تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
Printable View
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
مرا اینگونه گر خواهی
دلت را آشیانم کن
من آن نشکستنی هستم
بیا و امتحانم کن
ندونستي كه بعد از تو
چراغ خونه خاموشه
گلاي خونه پژمرده
همه حرفا فراموشه
اميد با تو بودن هم
درون سينه ام مرده
تو رو داشتم تو اين دنيا
چه ساده پيشم افسرده
هنوز عطر نفس هاتو
فضاي خونه پر كرده
دل عاشق من اينجا
بدون تو پر از درده
بيا بر گرد
دلم تنگه
گلهاي خونه بي رنگه
چه سخته منتظر موندن
دلم بد جوري دل تنگه
هر چند که رنگ و بوی زیباست ----مرا چون لاله رخ و چوسرو بالاست مرا
معلوم نشد مکه در طربخانه خاک----- نقاش ازل بهر چه آراست مرا
خیام
همیشه سبز میخشکد
همیشه ساده میبازد
همیشه لشکر اندوه
به قلب ساده میتازد
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
دیده ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفا دار چه کرد
دلي دارم كه نذر آسمانها كرده ام آنرا
خيال اوج دارد روز وشب اين مرغ زنداني
برايت سفره اي از گريه ها گسترده ام مولا
به اميدي كه ميگويند مي آيي به مهماني
يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند / كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
در دیداری غمناک،
من مرگ را به دست
سوده ام.
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
...
هر كه شد محرم دل در حرم يار بماندوانكه اين كار ندانست در انكار بماند
دریغا باران
که به شیطنت گویی دره را
ریز و تند
در نظر گاه ما
هاشور میزد
...
(چطوری خانومی؟)
در هجوم لحظه هاي بي کسي
درد بي کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پايانيم را حس نکرد
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد روی تو بر اب می زدم
می ترسم... از روزی که دستهای تو هم سرد شوند
می ترسم... از روزی که به صدایت نیاندیشم
می ترسم... از روزی که در ذهنم نگاهت را نبینم
می ترسم... از روزی که تا ابد تو را نبینم
می ترسم... از روزی که بعد از آن تا بی نهایت تو را نشنوم
می ترسم... از نگاه تو... دستان تو... صدای تو
می ترسم... از روزی که فقط به من نمی اندیشی
می ترسم... از نفس های تو،آن لحظه که با نبضم هماهنگ نزند[
می ترسم
مرا میبينی و هر دم زيادت میکنی دردم
تو را میبينم و ميلم زيادت میشود هر دم
مردان خدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند
جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند
يک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
يک زمره به حسرت سر انگشت گزيدند
يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن شبم از شعشعه ی چشم سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
--------------
مقادیر نامتنابهی شرمنده ام که اخرش ی منفور شد
یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد
دل عاشق دل تنهای مرا بشناسد
حجم خاکستری غربت تنهایی من
یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد
در وصل چنان مست حبیبم گه و بیگاه
کز یاد برم رنج فراق پسرم را
از اشک صفاییست دلم را که ندانی
شب نیست که دریا نکنم چشم ترم را
شرمنده ی مردم شو از موج عنایت
هر جا به وطن می نگرم دور و برم
از جور رقیبان چه خروشم که حبیبان
گیرند در آغوش محبت اثرم را
از آن باده ندانم چون فنايم
از آن بيجا نميدانم کجايم
زماني قعر دريايي درافتم
دمي ديگر چو خورشيدي برآيم
من و تو می دانیم
چه غمی در دل ماست
گل من گریه مکن
اشک تو صاعقه است
تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی
بیش از این گریه مکن
که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی
من چو مرغ قفسم
تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی
گل ن گریه مکن
که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست
فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست
دل به امید ببند
نا امیدی کفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگریز
در دندان تو در غنچه ی لب زیباست
گل من گریه مکن
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
شعر من، با تو پر از شادي و شيرينكاميست
باز، حتا، اگر از سوگ و عزا بنويسم
با تو از حركت دستم بركت ميبارد
فرق هم نيست؛ چه نفرين چه دعا بفرستم!
