یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
Printable View
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود ليك به خون جگر شود.....
دلت ایثار کن آنسان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی ، گویی طرارش برد
شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظر سنگ ساده است
برپای آن پری چو رهی بوسه داده است
تو آن نوري که با موسي هميگفت
خدايم من خدايم من خدايم
بگفتم شمس تبريزي کيي گفت
شمايم من شمايم من شمايم
من از نگاه جهانگير تو چه مي فهمم
خدا گذاشت تو در فهم ديگران باشي
چقدر بند زمينم چقدر بال و پري
خدا گذاشت من اين باشم و تو آن باشي
يك ؛ دو ؛ سه ؛ چهار؛ پنج ؛ شش ؛ هفت...................................
باور کنید شعره!
خب پس sise جان مي شه بگي اين شعر با چه حرفي تموم مي شه كه ما مشاعره رو ادامه بديم؟نقل قول:
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره
من عاشقی دل خونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
شایسته آفرینه ئی
که نواله ناگزیر را
گردن
کج نمی کند
و خدائی دیگر گونه آفریدم .
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آشنا کرد
در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
منم که خوب می فهمت
غصه ام می گیره از غمت
منم که خنده رو لبام می شینه تا می بینمت
تو حسرت ِ نگاتن ، پنجره ها ي دلتنگ
همنفس ي صداتن ، قنارياي خوشرنگ
خورشيد ماه مهري ، نارنجي و طلايي
زردي عطر ليمو ، تلخي آشنايي
چشماي جاده گريون ، صورت کوچه خيسه
ستاره تا ستاره ، شب از تو مي نويسه
چه شعر با مزه ای :دی
بقیه اش را هم می نوشتی اقا جلال
همه شب نالم چون ني
که غمي دارم ، که غمي دارم ...
دل و جان بردي امّا
نشدي يارم ، يارم
با ما بودي ، بي ما رفتي ...
چون بوي گل به کجا رفتي
تنها ماندم ، تنها رفتي ...
چو کاروان رود ، فغانم از زمين ، بر آسمان رود
دور از يارم ، خون مي بارم ...
فتادم از پا به ناتواني ، اسير عشقم ، چنان که داني
رهايي از غم نمي توانم ، تو چاره اي کن ، که مي تواني ...
گر ز دل بر آرم آهي
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشين ريزد ...
چو کاروان رود ، فغانم از زمين ، بر آسمان رود
دور از يارم ، خون مي بارم ...
نه حريفي تا با او غم دل گويم
نه اميدي در خاطر که تو را جويم
اي شادي جان ، سرو روان ، کز بر ما رفتي
از محفل ما ، چون دل ما ، سوي کجا رفتي ...
تنها ماندم، تنها رفتي ...
به کجايي غمگسار من ، فغان زار من بشنو باز آ ، باز آ
از صبا حکايتي ز روزگار من بشنو باز آ
باز آ سوي رهي
چون روشني از ديده ما رفتي
با قافله باد صبا رفتي
تنها ماندم ...
تنها رفتی ...
نقل قول:
هی ریختم خورد
هی ریختم خورد
خود را به آن لحظه عالی خوب خالی سپردم .
با هم شنیدیم و دیدیم
میخواره ها و سیه مستها را
و جام هایی که می خورد بر هم
و شیشه هایی که که پر بود و می ماند خالی
و چشم ها را و حیرانی دست ها را
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید
دوستان رنگی ندارد زندگی
هرنفس بیهوده تر می سازدم
میرسد امشب به پایان قصه ام
من ز عمق تیرگی ها آمدم
سلام
می بینی
می بینی به چه روزی افتاده ام!
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما به سگ ها سوگند
که خواب کلک شیاطین است
تا از شصت سال عمر
سی سالش را به نفع مرگ ذخیره کند
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
شرح این معنی ز من باید شنید
راز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
سلام
سال سرگشته گی است این
که به خود در پیچی ابروار
بغری بی آنکه بباری
سال سرگشته گی است این
که بخواهی اش
بی انکه بیفشاری اش
نهایت عاشقی است این ؟
آن وعده دیدار در فراسوی پیکرها
آن جوان بخت که میزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک
رهنمونيم به پای علم داد نکرد
دل به اميد صدايی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد
*-*
جدا نمیدونم چرا ش دادم.شرمنده
در معبر من
دیگر هیچ چیز ماوا نمی کند
نه نسیم
نه درخت
و نه آبی در گذر
ببخشید شما ش از کجا آوردید ؟:18:
رخنه اي نيست در اين تاريكي :
در و ديوار بهم پيوسته .
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته
هنگامه آنست که
با ریشخندی به جهان
از مه آرامش بگریزم
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
فروغ فرخزاد
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاهسواران
پیکی نداونید و سلامی نفرستاد
در سينهها برخاسته انديشه را آراسته
هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن کرده روا
اي روح بخش بيبدل وي لذت علم و عمل
باقي بهانهست و دغل کاين علت آمد وان دوا
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوي تو، ليکن عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
تو بمان و دگران ، واي به حال دگران
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پائی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده است
جستم از جا و در آئینه گیج
برخورد افکندم با شوق نگاه
آه، لرزید لبانم از عشق
...
قلب خسته تو گوید حدیث بسیار
صبحت به خیر عزیزم
با انکه در نگاهت حرفی برای من نیست
با انکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت هر خستگی ز تکرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفسها میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
صبحت به خیر عزیزم
با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگه دار
با انکه دست سردت از قلب خسته تو گوید حدیث بسیار
صبحت به خیر عزیزم
با انکه در نگاهت حرفی برای من نیست
با انکه لحظه لحظه می خوانم از دو چشمت هر خستگی ز تکرار
این بار غصه ها رو از دوش خسته بردار
من کوه استوارم به من بگو نگه دار
عهدی که با تو بستم
هرگز شکستنی نیست
این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگه دار...
بارون می باره ، بارون می باره
روی برگ درختا هم بارون می باره
توی دل منم بارون می باره
توی دل من آروم می باره ، آروم می باره
توی دل من پنجره یی نیست که ببینه بارون می باره
توی دل من اصلا کسی نیست که ببینه بارون می باره ... بارون می باره
دل من مثل کویر ...
کسی چمی دونه توی کویرم بارون می باره ... بارون می باره ...
همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هواي گسترده
در نقره انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران وخورشيد سير آ ب مي شود
***
زيبا ترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن
و هراس مدار از آن كه بگويند
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهوده نيست
*-*
عزیز شب بخیر
ترا سودای آبادی مبادا هیچگه «گلشن»
که دادی قدر از گنج صفا ویرانه ی مارا
تنها ایستاده ام , احساساتم دور من می گردند
جاذبه ای کشنده مرا سخت نگه داشته است
چگونه می توانم از این چنگ غیرقابل مقاومت فرار کنم ؟
نمی توانم چشمانم را از آسمانی که دور سرم می چرخد بر دارم
زبانم بسته و بیچاره شده ام , من /ادمی وا بسته به این زمین و نا بجام.
[david gilmour,learning to fly]
صبح همه بخیر [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هنوز خوابی که شما !
می رسد هردم به من از چرخ ، ازادی جدا
میلخد در دیده ی من هر سر خاری جدا
اسب سفید وحشینقل قول:
من چگونه عزمی پرخاشگر شوم
من با کدام مرد در آیم میان گرد
من بر کدام تتیغ سپر سایبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم تو را
نه دیگه بیدار شدم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با الف شروع کن ....
امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست