-
يک گوشه ى کثيف
اين داستان اگه طولاني بود ببخشيد ولي جز داستانهاي كوتاه به حساب مياد
مرد، کنار دوچرخه. با بارهای زياد روی آن. مي گشت ميان آنها: گوجه های له شده، قوطی های کنسرو، لاشه ی مرغ. می گشت درحاليکه می بوييد، پرسان، ترسان و بی عار. عين آدمهايی گند که ميان گندآب، چيزهای گند ديگری را جابه جا می کنند و بسته های گنديده را با ناخن های پر از گندشان سوراخ می کنند. و می چرخيد سرش از بوهايی نه چندان خوش که در ذهن چيزهای نه چندان خوشتری را متبادر می کرد، زندگی چند روزه در فاضلاب وغذاهايی از موش و سوسمار و آبهايی با همين بوها.
چگونه بودند؟
اصلاٌ مگر بودند. شايد هم بودند. خسته و بی عار. لجن آلود. پاکيزه از هر پاکی.
کی اينگونه بودند؟
سالها پيش از آنکه بميرد، ولی نه آنقدر دور که آنها را مثل آشغالهاي بدردنخوری از آشغالدانی محله ای فقيرنشين، از ذهن خود به دوری بياندازد، هرچند چندان هم به اين کار بی ميل نبود.
برای چه اينگونه بودند؟
می خواستند به گونه ای ديگر باشند، اما پدرشان آدم خلی بود و آنها را به آنجا کشيد وگرنه جاهای ديگری بود که می بايست آنجا می بودند:
کجا؟
در آن گنداب حرکتهای اسطوره ای او به هرکول می مانست که در همه ی آن نمی دانم چند خان با شکوه هر چه تمام بی هيچ ترس از شکست گام بر می داشت. سخت به فکرهايی از اسطوره و عظمت درباری مشغول بود و خود را لايق کاخهايی باشکوه تر از آنچه لايق آن باشد می دانست. نه تنها ميان شاهزادگان و درباريان که خود را صاحب تخت و تاج می ديد. شاید حتی گاه به پايين تر نيز بسنده می کرد، کارگر بار خالی کن در يک بندر بی نام و نشان با حقوق ماهيانه ای که بتوان دو بار در ماه برای صبحانه نان قندی خريد. نان را به بچه های خود خوراند و او، کلفت را می ديد که کنار کلفتهای بسيار ديگر با لباسهای سرخ درباری به پسر او، شاه آينده، برنج های درشت می خوراند و ملکه که با لبخندی مسير عبور قاشق از دست کلفت به دهان پسرشان را تعقيب می کند. و می دانست که در تعقیب اویند به گواه سرقتهای نشمرده ای که کرده بود و بعضی هاشان را به خاطر نمی آورد، خانه هایی پر از سکون و سکوت و تاریکی و همه چیز. برمی داشت آنها را و در کیسه می گذاشت. این بار هیچکس، حتی شریکش هم نبود و تنها تمام وسایل را از آن خود می دید و در حماسه ای از دلهره و ترس و شعف درون اشیا را بهگزین می کرد: مجسمه ها، طلاها و نقره ها، دندانهای طلا، سگک های کمربند، شمعدان ها و پرهای قو میان بالشهای زینتی(که در عمرشان سری بر رویشان فرود نیامده است).از شوق، از شعف، بی خود شده بود تمام خانه را چراغانی کرد. و داشت می رقصید و سپس داشت گریه می کرد(راهی زندان بود). نمی بایست این کار را می کرد، همیشه به خود متذکر می شدکه: نباید این کار شود دیگر نباید تکرار شود هیچ شوقی نیست آنها را خواهم برد و با دلی پر درد خواهم فروخت و وقتی که شمعدانهای طلایی بسیار شبیه به همانها در کاخ ناپلئون را برمی دارم هیچ شعفی در دلم جای نمی گیرد چون برای آن پولهای زبان بسته که برای این شمعدان رفته است احساس ترحم می کنم باید دانست که در هیچ خانه ای چراغی نیست و شمعی نیست و کبریتی نیست که بتوان کورسویی از نور به شکرانه روزی در آن بر پا داشت تو مرد خرفت بی عرضه حقت است که گونه هایت را سوراخ کنند و از چاه فاضلاب به آن لوله ای باز کنند کثافت احمق