديگری به پيشانی داشت: نشان آلمانی. و چون ما نشان ديگری داشتيم: نشان لهستانی. چون او در بدترين موقع شب به ميان ما آمده بود- وقتی که هنوز از ويرانه های شهرها و دهات دود بلند می شد- و ياس و نفرت در قلب ما بيداد می کرد. يکی از ما پيش از اجرای حکم اعدام، موقعيت را برايش تشريح کرد- يا اگر بشود گفت از او پوزش خواست. گفت که : خيلی دير است دوست عزيز!. اما اشتباه می کرد. نه تنها دير نبود، بلکه خيلی هم زود بود.
چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند.
هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود .
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد .
- ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم .
- یک تنه که نمی شود همه را کشت .
- دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم .
-ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند .
به نظرم خاطره ها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن می سوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط می شود، ابدا مهم نیست که این خاطرات به درد بخور باشند یا نه. فقط سوخت اند. آگهی هایی که روزنامه ها را پر می کنند، کتاب های فلسفه، تصاویر زشت مجله ها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی خوراک آتش بشوند، همه شان فقط کاغذند. آتش که می سوزاند، فکر نمی کند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخه عصر یومیوری است، یا چه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همه شان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیر مهم، خاطرات کاملا بدرد نخور. فرقی نمی کند، همه شان فقط سوخت اند.
پس از تاریکی-- هاروکی موراکامی
گاهی بهترين وسيله برای فراموشی، ديدار دوباره است...!
هنگامی كه تو عقيده ای را دوست داري در نظرت زيباترين عقايد جلوه می كند ولی هنگامی كه به واقعيت در می آيد ديگر شباهتی به آنچه تو می پنداشتی ندارد. رك، راست به گند كشيده می شود...!
کتاب"بادبادك ها" / رومن گاری / مترجم: ماه منير مينوی
راستش اینه که آدم هیچ وقت نمی دونه چی می خواد. آدم فکر می کنه یه جور آدم مشخصو می خواد و بعد یکیو می بینه که هیچی از چیزهایی که می خواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش می شه...!
کتاب: "دوباره اون آهنگو بزن سم" از این آب ننوشید / وودی آلن / مترجم: بهرنگ رجبی
.
دومین مرد زنده ای که توانستم با او شاد باشم؛ماریو...
"من به معنای دقیق کلمه شیء باره هستم.خوش دارم خانه و گور و کتابخانه ی نویسندگان محبوبم را ببینم و اگر می توانستم استخوان هاشان را محض تبرک نگه دارم،یعنی همان کاری که مومنان با استخوان های قدیسان می کنند،با لذت تمام این کار را می کردم(یادم هست که در مسکو،از کل گروهی که به زیارت تمام و کمال تولستوی دعوت شده بودند،من تنها کسی بودم که بی هیچ خستگی تمام آن مناسک را به جا آوردم و با کنجکاوی تمام،همه ی یادگارها را تماشا کردم،از دمپایی و سماور گرفته تا آخرین قلم پر)..."
حتـــــي اگر آدم هرچه را كه دارد دور بريزد، باز گــــناه هاي كوچكي براي عــــذاب دادن خود نگـــه مي دارد. اين ها آخرين چيزهايي است كه ما رهــــا مي كنيم .
"شرق بهـشت - جـان اشتـاین بــک"
چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی بـــاز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشــــم و جانت میروند و همهٔ وجودت را پر میکنند و آن را میربایند کــه دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنــــــها را بخواهی یا نخواهی. آنـــها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی تو خود درد شدهای
"آذر،مــاه آخر پــاییز - ابــراهیـم گلستــان"
اگه زنی در کار نباشه، عشقی هم در کار نیست. شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد ول معطل اند. اگه روزی زن ها بخواند از این جا برند، تقریبا همه ادبیات و سینما و هنر دنیا رو باید با خودشون ببرند.
با شما هستم! با شما عوضیها که عینهو کرم دارید توهم میلولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهء دو عددتون میشه صد. میشید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که میکنید، یعنی آسونترین کاری که میکنید، اینه که عاشق هم میشید... عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد هم بچهدار میشید و بعد حالتون از هم به هم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابیها هم نمیتونین فقط با یکی باشید... دنبال چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! صِدام رو میشنفید؟
او زنی بود که ترک کردنش بسیار دشوار بود .......
