چون آمدنم به من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
Printable View
چون آمدنم به من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
دوری که در او آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
ای دوست بیا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازين دير کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
صبح است دمی با می گلرنگ زنیم
وین شیشهء نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از عمل دراز خود بازکشیم
در ذلف دراز و دامن چنگ زنیم
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتوگوي من و تو
چون پرده بر افتد نه تو ماني و نه من
مرا درديست بي درمان اگر گويم زبان سوزد
اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
اميدوارم كه تكراري نباشه توو انها كه من خوندم كه نبود
من قامت بلند تو را در قصيده اي
با نقش قلب سنگ تو تصوير مي كنم
حميد مصدق
تا رفته به شاهراه وصلت گامي
تا يافته از حسن جمالت كامي
نا گاه شنيدم ز فلك پيغامي
كز خم فراق نوش بادت جامي
رودكي