داني که شمع به دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت: اي عاشق بيچاره فراموش شدي!
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد،
گفت: طولي نکشد نيز تو خاموش شوي!!!
Printable View
داني که شمع به دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت: اي عاشق بيچاره فراموش شدي!
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد،
گفت: طولي نکشد نيز تو خاموش شوي!!!
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تو که قدر وفامو ندونستی
میشد یرنگ بمونی نتونستی
گمون نکن تو دستات یه اسیرم
دیگه قلبمو از تو پس میگیرم
شبا همش به میخونه میرم من
سراغ می و پیمونه میرم من
تو این میخونه ها خسته دردم
بدنبال دل خودم میگردم
تو این میخونه ها خسته دردم
بدنبال دل خودم میگردم
دلم گم شده پیداش میکنم من
اگه عاشقته وای به حالش
رسواش میکنم من
دلم گم شده پیداش میکنم من
اگه عاشقته وای به حالش
رسواش میکنم من
دلم گم شده پیداش میکنم من
اگه عاشقته وای به حالش
رسواش میکنم من
نگاهت را نمی خوانم نه بامایی نه بی مایی
زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
یه روز خیمه زدی تو سرنوشتم
منم از عاشقیم واست نوشتم
گمون کردی هنوز پر شر و شورم
هنوز عاشقم و خیلی صبورم
شبا همش به میخونه میرم من
سراغ می و پیمونه میرم من
تو این میخونه ها خسته دردم
بدنبال دل خودم میگردم
تو این میخونه ها خسته دردم
بدنبال دل خودم میگردم
دلم گم شده پیداش میکنم من
اگه عاشقته وای به حالش
رسواش میکنم من
نقابدار خودی را چگونه بشناسم
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است
عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو گرچه سرود زندگیست
من تو را به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب می کنم
بهترین بهترین من!
تو نه عاشقی نه حیران نه غریبی نه پریشان
به چنین کسی جه گویم که چه روزگار دارم
مي خواهم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشنايي بخشم به جمعي و خود تنها بسوزم
اي شمع آهسته بسوز كه شب دراز است هنوز
اي اشك آهسته بريز كه غم زياد است هنوز
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
من اگه از چشمای تو می گم
من اگه در پی نام و نشون تو هستم
من اگه از رفاقت تو با تیغ نارفیق به گلو نشسته ات...
من اگه از زخم کاری دل می گم
مکدر نشو... جون پناه من
من از چشمای تو می گم تو ببینی
که روزگارم سخت و تن زخمیم عاصیه
تا تو ببینی که دلم تنگه برا خونه و هم خونه
دلم تنگه برا آسمونی که دیگه آبی نیست
دلم تنگه و دل فولادم تا شده ، خم شده ، شکستس
دلم تنگه برا ابری که دلش پر گریه است
دلم تنگه برا آب ، بارون
تو رو خدا بذارین بارون بیاد
بذارین این چشما خیس از دعای مادر بشه
با شمام با معرفتا
محض رضای عشق دیگه آفتابو جیره بندی نکنید
فرصت عشقو از ما نگیرین
روشنیو از چشما نگیرین
از او دوتا چشم...
