قیل وقال نیست
فریاد این بغض
صدای شکستن دل است
به " بی بهایی"…
Printable View
قیل وقال نیست
فریاد این بغض
صدای شکستن دل است
به " بی بهایی"…
خدا چرا دلِ منو شکستن؟؟؟بذار بسوزم..
چرا دستایِ عشقمو به زندگی نبستن؟؟؟
دارم می سوزم...
چرا رها کردی میونِ راهم؟؟؟
می خوام بمیرم ولی بی گناهم...
دارم می سوزم... دارم می سوزم...
واسه اینکه از تو دورم به تو مدیونمواسه کشتنِ غرورم به تو مدیونمتو که حرمتو شکستیپای عهدت ننشستیگرچه بازم، تو نیازم، لحظه هامو بَد می بازمبه تو مدیونم...واسه این چشای خیسم، به تو مدیونماین که از غم می نویسم، به تو مدیونماین که بی جونم و سردم،این که بی روحم و زردم،پیِ آرامشی که بُردی و من پِیِش می گردمبه تو مدیونم، به تو مدیونم، به تو مدیونمبه تو مدیونم غرورمو شکستی عین شیشهبه تو مدیونم که کشتی دلمو واسه همیشهبه تو مدیونم منو دادی به این بها، بهانهبه تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانهبه تو مدیونم شکستی حرمتِ شب و من و ماهبه تو مدیونم کم آوردی و رفتی اولِ راهبه تو مدیونم عزیزم واسه این حالِ مریضماگه مثلِ برجِ سنگی جلویِ چشات می ریزمبه تو مدیونم، به تو مدیونم، به تو مدیونمبه تو مدیونم و دِینَمو ادا می کنم حتمانِشونِت میدم چه رنجی داره هر چی کردی با منواسه این که تو خجالتِ محبتات نمونمجونمم میدم و می بینی پایِ حرفمم می مونم....
آخر ای دوست٬ نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید...
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن٬ روی تو سپید...
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید...
دل پر درد مرا مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید...
تا کجا خواهی ماند٬ تا کجا خواهی بود...
و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها...
به کدامین رویا...
با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت....
تو مرا میدانی... تو مرا می فهمی....
و من از خجلت تکرار غمت...
داغی از تاریکی٬ بر دل خود دارم...
تو به من می گویی:
«آنچه بگذشت٬ گذشت...»
ولی از آمدن فردایش ترسانم...
روزی٬ همچون دیروز...
روزی٬ همچون امروز...
که به تکرارِ مکرر باقی است...
به کدامین باور٬ من به تو خواهم گفت...
کز پسِ فرداها...
بهترین روزِ خدا خواهد بود؟؟؟؟
خواستم که شیدایت کنم٬ مفتونِ چشمانت شدم...
در عشق رسوایت کنم٬ پای بند پیمانت شدم...
خواستم سخن از دل بگم...
دیدم دل می بری... دین می بری...
مومن به ایمانت شدم...
گفتم مرحم نهم بر زخم خویش...
سازش کنم با اخم خویش...
بیهوده بود تجویزِ من٬ محتاج به درمانت شدم...
خواستم پنهان کنم این راز را٬ این سوز و این گداز را...
غافل که من انگشت نمای شهر و سامانت شدم!!!...
کلمات را دود
یا آتش می خواهم
و آنها را به باد می سپارم
و سپس در عشق آنها
می گریم
من نفهمیدم چرا می نویسم
از خودم می گویم
یا از دنیا
برای خودم می نویسم
یا برای دیگران
اینقدر فهمیدم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر
در نظر من مرگ است
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
و من نگاه خود را
به سوی شعر بر می گردانم
و شعر را می بینم
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
چون مرگ
سرم را بر آستانه سنگ
می گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می روم
برای سوختن درجایی
که نمی دانم