مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
Printable View
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر كه ديد آن سرو سيم اندام را
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریدهای
یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
در هجر تو گر چشم مرا آب نمانَد
گو خون جگر ریز که معذور نمانده است
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو