Printable View
گاه مي انديشم،
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي،
روي تو را كاشكي مي ديدم .
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
بآران آمَـــد
بآران " تُـــند" آمَـــد
اَمـــــا
او نَیآمَـــــد
حتـــی آرامـــ ــ ـ ..
یک نفـَـــر ..
مُشتـــ مُشتــــــــ
بَــر تنهایی ام ـ
دِلشـــــ ـــ ــوره می پاشَـــد ..
زاده نشدم
تا سکوت را زمزمه کنم
در شبی چنین تاریک!
مرگم:40:!!!!!!!!!!
انتخابیست
تا رهائی
از جامه ای که دیگر روح آنرا نمی پوشد! ...
یک سبد درد . . .
یک گلدان مرگ . . .
و لباسی سفید برای جشنی بزرگ . . .
خواه ناخواه همه دعوت میشویم . . .
همه جا تاریک است
اما سپیده نزدیک
و چشم من هنوز خیره به شعله
که می سوزد همینطور ، دلمـــــــــ.
گرچه:40:
بـ ـ ـهـ ـارزاده ام
اما
حاوی
زمستان های سخــ ـ ــتی هستم
که
مرا
به
انجماد نشانده
اند
.
.
.
پی نوشت :تبریکت را برای زاد مرگـ ـ ـــم حفظ کن............
دور نیست ...
گمان می کـــــردم
اگــــــر او را روزی بـــا غریبـــــــــــه ای ببینـــــــــــم
شهــــــــر را بـــه آتـــــش می کشــــــم
امـــا حتــــی امــــــروز حاضــــر نیستــــــم
کبریتــــــی روشن کنــــــم
تـــــا ببینــــــــم
او کجاســــــــــت ..../.!