به آن خانه نرفتی ک ک که یک عمر در آن اتراق کنی خل بیچاره تو کاری داری حرف حرفه ات در میان است می بردی و فردایش گم و گور می شدی مگر خواستی که در آنجا ضیافتی به پا کنی و مهمان دعوت کنی یا اینکه با شکوه جلوه کنی تو از ای ای ن این چراغ چه می خواهی چردسازسربرنمیدا لعنت به تو پیرمرد. چند متر آن طرفتر می توانست ببیند که تمام آشغالهای اهالی یک کوچه جمع است. تمام خیابان روشن بود. دوچرخه اش را در دست می برد. سر یه آسمان می گرفت و مه را در صورت خود احساس می کرد. رندانه می رفت به سوی شکست. نه، به سوی پیروزی. و خود را بالاتر می دید. بالاتر و بالاتر و هر چقدر که بتوان دید بالتر. آنجا در آن شب به یاد ماندنی پیروزی می چرخید به دور خود و قاه قاه خنده سر می داد و دور سرش می چرخید: نوشگاه های شبانه روزی، چراغهای روشنشان، درختان همیشه سبز، ماه کامل، چراغهای گازی خیابان، آسفالتهای صاف، پیاده روهای بی چاله، مبلمان فروشی و خانه های متمولان. و آن پایین کار انتظارش را می کشید، کنار آب گل آلود و به خیابان ریخته، دستهای گلین خود را فروبرد و در میان تفاله های چای چسبیده به دستش دوباره چند قوطی کنسرو، قوطی شیرینی، قوطی غذاهای یکبار مصرف و حلبی ها بیرون آمدند، همانها که به کار او می آمدند. کمتر کسی بود که بخواهد در این وقت شب بیرون بیاید یا حتی بیدار بماند، همه معمولاً این موقع شب چهار ساعت است که به خواب رفته اند ولی حتی مواقعی، دیوانه هایی هم پیدا می شوندبیدار بمانند و نه از روی اقتضای حرفه شان که از روی کیف و حال و شب زنده داری کنار دوستان و جلوی تلویزیون بنشینند و کمتر کسی شبها در تلویزیون به دنبال اخبار است و همه به لباسهای خوب و ماشینهای درجه یک بازیگران چشم دوخته اند و نمی پسندندشان و شاید گاه اخبار ببینند و سرنوشت یک زوج سینمایی را دنبال کنند که در دوازده روزنامه و مجله آن را دنبال کرده اند. بعد از یک ماه از گذشت آن ماجرا هنوز به دنبال آنند و امیدوارند بدانند قرار است شوهر، جواهر به حراج گذاشته شده ی تزار سابق روسیه را برای همسرش بخرد یا نه. اما این ها را می داند او که این بیرون است، سرما را روی تن خود حس می کند و شاید رهگذری در جواب این سوال او که کوچه شما چند خانوار است با اینکه هیچ کاری ندارد و عجله ای هم نیست، یک «چی؟» با تاکید بیشتر بر روی وجه سوالی موضوع بکند و کمی بر سرعت گامهایش بیفزاید و اگر با سوال دیگری از این قبیل که آیا در خانه تان قوطی کنسرو اضافی دارید مواجه شد قیافه اش بیش از پیش در هم برود. ولی او می داند که رهگذران در شب همیشه از خود خالی اند و از وجود خویش باخبر نیستند و از اینروست که شادند و شنگول. و حتی در ساعاتی که خورشید همه چیز را سایه دار می کند این وجه اخباری را به همه ی ابنا بشر تعمیم می دهد. اوست تنها کسی که زیر بار وجود کرمهایی لای گوشت و پوست خویش خم شود و از درد نیش آنان به خود بیاید و خود را بداند، که هست. گاه که بخواهد کرم را از پوست بیرون بیاورد بر آن کار فائق نخواهد آمد که کاری بس دشوار خواهد بود و با موانع اجتماعی( که اصالتاً و منطقاً بیهوده اند ولی جثه ی بزرگی دارند و همانطور که غلت می خورند بزرگتر می شوند تا آن حد که همه را در زیر می گیرند و له می کنند) روبرو خواهد شد و خواهد رفت به راه خود: ایستان، کشان کشان، افتان، خیزان، روان.
