راستش رو بخواهيد منِ گيج با توجه به توضيحي هم كه دادين باز هم منظورتون رو متوجه نشدم :31:نقل قول:
Printable View
راستش رو بخواهيد منِ گيج با توجه به توضيحي هم كه دادين باز هم منظورتون رو متوجه نشدم :31:نقل قول:
من هم همين طور!
خوب این برداشت ذهنی من از زندگی است . از ارزوها و تلاشهای انسان........ شاید برداشت دیگران متفاوت باشد....
خرمگس سیاه معرکه
خرمگس سیاه تمام حواسش جمع حبه قند بود. مرد میانسال با سبیلهای کلفتش ور می رفت و برای مشتریهای قهوه خانه از رشادتهایش می گفت. قهوه چی در یک سینی چند چای برای مشتری ها آورد و با نیشخندی گفت: بازم داری خالی بندی می کنی؟
مرد میانسال با عصبانیت قند را در دهنش انداخت و در حالی که یک چای از سینی قهوه چی بر می داشت، گفت:
ای بر خرمگس معرکه لعنت.
خرمگس سیاه که از روی پنکه ی بالای سر شان همچنان به حبه قند چشم دوخته بود ، با این حرف جا خورد و با خودش گفت: من به آن حبه قند فقط نگاه کردم ، اگر رویش می نشستم دیگر چه می گفت؟!
سلامنقل قول:
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.
حمید عزیز من هم از این بازخواست شدن بدم میاد ولی چون این تاپیک محل تبادل بحث هست پرسیدم ..
نقل قول:
سلام
حمید عزیز من هم از این بازخواست شدن بدم میاد ولی چون این تاپیک محل تبادل بحث هست پرسیدم ..
خوب بله شما کاملا درست می فرمایید.
یه سوال بنیادی بنیامین جان . برداشت خواننده و اینکه این برداشت چی باشه ، چقدر برای شما مهم هست؟ این سوال را از دیگر دوستان این انجمن هم دارم..........
مردانگي، مردانِ گِي
هنوز هم نمي فهميدم که به چه علت، استاد تنظيم خانواده، ما را به چنين بازار قديمي و خلوتي کشانده؛ هيچ چيز جالب توجهي در آن پيدا نمي شد. پر بود از کرکره هاي پايين کشيده و مغازه هاي خالي و نيمه خالي با اجناس بسيار قديمي و خاک خورده. ما پسران و دختران دانشگاه، هرکدام حلقه اي را تشکيل داده بوديم و به همراه استاد، دالان عريض و طولاني بازار را طي مي کرديم. خستگي را مي شد در همه بچه ها حس کرد؛ ديگر از آن همه پياده روي بي هدف خسته شده بوديم. هيچ کداممان نمي دانستيم استاد -که البته عاقل مردي بود- به چه دليل ما را به اينجا آورده تا اين بازار متروکه را ببينيم.
من که در گروه پسران، از بقيه جلوتر بودم، چشمم به ناگاه متوجه قهوه خانه اي شد که در نزديکي ما قرار داشت. درست در نبش بازار. بسيار بزرگ بود و پنجره هاي آن همگي با تخته کاملاً پوشيده شده بودند. بر در ورودي آن تابلويي قرار داشت، که باعث شد براي اولين بار توجهم نسبت به چيزي در آن بازار متروکه جلب شود؛ و البته، تعجبم نيز برانگيخته شود. تابلويي با عنوان "قهوه خانه ي مردانِ گِي".
دانشجويان ديگر با ديدن قهوه خانه و آن تابلو که بر در ورودي بلوکه شده آن نصب شده بود، سرعت خود را کم کردند و با دقت به در اصلي و آن تابلوي عجيب و پنجره ها، چشم دوختند. داخل قهوه خانه کاملاً مخفي بود. من بيش از هر چيز از عنوان عجيب آن تابلو تعجب کرده بودم و مي ديدم که پچ پچ ديگر دانشجوها در گوش يکديگر به خاطر همين موضوع است: مردانِ گِي! برايم باعث تعجب بود که استاد، چرا چنين جايي را انتخاب کرده و دعا مي کردم که حدسم درست نباشد و ما براي بازديد اين قهوه خانه که -احتمالاً- سراي همجنس بازان در زماني بوده، نيامده باشيم؛ چرا که ناراحتي را به خصوص در نگاه خانمها مي شد ديد و پسران نيز چندان از اين گردش راضي نبودند. به خصوص که محلي که ظاهراً قصد بازديد از آن را مي کرديم، کاملاً بسته و قفل بود. همگي با نگاههاي پرسشگر به استاد ميانسال نگاه کرديم. من هنوز هم فکر نمي کردم که هدف آن مرد از آوردن ما بدين جايي، اين قهوه خانه عجيب باشد، اما وقتي او هم ايستاد و براي ما شروع به صحبت کرد، همگي فهميديم که بايد با يک ماجراي عجيب طرف باشيم:
"دانشجويان عزيز! اول از همه ازتون معذرت مي خام که به جاي برقراري کلاس، شما رو بدون ذکر دليل، تا اينجا آوردم و خستتون کردم. اميدوارم که بنده رو ببخشاييد، به خصوص خانمهاي محترم. مي دونم که الان همتون ممکنه ناراحت باشين و هونطور که هممون مي دونيم، همجنس بازي از نظر ما کار زشت و ناپسنديده اي هستش و هيچ شکي در آن نيست؛ اما موضوع صحبت من چيز ديگه ايه و از تجربيات پدر مرحوم بنده ناشي ميشه. من الان مي خام براتون ماجرايي رو تعريف کنم که در واقع، شايد نه تلخ به نظر بياد و نه شيرين. ولي جنبه عبرت آموزيش خيلي بالاست. قضيه اي که جنبه ي تاريخيش بنا به دلايلي همواره مخفي نگه داشته شده، ولي از جنبه هايي، به درسي که با بنده دارين، مربوط مي شه.