مجو به میکده ها مستی خمار شکن
میی که روح دهد در شرابخانه ی ماست
اگر به در گه حق دست التجا ببریم
سر هزار شهنشه بر آستانه ی ماست
به هر قفس که پری را شکسته می بینی
نظاره کن که نشانی ز آشیانه ی ماست
باورکن اي ستارهي من رفتنت مرا
در کوچههاي خاطره شبگرد ميکند
تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست
من هم سرم براي خطر درد ميکند
سلام همه
دو دلم: اول خط نام خدا بنويسم
يا كه رندي كنم و اسم تو را بنويسم!
همه "يك" گفتم و دينم همه "يكتايي" بود
با كدامين قلم امروز دو تا بنويسم؟
اي كه با حرف تو هر مسالهاي حل شدنيست
به خدا خود تو بگو، نام كه را بنويسم؟
سلام
شب به خیر
زانو زده ام و دستانت را نگاه می کنم
می خواهم بگيرمشان
نمی توانم.
پشت شيشه ها هستی ...
گل من، من تماشاچی گنگ درامی هستم
که در سايهِ روشن خود بازی می کنم ...
شب شما هم.
خوبید؟
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد ارام ارام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد امد
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن؟
در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن
سلام دوستان
نه ذوق نغمه، نه آزادی فغان دارم
چه سود از آنکه به شاخ گل آشیان دارم
نه زیب محفل انسم، نه زینت جمعم
من آن گلم که نه گلچین، نه باغبان دارم
زماجرای دل آتشین خود چون شمع
بسی حکالیت ناگفته بر زبان دارم
مهرباني تو اخم است و خوشرويي قهر
دادهاي گل به من اما همه پرپر دادي
باغ خورشيد شدي منظرة زيبايي است
قسمت چشم تماشاي مرا تر دادي
مردهام در لحظاتي كه هوادار توأند
خير باشد كه سرانجام مرا تر دادي
ســـــــــــــــلام بر دوستان سوته دل
.........
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از جنس صنوبر بدهيد
يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بي در و پيكر بدهيد
آتش از سينهء آن سرو جوان برداريد
شعله اش را به درختان تناور بدهيد
تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد
عشق اگر خواست ، نصيحت به شما گوش كنيد
تن برازندهء او نيست به او سر بدهيد
دفتر شعر جنون بار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانهء ديگر بدهيد.
...
در اشتیاق بوسه ات ای مهر دلفروز
بگداخت در حریم چمن جان ژاله ها
ما تشنه کام و چشمه ی نوش تو عشوه ساز
کو عمر تا که نقد کنیم این حواله ها
در حلقه ی غم تو خوشم زانکه ماه را
همراز اهل دل کند طوق هاله ها
...
ای همیشگی ترین ، آه ای دورترین
سوختن کار من است ، نگرانم منشین
راست می گفتی تو ، دیگر اکنون دیر است
دوستی و دوری ، آخرین تقدیر است
راست می گفتی تو ، باید از عشق برید
از چنین پایانی به سر آغاز رسید
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم
مپرس از من حکایت ها و بگذر زین شکایت ها
گره زین کار بگشا دلبرا با کاردانی ها
اگر بزم وفا خواهی زخورشید صفا روشن
سبک بر خیز و آتش زن بجان سر گرانی ها ..
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب است و یاد تو مرا پر از بهانه میکند
فضای سرد خانه را پر از ترانه میکند
سحر سد و نیامدی کلافه ام ز دوریت
ولی دو چشم خیس من به ره نشانه میکند
به سر رسید شعر و شب ولی هنوز مانده ام
چه کرده ای که دل تو را چنین بهانه میکند............
داشتم می گفتم ... خواب دیده ام
به تاریخ هشتم باران در فصل مستان
بانوی خانه ات می شوم
می بینی چه قدر عاشقم
حالا هی رؤیاهایم را کفن کن
هی زخم به واژه های بکرم بزن
هی دروغ بگو
هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز
خواناترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم
به نظرم خیلی قشنگه