نوشته شده در 8/4/1386 - 15:02:21 - توسط: پوریا راد
-
نفس
همه با سوت داور پریدند توی آب. کرونومتر بزرگ استخر سرپوشیده به
سرعت می چرخید. شناگرها که زیر آب نفس کم می آوردند بالا می آمدند و از
دور مسابقه خارج می شدند. تام هنوز توی آب بود. زمان او بیشتر از بقیه طول
کشید. کتاب رکوردها باید اصلاح می شد. بلندگو اعلام کرد «تام گومبرون» برنده
نهایی است. جسد بیجان تام روی آب آمد.
-
روزهاي خواب و بيدار تابستان
نصيبو موانوکوزي مترجم : عليرضا كيوانينژاد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خورشيد کمکم طلوع ميکرد. در حالي که تو رختخوابم تقلا ميکردم، نور خفيفي از پنجره نيمهباز اتاقم روي چشمان خوابآلودم ميتابيد.
بلند شدم و مثل گربه به بدنم کش و قوسي دادم، از ترس ارواح دور شب گذشته که در خواب ديده بودمشان. استخوانهايم اما به طرز عجيبي صدا کرد و لرزيدم. يک صندلي کهنه کنار تخت بود. طوري روي آن خم شدم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. راديو هنوز روشن بود و فضاي اتاق سرشار از صداي گويندهاي که گزارش هواشناسي را با شور و شوق ميخواند. داشت ميگفت که فردا تمام روز، هوا آفتابي خواهد بود و آسمان هم آبي. راديو درست تا خود شب روشن ماند، تا اينکه به خواب عميقي فرو رفتم. رويايي عميق که تجسم آن غيرممکن بود، مرا بلعيد.
براي تقسيمبندي زمان، مرگ را تجسم کردم. دستهاي بي سر و صداي مرگ جذاب بودند. محاصرهام کردند و گردنم را طوري گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم ميخورد. سعي کردم جلو خودم را بگيرم تا بروم به طرف لگني که گوشه اتاق کوچکم بود. يک ليوان نصفه را زود برداشتم و سر کشيدم و آب، لاجرعه از گلويم رفت پايين. بعد شير آب را باز کردم تا قبل از اينکه سرم را بشويم و مغز سرم خنک شود، آبش خنک شود.
ميتوانستم صداي گوينده را بشنوم که ميگفت، نسيم ملايمي در حال وزيدن است و دريا هم در اکثر دقايق روز، آرام.
بيرون، رو درختها، پرندهها مشغول خواندن بودند، بين صداي ديوانهکننده عبور ترامواها و ماشينها از زير درختها. مردم در حال رفتن به سر کارشان بودند. من در يک لحظه فکري به سرم زد. بعد آرام در حالي که انگار از خلسه بيرون ميآمدم، افکار يک روز جديد به ذهنم آمد. روزي که در کمين بود و ميتوانست مرگي به همراه داشته باشد. يک مکاشفه. مرگ در خيابانها بود و کسي به آن توجهي نداشت. براي اينکه به نظر ميرسيد، هيچ کس، ديگري را نميشناسد. هنوز هم انگار هر کسي در خيابان قدم ميزند. اين خيابانها مکمل قسمتي هستند که بزرگياش فقط با خود مرگ سنجيده ميشود.