اون دو تا چشم سیاه
سلام خدمت اساتید و دوستان
تا که علی بنده است قول اناالحق خطاست
از سر دیوانگی ست نق نق منصورها
هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم
همچو نقاشان زهر نقشی نگاری ساختم
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
به خدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسـوختیـم و از مـــا بت ما فــــــــراغ دارد
من به فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگیم را بچرد
دفتر خاطره اي پاك سپيد
نه در او رسته گياهي ، نه گلي
نه بر او مانده نشاني نه، خطي
اضطرابي تپشي ، خون دلي
اي خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازير شدن
اي خوشا زير و زبرها ديدين
راه پر بيم و بلا پيمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابديت بودن
عمر � من � اما چون مردابي ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله كشد خشم و خروش
شب که میرسد از کناره ها
گریه میکنم با ستاره
وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورم دست چارها؟
همچو خاموشان ! بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها
ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
ماز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
شعر من از عشق تو نام گرفت
این همه غم از تو الهام گرفت
از تهي سرشارنقل قول:
ما پیاده ایم ای سواره ها
جويبار لحظه ها جاري ست
چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب ، واندر آب بيند سنگ
دوستان و دشمنان را مي شناسم من
زندگي را دوست مي دارم
مرگ را دشمن
واي ، اما با كه بايد گفت اين ؟ من دوستي دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن
جويبار لحظه ها جاري
اقا مهراد شرمنده راستش ادیت نکردید.گفتم پست بدم
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
دلم اویخته از دار پریشانی ها
یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد
در هنر من از کسی کم نیستم
تا به خدمت پیش دشمن بیستم
مــــن ز آتش زادهام او از وحـــل
پیش آتش مــر وحل را چه محـل
دوستی را می شود پرسید
چشم ها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
چی رو ادیت نکردم؟؟؟
مستانه ي من كجايي كي پيش من ميايي
يارم چو قدح بدست گيرد
با زار بتان شكست گيرد
هركس كه بديد چشم او بگفت
كو محتسبي كه مست گيرد
ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
18074 رو البته ببخشیدا
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند!!!
داند او که آن تیغ بر خود میزنم
من ویم اندر حقیقت او منــــــم
آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتيها
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما
آتشي با شعله هاي آبي زيبا
آه
سوزدم تا زنده ام يادش كه ما بوديم
آتشي سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ي بس پاكي روشن
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده
هم چراغ شب زداي معبر فردا
از این نا مهربونی ها دارم از غصه میمیرم
رفیق روز تنهایی یه روز دستات و می گیرم
تو این شب گریه میتونی پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد هم خونه چی میشه عاشقم باشی
یک دو گامی رو تکلف ساز خوش
عشق گیرد گوش تو آنگـــاه کش
شكوهِ مردن
در فواره فريادي -
[زمينت
ديوانه آسا
با خويش مي كشد
تا باروري را
دستمايه ئي كند؛
كه شهيدان و عاصيان
يارانند
بار آورانند.]
ورنه خاك
از تو
باتلاقي خواهد شد
چون به گونه جوباران ِ حقير
مرده باشي.
یکی زیبا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیزچنگــــی
یکی روبهی بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای:دی
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ر سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت.
*-*
مادر معنوی چه کرده دی:
تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
مدح این بیدولتان عــار است دانـــــا را ولیـــک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
میروم بار دگر مستم کند
بی سرو بی پا و بی دستم کند.
در دوردست هاي دور
زني شبيه مادرم
زني با لباس سياه
كه بر رويشان
شكوفه هاي سفيد كوچك نشسته است
رفتم و وارت ديدم چل ورات
چل وار كهنت وبردس بهارت
پشت ديوار لحظه ها هميشه كسي مي نالد
و اين بار زني بهياد سالهاي دور
سالهي گمم
سالهايي كه در كدورت گذشت
پير و فراموش گشته اند
مي نالد كودكي اش را
ديروز را
ديروز در غبار را
او كوچك بود و شاد
با پيراهني به رنگ گلهاي وحشي
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زني با لباس هاي سياه كه بر رويشان شكوفه هاي سفيد كوچك نشسته
بود
زير همين بلوط پير
باد زورش به پر عقاب نمي رسيد
ياد مي آورد افسانه هاي مادرش را
مادر
اين همه درخت از كجا آمده اند ؟
هر درخت اين كوهسار
حكايتي است دخترم
پس راست مي گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل مي ميرند
در لحظه هاي كوه
و سالهاي بعد
دختران تاوه با لباس هاي سياه كه بر رويشان شكوفه هاي سفيد نشسته
است آنها را در آوازهاشان مي خوانند
هر دختري مادرش را
رفتم و وارت ديدم چل وارت
چل وار كهنت وبردس نهارت
خرابي اجاق ها را ديدم در خرابي خانه ها
و ديدم سنگ هاي دست چين تو را
در خرابي كهنه تري
پشت ديوار لحظه ها هميشه كسي مي نالد
و اين بار دختري به ياد مادرش
شراب صافی و مل میفرستم
به ماچین تار کاکل میفرستــم