یک زن تنها زمانی که مردی را دوست دارد قوی بی تفاوت نسبت به همه چیز و مصرانه کاری را انجام می دهد .......
زمان ازدواجش که فرا رسید، ۹ نفر از او تقاضای وصلت کردند. همه دایره وار دورش زانو زدند و او مانند یک شاهزاده در میان می ایستاد و نمیدانست کدام را انتخاب کند. نفر اول زیبا تر بود، نفر دوم خوش مشرب تر بود، نفر سوم پولدارتر بود، نفر چهارم ورزشکارتر بود، نفر پنجم همه جای دنیا سفر کرده بود،.....، نفر هشتم ویلن خوب مینواخت و نفر نهم از همه مردتر بود.اما همه ی آنان به یک شکل زانو میزدند و زانوهای آنها به یک صورت تاول زده بود. او بالاخره نفر نهم را انتخاب کرد، البته این انتخاب به دلیل آن نبود که او از همه مردتر بود، بلکه چون در جریان عشق بازی از او حامله شد و ناچار شد با او ازدواج کند.
بدین ترتیب ترزا متولد شد. افراد بیشمار خانواده که از همه جای کشور آمده بودند، روی گهواره ی کودک خم میشدند و پچ پچ میکردند. اما مادر پچ پچ نمیکرد بلکه به هشت خواستگار دیگرش می اندیشید و همه ی آنان را بهتر از نفر نهم میدانست.
البته که دوستت دارم احمق جان ولی آزارت می دهم دلیلش هم صاف و ساده این است که دوســـتت دارم .
این را می فهمی؟! آدم کسانــــی را که به آنها بــی تفاوت است آزار نمــــی دهد.
"قهرمانـان و گـورهــا - ارنستو سـابـاتـو"
چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمی تواند جبران کند .
عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .
تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .
بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .
درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت .
نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .
بدبختـــی بزرگی است که دیگری را به رغم اینکه دیگر دوستمان نمی دارد ، همچنان دوســـت بداریم.
"ژاک و اربابش - میلـان کوندرا"
خود اکو یادآور شده است که کتابخانه یعنی خاطره ی تاریخی آدمی و به بورخس اشاره می کند که کتابخانه را به قدرت مطلق همانند می کرد.به نظر اکو و بورخس،آفریدگار به کتابخانه ای عظیم همانند است و همچون دانته که در پایان نمایش خدایی(بهشت سرود سی و سوم)آفریدگار و آفریدگان را در حکم کتابی می بیند که «عشق شیرازه ی آن است» اکو نیز گونه ای حضور هرمنوتیکی برای کتابخانه قائل است.
شطرنجباز
اشتفان تسوایگ
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
حتی تجسم این قضیه برای من دشوار بود که یک انسان تمام وجود و هستیاش را در شصت و چهار خانهی سیاه و سفید صفحهی شطرنج خلاصه و محدود کند.
سالها بود که به جاذبهی خاص این "بازی شاهانه" پی برده بودم و میدانستم در میان تمام بازیها، تنها شطرنج است که شانس و تصادف و تقلب به هیچ شکل در آن راه ندارد، و پیروزی در این صحنه به هوشمندی، یا نوعی هوشمندی، وابسته است.
اما نمیتوانستم باور کنم که کسی بتواند تمام وجود و روح و روانش را در دایرهی این بازی محدود کند...
اصل و ریشهی شطرنج در تاریکی قرنها محو شده است، با این وصف شطرنج، هرگر تازگی و جاذبهی خود را از دست نداده.
دوستداران شطرنج مهرهها را غالباً با دقت و سنجیده جابهجا میکنند، و نتیجهی بازی به قدرت تخیل آنان بستگی دارد.
بازی در یک صفحهی بسیار محدود و در یک فضای بسته و محدود هندسی انجام میگیرد اما هر بار بازی به شکل تازهای پیش میرود و شکل دیگری پیدا میکند.
مدام ترکیب مهرهها و تناسب آنها با همدیگر تغییر مییابد و تا پیش از پایان بازی همهی مهرهها بیآرام و سرگردانند و تکلیف خود را نمیدانند.
پنداری شطرنج اندیشهای است که ما را به جایی نمیبرد. نوعی ریاضیات است که معادلهای را به اثبات نمیرساند.
هنری است که اثری به وجود نمیآورد. نوعی معماری و ساخت و ساز است که مواد و مصالحی ندارد، اما از هر کتاب و هر بنایی پایدارتر است.