مي دونم که الان همتون دارين به اين قهوه خونه فکر مي کنين و سوالات زيادي تو ذهنتون به وجود اومده. قدمت اين بازار و قهوه خونه خيلي زياد نيست. از زمان متروکه شدن اينجا، شايد نيم قرن هم نگذره. اما براي مقدمه ي چيزي که مي خام تعريف کنم، بايد يه توضيحي از جامعه اون موقع و وضعيت جوانان براتون بگم. هرچند من مسائل اون موقع رو تحليل کلي نمي کنم، چرا که استاد تاريخ نيستم و نخواهم بود و سوادش رو هم ندارم...
چي مي گفتم؟ آهان... اون موقع شرايط اقتصادي يه مقداري سخت شده بود، به خصوص براي افراد هم سن و سال شما. وضعيت خيلي بدي پيش اومده بود. قيمت خونه به وضع سرسام آوري رسيده بود و به طور کلي، طوري بود که قيمت همه اجناس به طور تصاعدي بالا مي رفت. تو اين شرايط خب طبيعيه که اولين کساني که چوب اين گرونيها رو مي خوردند، جوونها بودند؛ چون براي اينکه بخوان کاري پيدا کنن يا خونه اي تهيه کنند و بعدش ازدواج کنند و سر و ساموني بگيرند، هزار تا مانع جلو پاشون بود. اين وضعيت ادامه داشت و بهتر که نمي شد، هيچ، بدتر هم مي شد. چون همگي ملت ساکت نشسته بودن و اين مشکلات رو نمي گفتن. به خاطر فساد و انحرافات جنسي که تو اون برهه زماني تو کشور اوج گرفته بود، يه مشکل اساسي به وجود اومد. به طوري که تو علم تنظيم خانواده، از اون موقع به عنوان يه بحران جمعيتي ياد ميشه، چون که يه سري فرهنگ غلط و سياستهاي اشتباه براي جوونا و ساختن کوه از کاه، باعث شد که نرخ رشد جمعيت به منفي نزديک بشه.
اما براتون از اين قهوه خونه و افرادش بگم. آدمهايي که، به دلايلي خودشون رو در آخر کار باختند و باعث شدند تا در تاريخ کسي از اونها اسم نبره، ولي تاثير خيلي زيادي توي جامعشون داشتن. اونها چهل تا جوونمرد و با غيرت بودن که دستاشون رو به هم دادن و گروه "مردانگي" رو تشکيل دادن. تنها محل اونها توي همين قهوه خونه بود و اکثريت قريب به اتفاقشون آدمهاي اعيوني و ثروتمند و در عين حال مذهبي بودند. هدف اين گروه، رسيدگي به مشکلاي جوونا بود و با تثليث مقدسي که براي گروهشون تشکيل داده بودند، خودشون رو ملزم مي دونستند که تو هر يک از اين سه مشکلي که براي جووني پيش اومد، مرد و مردونه بجنگند و تنهاش نگذارند: اشتغال، مسکن، ازدواج. اونها با همين شعارها کارشون رو شروع کردند، ولي برخلاف خيليهاي ديگه، اهل عمل بودند. هر کسي به اونها مراجعه مي کرد، گير کارش در کمترين زماني رفع مي شد.
اونها انقدر کارشون خوب بود و اتحادشون قوي که در مدت کمي تونستند به حل مشکل خيلي از افراد کمک کنند که يکي از اون آدمها هم پدر بنده بود. اين نکته هم لازم مي دونم ذکر کنم که اين گروه عقيده عجيبي داشتند و به خاطر همين همواره مجرد موندند. چون با خودشون عهد بسته بودند که تا وقتي يک جوان باقي مانده که مشکلش حل نشده، ازدواج نکنند.
