شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقدي نكند طوطي شكرخا را
Printable View
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقدي نكند طوطي شكرخا را
ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش
لحظه آمدنش را بخاطر دارم،
شبیه مهی غلیظ از دور پیدا شد
از دردهایش گفت و من شنیدم و گفتم.
وقتی از اندوه روزگار، اشک هایش سرازیر شد.
ماندم و با او گریستم و گفتم.
از شادی هایش گفت و من خندیدم و گفتم.
از رؤیاهای قشنگ فردایش گفت و من صادقانه باورش کردم.
می خواست که شک نکنم تردید را دور بریزم،
صداقت را در زنگ صدایش و در برق نگاهش ببینم.
و من چه صادقانه باورش کردم.
و خواستم تا تکیه گاه فرداهایم باشد.
و اشتباه کردم....
آرام آرام بدون این که ببینم،
بدون این که حس کنم.
غرقم کرد و غرقش شدم.
و تنها تر از همیشه ردپای او را فریاد کشیدم.
تا های نفس های او،
و فقط خدا بود که صدایم را شنید.
او رفت. ...
رفت و خنده های سرخوشیم را با خود برد.
و دیگر آسمان هم لبخند نزد.
رفت و خنده هایش را که تنفس زندگی بود،
به نشانی کوچه های متروک اندوه پُست نکرد.
من ماندم و جای خالی یک صدا، یک نگاه،
یک بودن و دیگر هیچ. ...
با کوله باری از حسرت ماندنش.
ماندم تنها،
با لاک پشت، کور زندگیم.
که شبانه با رؤیای زیبای آمدنش،
به درازای عمرش به خواب می رود.
لاک پشتی که جز رفتن هنری ندارد.
و همیشه در پی درازای باقی مانده عمرش،
لنگان لنگان ره می پیماید.
و چه آهسته می رود،
تا خود را با طناب اندوه بی او بودن، حلق آویز کند.
لاک پشتم که همیشه تنها می رود.
همیشه کُند می رود و عقب می ماند.
همیشه خسته از رفتن است.
همیشه زجه هایش ملال آور است.
کاش در آن غروب دل انگیز،
گذاشته بودم رؤیای همیشگی اش را تحقق بخشد.
اگر گذاشته بودم.
اکنون دیگر از رفتن رسته بود.
که اگر گذاشته بودم.
تهی از خستگی ها می شد.
او رفت. ...
بی نگاهی به گذشته.
گذشت و چقدر گذشته زیبا بود.
رفت و من در حسرت نگاهش چشم بر افق دوخته ام.
و دست به دعا برداشته ام که برگردد.
اما افسوس التماس دلم را نمی بیند.
هنوز یک دل سیر او را ندیده ام.
من همان به که از او نيک نگه دارم دل
که بد و نيک نديدهست و ندارد نگهش
بوی شير از لب همچون شکرش میآيد
گر چه خون میچکد از شيوه چشم سيهش
شيوهي حور و پري گرچه لطيف است ولي
خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد
چشمهي چشم مرا اي گل خندان درياب
كه به اميد تو خوش آب رواني دارد
شاهد این همه افکار عجیب :
صندلی محکم بر زمین میچسبید
قوطی ی وا شده ی دهن چاک رب
جذب جذاب لاله ی زیر زمین ، خورشید را
و سکوت تکرار
از دهان مادر
همه انگار دوباره رفتند و کنون
منم و آینه و یک چمدان خالی
جفت کفشی دم در
که امان برده ز بر
همه را تکرار است .
این جبران قبلی !
--------------------------------
دوده ی بیچاره !
هی تکان میخورد
هی به هر سو که زمین هموار بود
یا به هر سو که هوا آرام بود
تک نگاهی میکرد
تا که یاید ترک کوچکی از روی زمین
جان بی جانش را زین همه درد
لحظه ای وا دارد
لیکن انگار باد آمده بود
که چنین خار و خفیف
از زمین پرواز کرد .
مونیکا جان
عزیزم !!
معمولا اگه بخوان از یک شعر قسمتیشو برای مشاعره انتخاب کنن
از مصرع دوم شروع نمیکنن که !
............
شب شده است
هوایی سرد
نم نمی باران
اندکی رویا
ذره ای هم نور
جغد ها بر سر برج
دیده بان خواب آلود
مردم شهر محکوم به خوابند
خواب در چشمشان نیست
ولی خوابیده اند
گرگ را چه کسی خواهد دید؟
در شهر خبری از مرگ نیست
از تولد هم نیست
شاید آن نوزاد بی خواب باشد!
اندکی بیدارند
لالند
و همین کافیست
کوله باری دارند
می روند.
زمان را چه کسی میداند؟
در بازار ها ساعتی نیست
و کسی نپرسید: چرا؟
شاید کودکی می خواهیم
تا بگرید نیمه شب
شهر را بیدار کند
مردم را
شاید مادری دلسوز بی خواب شود!
...
سایه خانومی شعر نو که مصرع نداره غزلها رو والا هیچ کدومو نصفه نگفتم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] در هر صورت از اونجایی که شاحب مجلس بیدی احترامتون هم واجب من عرذ می خوام [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد
كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد
لطف داری عزیز
شما سروری
............
فعل مجهول
بچه ها –صبحتان به خیر سلام
درس امروز،فعل مجهول است
فعل مجهول چیست ؟می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است.....
در دهانم زبان چو آویزی
در تهی گاه زنگ ،میلغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شدم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم
ژاله از درس چه فهمیدی ؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت.......
" د جوابم بده !کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟........."
خنده ی دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله ،چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و یاران
خشمگین و انتقام جو گفتم :
بچه ها گوش ژاله سنگین است !
دختری طعنه زد که نه خانم!
درس در گوش ژاله یاسین است
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر میرسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله ارام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم،
آن دومیخ نگاه خیره ی او
موج زن ،در دو چشم بیگنهش
رازی از روزگار تیره ی او
آنچه در آن نگاه میخواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
فعل مجهول،فعل آن پدری است
که دلم را زدرد ،پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
در غم آن دو تن ،دو دیده ی من
آن یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمیدانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود ناله ی او
شسته میشد به قطره ها ی سرشک
چهره ی همچو برگ لاله ی او
ناله ی من به نا له اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم :
درس امروز ،قصه ی غم تو ست .
تو بگو با من چرا سخن گفتم
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه میسوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد
شعر ازسیمین بهبهانی
...