این بازی به همهی اقوام و ملل و به هر قرن و دورانی تعلق دارد.
کسی نمیداند کدامیک از خدایان آنرا به زمین آورده تا دلتنگیها و بیحوصلگیها را بزداید و روح و فکر آدمی را صیقل بدهد؟[.]
یک بچه میتواند قواعد و قوانین آن را یاد بگیرد، و اگر آدم جاهل و نادانی در این محدوده هوش و فکر خود را بیازماید، احتمال دارد به تسلط بینظیری دست یابد.
یاد گرفتن فن و تکنیک، اگر با صبر و حوصله و پشتکار آمیخته شود، آدمی به کشفیاتی در عالم ریاضیات و شعر و موسیقی دست خواهد یافت.
در شطرنج نیز به همین گونه است.
ص 30 و 31
خوشبختی یعنی این که گذشـــته را مدام پیش چشــــم نداشته باشی
"ترجیـع گرسنـگی - ژان مـاری گوستـاو لوکلزیـو"
جهنم زندگان چیزی مربوط به آینده نیست؛ اگر جهنمی در کار باشد، همان است که از هماکنون اینجاست، جهنمی که همه روزه در آن ساکنیم، و با کنار هم بودنمان آن را شکل میدهیم.
شطرنجباز
اشتفان تسوایگ
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
»»»آقای ب برای چندمین بار پس از چند ماه که در اتاقی واقع در هتلی به تنهایی زندانی بود، برای بازجویی برده شده و درحالیکه در سالن منتظر است نگاهش به روپوشهایی نظامی میافتد
و در این میان ناگهان نگاه من روی جیب یکی از این روپوشها ثابت ماند.
در این جیب چیزی بود که من برآمدگی آنرا میدیدم، نزدیکتر رفتم، دقیقتر شدم و احساس کردم که یک کتاب... بله. یک کتاب در آن جیب است.
یک کتاب! ... زانوهایم به لرزه افتادند... یک کتاب! ... چهار ماه بود که دست من به کتاب نرسیده بود و کتابی را ورق نزده بودم و حالا وجود یک کتاب را در جیب آن روپوش نظامی حدس میزدم و آرزو میکردم این کتاب به دست من یرسد و مال من باشد.
اگر میتوانستم این کتاب را به اتاق خود ببرم، بیتردید تا مدتی دنیای تنهایی من بهصورت دیگری درمیآمد.
کتاب میتوانست افکار تازهای را به ذهن من بیاورد، و من میتوانستم تا مدتی دنبال افکاری بروم که آرامبخش و روحافزا باشد.
نگاه من به همین علت روی چیزی که به حدس دریافته بودم کتاب است، ثابت و خیره مانده بود.
مثل اینکه نگاه من میخواست جیب آن روپوش را سوراخ کند.
باز هم کمی نزدیکتر رفتم و در این فکر بودم که به هرترتیب آن کتاب را لمس کنم.
انگشتان من از شدت اشتیاق برای لمس کردن آن کتاب میسوختند، و تقریباً بیآنکه متوجه اطراف خود باشم، جلوتر رفتم.
ص 70 و 71
...
»»»آقای ب پنهانی کتاب را در زیر پیراهنش پنهان کرده و پس از بازجویی به اتاقش برده میشود
...
شاید تصور شما این باشد که من بعد از بسته شدن در اتاق، شتابزده کتاب را از مخفیگاهش درآوردم تا ببینم که چه نوع کتابی است، اما نه! من این کار را نکردم.
میخواستم چند لحظه شادی و لذتی را که این کتاب به من بخشیده بود، با تمام وجود خود احساس کنم.
چشمهایم را بسته بودم و در عالم رؤیا آن کتاب را میدیدم و احساس میکردم که چه ساعتهای بینظیر و امیدبخش خواهم داشت ...