سرم هنوز خيس بود. گامهايم را به طرف تختخواب برداشتم، رويش نشستم. تختخوابم غژغژ ميکرد و من ولو شدم روي روتختي کهنه صورتي و به برگريزاني که آرام روي سقف جريان داشت، نگاه کردم. حالا پرندهها با صداي بلندتري آواز ميخواندند و من سرانجام توانستم صداي زني را بشنوم که با فرزندش حرف ميزد. از پنجره بيرون را نگاه کردم. آسمان آبي بود با ابرهاي به هم پيوسته سفيد که آرام در حرکت بودند. دودکش آجرقرمز همانجا بود، مثل هميشه. ديوارهاي زهواردررفتهاش بلندتر از ساختمانهاي اطراف بودند. دودکش بهوضوح عليه آسمان آبي بود. شبيه بناي يادبودي که سکوتش را از محيط، وام گرفته باشد. پشت سرش يک تپه سبز ديدم با چادرهايي که روي آن واقع شده بود. در سمت غربي تپه، رديفي از خانههاي چوبي با سقفهاي قرمز و خانههايي که بخشهايي از آن پشت درختهاي کاج مخفي شده بود.
از طبقه پنجم که اتاقم در آن بود، توانستم بخش بيشتري از شهر را ببينم، با خطوط راهآهن که عبور و مرور آنها مثل نوعي هرج و مرج بود. صبح، ايستگاه شلوغ بود. قطاري داشت تغيير مسير ميداد و يکي از کارگرها مشغول راهنمايي راننده بود. کارگري که شلوار آبي پوشيده و کلاه لبهدار قرمز سرش بود، پرچم زردي را حمل ميکرد که با آن به راننده قطار علامت ميداد. توي دست راستش ميله آهني محکمي نگه داشته بود که از آن فاصله دور شبيه اسلحهاي بود که ميتوانست هر کسي را با کوچکترين ضربهاي از پا درآورد.
ميتوانستم او و حرکاتش را از پنجره ببينم. آپارتمان قديمي که من در آن اقامت داشتم، فقط يک بلوک تا ايستگاه راهآهن فاصله داشت. دودکش هيچ دودي را بيرون نميداد. پنجشنبه بود و کارخانه قهوه، تعطيل. هر چهارشنبه و جمعه، دودکش انگار دودي خاکستري بالا ميآورد که بويش مشمئزکننده بود. دود، شبيه همسايهاي تنبل، تمام روز آن بالا آويزان بود. مثل وصلهاي ناجور که به فيلمنامه اضافه ميشود.
بعد ناگهان، هر چيزي غمگين شد. مرد، با پارچه زرد توي دستش، پيرتر و غمگينتر به نظر رسيد. رنگش هم پريده بود. درختان کاج که چشمانداز خانهها بودند، غمگين و ويرانشده به نظر ميرسيدند. قطارهاي منتظر در ايستگاه شبيه تابوتهاي موتوري بودند. تجمع کوچک مردم را ميديدم که در ايستگاه ساکت ايستاده و به نظر مدتها بود که مرده بودند و کسي تلاش نميکرد آنها را به زندگي برگرداند. و من به آشپزخانه خالي برگشتم. عميقاً در تفکر و آرامش در قبال رفتارهاي گوناگون نسبت به مرگ.
-
اینم یک داستان دیگه
پنجره های طلایی
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد . هر روز صبح قبل طلوع خورشید از خواب برمی خاست و تا شب به کار های سخت روزانه مشغول می شد . هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا اندکی استراحت کند . در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقذر زندگی در آن خانه با وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : اگر آن ها قادرند پنجره های خانه خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالا خره یک روز به آن جا می روم و از نزدیک آنرا می بینم .
