چه خوش خیال بودم ...
که همیشه
فکر می کردم
در قلب تو
محکومم
.....به حبس ابد!!
... به یکباره جا خوردم ......
وقتی
زندان بان
برسرم فریاد زد
هی...
تو ...
آزادی!
.
.
.
و صدای گامهای
غریبه ای که به سلول من می آمد . . .
Printable View
چه خوش خیال بودم ...
که همیشه
فکر می کردم
در قلب تو
محکومم
.....به حبس ابد!!
... به یکباره جا خوردم ......
وقتی
زندان بان
برسرم فریاد زد
هی...
تو ...
آزادی!
.
.
.
و صدای گامهای
غریبه ای که به سلول من می آمد . . .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نگاهی حسرت آمیز
اشکی نفرت انگیز
قدمی برای رفتن
دستانی پر از غم
حرکت دستان و لبهایم
حرفی دارند
نرو ...
چشم های تو، چشم های تو، چشم های تو
خواه در زندان به دیدارم بیایی، خواه در مریض خانه
چشم های تو، چشم های تو، چشم های تو هماره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می
چشم های تو، چشم های تو، چشم های تو
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشم های درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بی آفتاب نماندند
چشم های تو، چشم های تو، چشم های تو
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند، چشم های تو
و تا جایی که در می یابند،
دلبستگی انسان ها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانه ای می شوند و زبان به زبان می چرخند.
چشم های تو، چشم های تو، چشم های تو
بلوط زاران (بورصه) اند در پاییز
برگهای درختانند بعد از باران تابستان
و (استانبول) اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ
چشم های تو، چشم های تو، چشم های تو
گل من! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسان های برادر
با چشم های تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشم های تو خواهند نگریست ...
اینجا سرد است
گرم نخواهد شد
اینجا شب است
روز نخواهد شد
هیچ سازى در اینجا كوك نخواهد شد
اینجا سیاهى آسمان ساده است
با ستاره تزیین نخواهد شد
اینجا شك است
یقین نخواهد شد
اینجا هیچ وقت شكل زمین نخواهد شد
اینجا مهتاب مریض است
خوب نخواهد شد
اینجا قهرمان افسانه ها باخته است
پیروز نخواهد شد
اینجا هیچ وقت مثل دیروز نخواهد شد
اما اینجا گاهى بوى عشق مى آید
وگاهى قلب من مى تپد...
[COLOR="Silver"]
نیست تقصیر دلم که چنین تنهايم
عاقبت می میرد این دل رسوایم
روح من انس گرفت با همه غمهایم
گر نرم تا مقصد گم شده پاهایم
عاقبت سوخت چنین آن همه رویایم
گر نرم تاسمتش چون شکست پرهایم
حرف دل گفتم و او کم ندید دنیایم
زمزمه کردم به لب که خدا تنهايم ...
رفتی
گریه هم آغوشم شد
شب نمی شناختم
تاری اش در آغوشم شد... .
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهاییی
تو از یادم نمی روی
سوزن ریز بی امان باران
بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی
تو . . .
با من چه کرده ای که از یادم نمی روی؟
" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..
بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ
با این همه بنــد
چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..
سکوت عجیبی است...!
تنها من مانده ام و خیال بودنت،
من مانده ام و تصوير طلوع تاريكت
تصويري که دلم را به بند کشید
و شده ام زندانی دفتر خاطراتت
شده ام تشنه حضورت...
با من چه کرده ای؟
وقتی می خوانمت دلتنگ می شوم
وقتی از تو می نویسم، چکاوکها عاشق می شوند
وقتی هوای کوچه ابری می شود،
دلم هوایت را می کند
وقتی می دانم دیگر عطر تنت نیست،
دیوانه می شوم...
عادتــــــ ــــ ـ نَکردهام هَنــــوز...
خیال میکنَــــم
روزی باز میگردی
آرام از پشتــــــ سر میآیی،
مَـــرا کــه به انتهای خیابان خیره شُــدهام
دوباره به نامِ کوچکـــــ ـــ ـ صِــدا میزنی
و عُمـــر تنهــــــاییام به پایان میرســـ ـــ ـد ..