ص 73
رزا خانم می گفت حيوانات بهتر از ما هستند چون قانون طبيعت را اجرا می کنند، مخصوصا شيرهای ماده. او برای شيرهای ماده احترام زيادی قائل بود. وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوزم خوابم نبرده بود، گاهی وانمود می کردم که زنگ زده اند و بعد در را باز می کردم و پشت در ماده شيری بود که آمده بود تا از بچه هايش دفاع کند.رزا خانم می گفت که ماده شيرها در اين کار شهرت دارند و تا سر حد جان می جنگند وعقب نشينی نمی کنند، اين قانون جنگل است و اگر مادي شيری برای دفاع از بچه هايش نمی جنگيد، ديگر هيچ کس بهش اعتماد نمی کرد. من تقريبا هر شب ماده شيرم را می آوردم. می آمد تو، روی تخت خواب می پريد و صورتمان را می ليسيد، چون بقيه هم دلشان می خواست و چون من بزرگ تر از همه بودم، بايد ازشان مراقبت می کردم. فقط اسم شير بد در رفته است، چون آن ها هم مثل همه غذا می خورند، و وقتی به بقيه خبر ميدادم که ماده شيرم ميخواهد بيايد توی اتاق، شلوغ و پلوغ می شد، حتی بنانيا هم، که خدا می داند اخلاق خوشش زبانزد همه است، دادش در می آيد. بنانيا را يک فاميل فرانسوی که جای کافی داشتند به فرزندی قبول کردند. خيلی دوستش می داشتم، يک روز می روم سراغش. بالاخره رزا خانم فهميد که وقتی می خوابد، يک ماده شير به اتاقش می آورم. او می دانست که اين کار من حقيقت ندارد و اين ها فقط خيالات من درباره ی قوانين طبيعت است، ولی عصابش خيلی درب و داغون بود و فکر اين که در آپارتمان او حيوانات وحشی وجود دارند، شب هايش را پر از وحشت کرده بود و فرياد کنان از خواب می پريد. اين قضيه برای من يک خيال بود و برای او يک کابوس. هميشه می گفت که کابوس همان رويا است که در پيری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شير را يک جور می ديديم. چه می شد کرد.
آقای هاميل هم که ويکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بيش تر زندگی کرده، لبخندزنان برايم تشريح کرد که هيچ چيز سفيد سفيد يا سياه سياه نيست و سفيد گاهی همان سياه است که خودش را جور ديگری نشان می دهد و سياه هم گاهی سفيد است که سرش کلاه رفته. آقای هاميل مرد بزرگی است. اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد.
تف به هر چه هرويينی است. بچه هايی که هرويين می زنند به خوش بختی هميشگی عادت می کنند، کارشان تمام است، چون خوش بختيی وقتی حس می شود که کم بودش را حس کنيم. آن هايی که از اين چيزها به خودشان تزريق می کنند حتما در جست و جوی خوش بختی هستند و فقط احمق ترين احمق ها برای پيدا کردن آن، چنين راهی را انتخاب می کند. من هرگز گرتی نشدم. چند بار با دوستان ماری جوانا کشيدم آن هم برای اينکه باهاشن همراهی کرده باشم و به هر حال ده سالگی سنی است که آدم خيلی چيزها را از بزرگ ترها ياد می گيرد. اما من ميل چندانی به خوش حالی نداشتم. زندگی را ترجيح می دادم. اين جور خوش بختی آشغال است، آب زيره کاه است. بايد راه و رسم زندگی را بهش ياد داد. آبمان توی يک جوی نمی رود، و من کاری به کارش نميخواهم داشته باشم. هرگز هم سياست بازی نکرده ام چون به هر حال يکی هميشه استفاده اش را می برد، ولی برای خوش بختی هم بايد قانونی وضع کرد تا نتواند کلک بزند. من هر چه به کله ام می آيد می گويم و شايد هم اشتباه می کنم. اما هرگز برای این که خوش حال بشوم، نمی روم سوزن بزنم. گهش بگيرند. نمی خواهم در باره ی خوش بختی با شما حرف بزنم، چون تصميم ندارم دچار حمله ی عسبی شوم. اما آقای هاميل می گويد که من برای به زبان آوردن چيزهايی که نمی شود بيان کرد، استعداد فراوانی دارم. او می گويد بايد چيزی را که به دنبالش هستيم، در حرفهايی که نمی شود بيان کرد جست و جو کنيم و همان جا هم پيدايش می کنيم. بهترين راه برای فراهم آوردن گه(يکی از القاب هرويين)، کاری هست که لوماهوت می کرد، و آن اين است که آدم بگويد هرگز به خودش سوزن نزده، و آن وقت بچه ها بلافاصله يک تزريق مجانی به آدم می کنند، چون هيچ کس نميخواهد خودش را به تنهايی بدبخت ببيند. تعداد جوانک هايی که خواسته بودند اولين سوزنم را به من بزنند، غير قابل تصور است. برای اين به دنيا نيامده ام که به ديگران کمک کنم تا زندگی کنند. به قدر کافی اين کار را برای رزا خانم کرده ام دلم نمی خواهد خودم را توی خوش بختی پرت کنم، بلکه قبلا هر تلاشی که بتوانم می کنم تا از آن خلاص شوم.