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند .پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .بعد از ظهر بود که به آن جا رسید با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی هیچ خبری نیست و در عوض خانه ای بسیار رنگ و رو رفته و با نرده هایی شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و ائ را به سمت ایوان برد . در حالی که آن جا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب ، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشد .
-
چيزهاي کوچک
ريموند کارور مترجم : شقايق قندهاري
آن روز صبح زود هوا دگرگون شد و برفها در آب شدن رنگ آبي کثيف به خود گرفت. باريکههاي آب از لبه پنجره کوچکي که تا سر شانه ميرسيد و رو به حياط پشت خانه بود، پايين ميآمد. اتومبيلها در خيابان بيرون، که رو به تاريکي ميرفت، با سرعت از لابهلاي گل و لاي ميگذشتند.
وقتي زن آمد دم در، مرد در اتاق خواب مشغول چپاندن لباسها در چمدان بود.
زن گفت: خوشحالم تو داري ميروي! خوشحالم تو داري ميروي! ميشنوي؟
مرد همچنان وسايلش را در چمدان ميگذاشت.
- مرتيکه! چقدر خوشحالم تو داري ميروي!
زن زد زير گريه: حتي نميتواني توي صورتم نگاه کني، ميتواني؟
زن سپس متوجه عکس بچه روي تخت شد و آن را برداشت.
مرد به زن که نگاهي انداخت، او اشکهايش را پاک کرد و پيش از رفتن به اتاق نشيمن، به مرد خيره شد.
مرد گفت: آن را پس بياور.
زن گفت: فقط چيزهايت را بردار و از اينجا برو.
مرد جوابي نداد. او چمدان را بست، کتش را پوشيد، و قبل از خاموش کردن چراغ اتاق خواب، نگاهي به دور و بر اتاق انداخت. بعد به اتاق نشيمن رفت.
زن در حالي که بچه را بغل گرفته بود، در آستانه در آشپزخانه نقلي ايستاد.
مرد گفت: من بچه را ميخواهم.
- ديوانه شدي؟
- نه، اما من بچه را ميخواهم. يکي را ميفرستم دنبال وسايلش.
زن گفت: تو به اين بچه دست نميزني.
بچه از چند لحظه پيش داشت گريه ميکرد و زن پتو را از دور سرش باز کرد.
زن با نگاهي به بچه گفت: اي واي،اي واي.
مرد به سمت زن رفت.
زن گفت: محض رضاي خدا!
زن يک قدم عقب رفت و داخل آشپزخانه شد.
- من بچه را ميخواهم.
- از اينجا برو بيرون!
زن رويش را برگرداند و سعي کرد بچه را در يک کنج پشت اجاق گاز نگه دارد. اما مرد جلو آمد. او از آن سمت گاز دستش را دراز کرد و با دستش بچه را محکم گرفت.
مرد گفت: بچه را ول کن.
زن جيغ کشيد: برو ديگر، برو!
بچه سرخ شده بود و جيغ ميزد. آنها در حين نزاع گلداني را که پشت اجاق گاز آويزان بود، انداختند.
مرد جلوتر آمد و فضاي حرکت زن را محدودتر کرد تا زن بچه را رها کند. مرد بچه را همانطور سفت گرفت و با تمام قدرت زن را هل داد.
مرد گفت: بچه را ول کن.
زن گفت: نکن، تو داري به بچه آسيب ميزني.
مرد گفت: من به بچه آسيب نميزنم.
از پنجره آشپزخانه هيچ نوري نميآمد. مرد در تاريکي قريب الوقوع با يک دستش با انگشتان گرهخورده زن کلنجار رفت و بچه گريان را زير دست ديگرش تا نزديکيهاي شانه بلند کرد.
زن احساس کرد لاي انگشتانش به زور دارد باز ميشود. حس کرد بچه از او دور ميشود. به محض شل شدن دستهايش جيغ کشيد: نه!