اين گروه تا زماني که توانايي مالي خوبي داشت، اثرات خوبش رو تو اجتماع نشون داد: خيلي از فسادها و روابط منحرف و دوستيهاي دختر و پسري کم شد و قيمت برخي چيزها ثابت موند. اما متاسفانه بعد از يه مدتي، به خاطر تضعيف اونها و از طرفي حمايت نکردن مردم، قدرت آنها رو به تضعيف رفت. يعني اين بار درست شرايط برعکس شده بود؛ اين دفعه اون چهل مرد واقعي بودند که به کمک احتياج داشتند و به همين خاطر از برخي عقايد افراطي خود، مثل ازدواج نکردن پشيمون شدند. ولي افسوس از جهل و نامردي مردم زمانه که باعث شد کسي دست اونها رو نگيره و اون قهرمانها به اون وضع بيفتند...
بعد از يه مدت که فعاليتهاي اين گروه متوقف شده بود و کسي از آنها سراغي نمي گرفت، نياز به اونها دوباره احساس شد. اين بود که مردم دوباره به سراغ آن قهوه خونه اومدند. ولي ديگه دير شده بود... درست همون موقع بود که مردم فهميدند که اون گروه براي هميشه قهوه خونه -و مردم- رو ترک کردن؛ اونها با عوض کردن تابلوي قهوه خونه، همه را متعجب کردن. اونطوري که پدر مرحوم بنده برام نقل کردند، کنار همون قهوه خونه پلمپ شده، دست نوشته اي از اون گروه پيدا کردند که با اين بيت شعر شروع مي شده:
در حيرتم از مرام اين مردم پست / اين طايفه زنده کش مرده پرست
همين قدر براي شما دانشجويان عزيز مي تونم بگم که: گروهي که با انصاف و مروت خودشون، باعث شده بودند تا هزاران جوون مثل شماها از بدبختي نجات پيدا کنند، وضعشون به جايي رسيد که با يکديگر همجنس بازي مي کردن... اونها انقدر صادق بودند که اين حقيقت رو هم نوشتند و سر در قهوه خونه رو به "مردانِ گِي" تبديل کردن و براي هميشه رفتند. کسي چه مي دونه، شايد فقط به همين طريق بود که مي تونستند اعتراض کنند... اعتراضي که باعث شد، جووناي بعدي که شما هم جزوشون هستيد، ديگه با مشکلات اين چنيني سر و کار نداشته باشند. اگر مي بينيد که در زمان فعلي، شما مشکلاتتون به مراتب کمتر از اون دوره هست، فقط به خاطر همين قهوه خونه و مرداش هست که به خاطر سرنوشت شومشون، هميشه گمنام موندن... به هر حال ديگه هيچ کسي نفهميد که اون چهل مرد، کجا رفتند و چي به سراغشون اومد... کاش فاصله ي بين مردانگي تا مردانِ گِي، اينقدر کم نمي شد..."
بغض را به راحتي مي شد در صداي استاد احساس کرد، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت. من فقط به آن تابلوي لعنتي روي قهوه خانه فکر مي کردم. حق آن انقلابيون خيلي بيشتر از اينها بود.
-Gay (گِی) در زبان انگلیسی به همجنس بازان (مرد) اطلاق می شود.
سلام .
نمي دونم تازه واردها هم مي تونن تو اينجا داستان هاشونو بنويسن يا نه . و البته آيا موضوع خاصي براي نوشتن داستانك ها پيشنهاد شده يا نه ؟
در هر صورت گرچه بازم نمي دونم اسم نوشته هامو ميشه اصلا گذاشت داستانك يا نه . اما يكي شو مي نويسم (با اين كه داستانش قوي نيست و ابتداييه ، اما چون واقعي بود براي بار اول انتخابش كردم .)
عكس:
پدر آماده ي رفتن بود كه دختر صدازد : بابا .. بابا .. كي برميگردي ؟
پدر با لبخندي او را درآغوش گرفت و گفت: زود بر مي گردم دخترم ، ... زود ... و با همان نگاه دور شد ...
فردا ماشين پدر در جاده بود ، اما ديگر پدر نبود ...
آن شب دخترك عكس پدر را جاي پدر درآغوش گرفت و گريست ،
در حالي كه پيش خود زمزمه مي كرد : بابا ... بابا... مگر نگفتي زود بر مي گردي ؟؟؟
خوب به نظر من این یک نثری اهنگین بود و زیبا ، ولی موضوعش بکر نبود ولی خوب حتما بیشتر از کارهاتون بگذارید. ما را خوشحال می کنید. اصلا موضوع خاصی مطرح نیست. شاید بهتر باشد این نکته را هم بدانید که اصولا اینجا در مورد اینکه این داستانک هست یا نیست و .... بحث نمی شود مهم کمک به بهتر نوشتن همدیگر هست. پس شما هم نظر بدید . نظر در مورد کارهای من را هم فراموش نکنید.
سعید جان در مورد داستان شما هم به این علت نظر ندادم که قبلا دلیلش را در مورد این گونه موضوعات گفته بودم ولی کلا دست به قلم خوبی دارید.