قسمتی از كتاب مرد اول از آلبر كامو:
...و در تاريكی شب ساليان در سرزمين فراموشی راه می رفت كه در آن هر كسی آدم اول بود, كه خود او ناگزير شده بود خود را دست تنها, بی پدر, پرورش دهد و هر گز آن لحظه ها را به خود نديده بود كه پدری پس از آن كه صبر می كند تا پسرش به سن گوش دادن برسد او را صدا می زند تا راز خانواده, يا دردی كهنه را, يا تجربه عمر خود را برای او بگويد ... و ژاك شانزده ساله و سپس بيست ساله شد و هيچ كس با او سخنی نگفت, و ناگزير بود دست تنها ياد بگيرد, دست تنها بزرگ شود, با زور, با قدرت, دست تها اخلاقيات و حقيقت خود را بيابد, تا اين كه سرانجام به صورت آدم به دنيا آيد و سپس با تولدی سخت تر ديگر بار به دنيا آيد, يعنی اين بار برای ديگران, برای زنان, به دنيا آيد, مانند همه اين آدم ها يی كه در اين سرزمين به دنيا آمدند و يكايك آنان كوشيدند تا زندگی كردن بی ريشه و بی ايمان را فرا بگيرند ...
فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند . اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند .
میل چندانی به خوشحالی نداشتم زندگی را ترجیح می دادم .
بهترین راه برای فراهم آوردن گه ( منظور هروئین است ) کاری است که لوماهات می کرد و آن این است که آدم بگوید هرگز به خودش سوزن نزده و آن وقت بچه ها بلافاصله یک تزریق مجانی به آدم می کنند چون هیچ کس نمی خواهد خودش را به تنهایی بدبخت ببیند .
ترس مطمئن ترین متحد ماست و بدون ان خدا می داند چه به سرمان می آید .
آن لحظه از زندگی ام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیه لحظات زندگی ام بود .
پلیس ها قوی ترین چیز دنیا هستند . بچه یی که پدرش پلیس باشد مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد .
گلولهها از بدن بیرون میآمدند و به داخل مسلسلها برمیگشتند، و قاتلها عقب میرفتند و عقبعقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچکجا، نشانهیی از خون نبود.زخمها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمیگشت. اسبها عقبعقبکی میتاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونهی راستکی بود، و این قشنگترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتیام دیده بودم.
اين متن غنی و گيرا كه در پشت جلد كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه (كه به انتخاب و ترجمه ابوالحسن نجفی هست) آمده بود, را در اينجا نوشتم تا دوستان ارجمند هم مطالعه كنند ... فرازِی بر نگاهی هر چند كوتاه به ادبيات معاصر فرانسه ...
ماجرا ها همه ظاهرا در سطح زندگی روزمره می گذرد: ديداری زود گذر ميان يك زن و مرد كه گويی برای ايجاد زندگی مشترك به هم رسيده اند; عشق طولانی و خاموشی زنی به گرفتن انتقام از پسر بی گناه آن مرد; مردی كه يار را نزديك خود دارد و به دنبال او گرد شهر می گردد; پيوند دوستی ميان يك سرباز روس و يك سرباز فرانسوی بی آنكه زبان همديگر را بفهمند; اختلاف نظر و جدايی دردناك ميان يك زن و شوهر ايرلندی بر سر آزادی و استقلال كشورشان; جان كندن تدريجی سه تن در زندان در شب پيش از تيرباران شدن; چگونه مردی كه پس از ديدن پيروزی شر بر خير به غلط می پندارد كه حق با شر است و فراموش می كند كه جير زندگی انسان مبارزه با بدی است ولو اين مبارزه به شكست بينجامد; خوش بودن مردی در اتاقی و رانده شدنش از آن جا و همواره دنبال آن اتاق گشتن; تباه شدن زندگی معلمی كه درس خصوصی می دهد.