زن اين را ميخواست، اين بچه را. او دست ديگر بچه را محکم کشيد. او بچه را از دور کمر گرفت و به عقب خم شد. اما مرد بچه را ول نميکرد. مرد حس کرد بچه دارد از دستش سر ميخورد بيرون و خيلي محکم بچه را به سمت خودش کشيد.
و به اين صورت در اين مورد تصميمگيري شد.
-
دوست من
دوست بسيار خوبي بود. از بچگي با هم بوديم. هميشه همراه و همرازم بود.
هيچ گاه حركت مشكوك از او نديده بودم. فداكار و دوست داشتني بود.
بعد از ساليان دراز به واسطه اعتمادي كه به او داشتم نقشهام را براي سرقت بزرگ با وي در ميان گذاشتم و از آن استقبال كرد.
برنامه، ساماندهي شد و به مرحله نهايي رسيد. هنگام اجراي طرح، با ادب كيف جيبي خود را درآورد و كارتي را نشان داد كه عكس خودش روي آن نصب شده بود.
كارت اداره آگاهي بود. لحظهاي بعد دستگير شدم.
-
چكمه
زمستان بود و غروب يك روز باراني. مصطفي از مدرسه به خانه باز ميگشت.
به محض ورود به خانه يك راست به سراغ پدرش رفت و بي مقدمه گفت: پدر،
هم كلاسيهايم در مدرسه چكمه دارند ولي من ندارم. پدر گفت: پسرم، تو خودت بهتر ميداني كه هنوز كار درست و مناسبي پيدا نكردهام، از طرفي آنها بچههاي پولداري هستند و حتما پدرشان هم كار خوب و پر درآمدي دارد. مصطفي گفت: ولي پدر، يكي از همكلاسيهايم حتي پدر هم ندارد ولي چكمه ميپوشد.
پدر ديد چارهاي ندارد مگر اينكه به هر قيمتي شده، چكمهاي براي مصطفي بخرد.:27:
-
داستان زاغ و روباه
روباهي از راهي ميگذشت. زاغ روي درخت ساندويچ پنير ميخورد.
تا روباه را ديد ضبط صوت را روشن كرد و صداي سگ همسايه پخش شد و روباه دويد و سر پيچ گم شد. :38:
-
تقلب
صبح زود، ناشتا با چشمهاي سرخ و پف كرده، كتابهايش را زير بغل زد و راهي مدرسه شد.
تا صبح مشغول نوشتن كاغذ بود. دستش توي جيب، كاغذ را لمس كرد. اين كار به او آرامش خاصي داد.
سر جلسه امتحان، كاغذ را بيرون آورد. چشمانش سياهي رفت، دستانش خشك شد.
قبض تلفن به زمين افتاد. اشتباهاً شلوار برادرش را پوشيده بود.:24:
-
سلم
بعد از مدت ها آمدم و بخش دهم داستا ها رو آماده کردم.
از ملت هم ميخوام قبل از اينکه بخوان براي اولين بار داستاني بنويسن اين pdf ها رو بخونن. تا تکراري نباشه داستان ها شان! از هيچ چي که بهتره. در ضمن درباره داستان هاي ثقيل الفهم !! هم آخرش نکتش را بنويسيد.
و اي ملت داستان کوتاه يعني کوتاه!!! و آموزنده و يا داراي نکته اي لطيف که بلند کننده ي احساسات باشه نه اينکه بعد از اينکه خونديش به خودت بگي: خوب بقيش؟
و اي مدير اين تاپيک! بعضي صفحاتي که من save کردم با آنچه الآن ميبينم تفاوت داره!!! آيا شما صفحات رو تغيير ميدهين؟ مثلا مثلا صفحه 45 من با انجا فرق داره.
و دوباره اي ملت! اگر بعد از خوندن داستاني فکر ميکنيد ارزش pdf شدن داره در پست مربوط به خودتون بگيد. تا pdf ها ترکيبي از ايده ها داشته باشه نه فقط انتخاب من!
اين هم لينک:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]