بی حوصلگی هایم از بی حوصلگی هایت
گرفته
در هوای با تو بودن
آفتاب که نه
چراغی هم نیست
یک شمع برات میشوم
اگر چشمانت
حوصله دیدنش را دارد
ببین
Printable View
بی حوصلگی هایم از بی حوصلگی هایت
گرفته
در هوای با تو بودن
آفتاب که نه
چراغی هم نیست
یک شمع برات میشوم
اگر چشمانت
حوصله دیدنش را دارد
ببین
گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی
دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار . تو این سکوت
چه بی صدا . نفس نفس
از این نامهربونی ها
دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی
یه روز دستاتو می گیرم
تو این شب گریه می تونی
پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه
چی میشه عاشقم باشی
دوباره من دوباره تو
دوباره عشق دوباره ما
دو هم نفس دو هم زبون
دو همسفر دو همصدا
تو ای پایان تنهایی
پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز
بهار باور من باش
بذار با مشرق چشمات
شبم روشنترین باشه
میخوام آیینه خونه
با چشمات همنشین باشه
دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس
__________________
من نبودم
کسی که در خانه ات را کوبید
من نبودم
کسی که به تو سلام داد
من نبودم
کسی که سالها عاشق تو بود...
و هرجا که می رفتی
دنبالت می کرد...
***
دروغ گفتم
من بودم!...
که تو هیچوقت
نخواستی ببینی...
با این حال
آری!من بودم
که عاشق تو بود
هنوز هم هستم
حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم...
و تو گریه می کنی
و می گویی:
"چرا این را زودتر نگفتی؟!"
باید می دانستم
که مادرم کلید یخچال را کجا می گذارد
اما نمی داستم
باید می دانستم
که پدرم قرص
هایش را کجا می گذارد
اما نمی داستم
باید می دانستم
که وقتی خواهرم گم شد
او را کجا پیدا کنم
اما نمی داستم
باید می دانستم
که قلبم را کجا به چه کسی ببخشم؟
اما نمی داستم...
برای همین در یخچال خانه ما همیشه بسته ماند
من بزرگ شدم
پدرم قرص هایش را پیدا نکرد و مرد...
خواهرم دیگر پیدا نشد
و من هرگز
هرگز
عاشق نشدم...اولین بار
که بخواهم بگویم "دوستت دارم" خیلی سخت است...
تب می کنم
عرق می کنم
می لرزم...
جان می دهم هزار بار
می میرم...
و زنده می شوم دوباره پیش چشمهای تو
تا بگویم
دوستت دارم
اولین بار
که بخواهم بگویم "دوستت دارم"
خیلی سخت است
اما آخرین بار آن
از همیشه سخت تر است
و امروز می خواهم برای آخرین بار بگویم "دوستت دارم"
و بعد راهم را بگیرم و بروم...
چون تازه فهمیده ام
که تو هرگز دوستم نداشتی...
زنده بودن، سرودن بهانه
هرچه جز با تو بودن بهانه
ذکر نام تو یعنی تنفس
عاشقانه سرودن بهانه
خواب یعنی تو را خوب دیدن
پلک بستن- گشودن، بهانه
گریه هم مثل باران ضروری است
غصه از دل زدودن بهانه
دم به دم فال حافظ گرفتن
بخت را آزمودن بهانه
شعر دعوی، سرودن دروغین
زندگی عذر، بودن بهانه
دیشب به دشت آرزوهایمان رفتم...
جرات جلوتر رفتن را نداشتم
نمی دانم چگونه این همه آرزو کردیم
...
عجب دلی داشتیم ما!
با چه جراتی گفتی:آینده از آن ماست.
ومن ، چه ناباورانه
حرفت را تایید کردم
لعنت به من!!
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي توان آيا به دل دستور داد؟
مي توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد
موج را آيا توان فرمود : ايست!
باد را فرمود : بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بي گزاره در نهاد ما نهاد
خوب مي دانست تيغ نيز را
در كف مستي نمي بايست داد
قيصر امين پور
بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند
سالها، هجري و شمسي، همه بي خورشيدند
از همان لحظه كه از چشم يقين افتادند
چشم هاي نگران آينه ي ترديدند
نشد از سايه ي خود هم بگريزند دمي
هر چه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند
چون به جز سايه نديدند كسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند
غرق درياي تو بود ولي ماهي وار
باز هم نام و نان تو ز هم پرسيدند
در پي دوست همه جاي جهان را گشتند
كس نديدند در آيينه به خود خنديدند
سير تقويم جلالي به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصله ت سنجيدند
تو بيايي همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز، همين لحظه، همين دم عيدند
قيصر امين پور
به یادت که می افتم،
می آیی کنار دلتنگی هایم می نشینی
بوی لبخندت، بی پناهی ام را خانه می شود
و دستان آبی ات،تشنگی ام را دریا...
به یادت که می افتم،
همسایه ها را می بینم،رهگذران را...
و سفره ای که مهربانی را آواز می خواند
همسایه ها و رهگذران تو را به خاطر دارند
ومرا،
که آن روز تو را به باران سپردم
و تشنه،با چند دانه شعر،
به خانه آمدم...
امشب سالگرد تولدت است
لبخندهایت کنارم نشسته است
...
نمی دانم چرا امشب،
این همه باران می بارد!!
آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف،دیوارهای شیشه ای صاف
دیوارهای تو...دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه!!...دیوارهای تو همه آینه اند
آینه های من همه دیوارند...