ماجرا ها گاهی از سطح زندگی روزمره فراتر می رود: هتلی كه قصد كشتن مهمانانش را دارد و اين را پيشاپيش به آنها اطلاع داده است; چگونه نقاش پير قايقی می سازد و از چنگ امپراطور مخيف چين می گريزد; چگونه يك "پنی" می تواند خوشبختی بياورد; مردی كه فراموش كرده است كه در جواب "حال شما چطور است؟" بايد بگويد "بد نيستم, شما چطوريد؟"; عقد قرارداد ميان شيطان و يك دانشجوی علوم دينی; چگونه مردم يك شهر يك يك مبدل به كرگدن می شوند.
و سرانجام, يك سفر طولانی با راه آهن و مسافری كه مقصد خود را گم كرده است.
يه چيزي تو زندون ياد گرفتم كه مي خوام بهت بگم ،
آدم هيچ وقت نبايد به اون روزي كه آزاد مي شه فكر كنه .
اينه كه آدمو ديوونه مي كنه .بايد به فكر امروز بود و بعد به فردا.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
خوشه هاي خشم - جان اشتاين بك
آدم عاقل هیچ وقت با یه زنِ معمولی عروسی نمی کنه که. عیب نداره آدم واسه این زنای معمولی آبجو بخره و باهاشون یه شیطونیایی هم بکنه، ولی عروسی نبایس کرد باهاشون. آدم بایس صبر کنه با اون زنی عروسی کنه که وقتی وسط ِ خیابون یه موش ِ مرده می بینه با مشت می افته به جونِ آدم.
مرگِ زشت رو -- جروم دیوید سلینجر
در اين دنيا براي كـــفري كردن آدم هاي رذلي كه مي خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهــــي بهـــتر از اين نيست كه وانـــمود كني از هيچ چيز دلــــخور نيستي
"پرواز بر فراز آشیانه فاخته - کـِن کیسی"
فقط می خواستم به اتان بگویم که باید درک کنید. شکست مردی را که فکر می کرد اختیاردار سرنوشت خودش است،و حتی باور داشت که می تواند با مقاله هایی سرشار از تهمت و تمسخر سرنوشت آدم های دیگر را تعیین کند،من،که با خیال راحت ادعا می کردم دوست حقیقت ام نه دوست افلاطون،و در همان وقت ارباب و همه کاره ی مطبوعات از خشم من استفاده می کرد تا منافع سیاسی خودش را پیش ببرد و تیراژ کلان روزنامه اش و حساب کلان بانکی اش را باز هم کلان تر کند.آخ که چه احمقی بودم،دوشیزه هریت!اما برای همین به من پول می دادند،برای این که احمق باشم،دلقک باشم،مواجب بگیر ارباب و صاحب اختیارم روی این خاک باشم.
از سه گانه نيويورك از پل استر نويسنده آمريكايی . اين متن در ابتدای كتاب آمده است اما نظر من را واقعا جلب كرد. كه جدا بسيار پر محتوا و ارزشمند هست. خالی از لطف نديدم كه اينجا بنويسم ...
كلمات عوض نمی شوند, اما كتاب ها هميشه در حال تغييرند.
عوالم مختلف پيوسته تغيير می كنند, افراد عوض می شوند,
كتابی را در وقت مناسبی پيدا می كنند و آن كتاب جوابگوی
چيزی است, نيازی, آرزويی.
پل استر
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی، اگر فقیر باشی، برعکس، سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی. ما تنها توی رحم برابر هستیم.
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی
قسمتی از اثر اين يازده تا از نو يسنده بنام ويليام فاكنر . از داستان كوتاه گذر گاه هل كريك :
يك زندگی پر مايه اما بس كوچك, پوشيده و مرموز. آن هوايي كه فرو میبرديمش و در آن زندگی حركت می كرديم. همه چيز نه تنها آشنا و صميمی بلكه به قاعده و منظم. هر چيز در عين سر زندگی اما پنداری فورا متروك می شد. و ماشين, آن اسباب بازی گران قيمت مكانيكی كه قدرتش را با اسب بخار می سنجند, و حالا در چنگال بی آزار و گذرای دو عنصر آب و خاك گرفتار و ناتوان بود.
بار اول انسان به خاطر عشق ازدواج می کند و البته گاهی مسئله طلاق و جدایی پیش می آید. بار دوم انسان می داند عشق چیز بیهوده ایست و ساخته و پرداخته تخیلات اوست. بنا بر این دفعه دوم انسان به خاطر "چیزهای دیگری" ازدواج می کند.
کرامر علیه کرامر -- ایوری کورمن