زن پیش دکتر رفت و از او تقاضای قرص برای ترک اعتیاد همسرش کرد. دکتر نسخه ای نوشت و به زن داد و گفت خانم به همسرتان بگویید این قرصها را همراه با یک جو اراده بخورد. 6 ماه بعد زن پاک پاک بود دیگر اثری از اعتیاد در او دیده نمی شد.
Printable View
زن پیش دکتر رفت و از او تقاضای قرص برای ترک اعتیاد همسرش کرد. دکتر نسخه ای نوشت و به زن داد و گفت خانم به همسرتان بگویید این قرصها را همراه با یک جو اراده بخورد. 6 ماه بعد زن پاک پاک بود دیگر اثری از اعتیاد در او دیده نمی شد.
مردي کالسکه يک بچه شير خوار را در پياده رو حرکت مي داد. بچه مرتب گريه مي کرد و مرد مرتب مي گفت:
-ارام باش آلبر... الان به منزل مي رسيم آلبر...
زني که از کنار آنها مي گذشت رو به آنها کرد و گفت:
- ببخشيد آقا اما اين بچه شيرخوار حرف سرش نمي شود که با او صحبت مي کنيد و مي گوييد آرام باشد.
مرد جواب داد:
-بله خانم . اما من اين حرف ها را به او نمي گويم. آلبر خود من هستم.....
زنی در مزرعه قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او سپس به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای ازمزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد بر افراشته بود .زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده است و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک . با خود گفت : "خدا هم با این خلقتش دسته گل به آب داده است ! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدوتنبل های بزرگ را بر روی شا خه های بزرگ " .سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند . دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد . او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد : " شاید حق با خدا باشد "
مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد: " توله های فروشی ". چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد. مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت. پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟
مغازه دار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.
پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه
روزی که میخواست برود ده بذر گل به من داد و گفت این ده بذر را بکار. هر وقت جوانه زدند من برمی گردم.
من آنها را یکی یکی کاشتم و با جوانه زدن هر کدام نور امیدی در دلم روشن می شد. اما این یکی انگار خیالجوانه زدن نداشت.
ولی من انقدر عاشق بودم که نمی دانستم یک سنگریزه هرگز جوانه نمی زند!....
حوا در باغ عدن قدم ميزد که مار به او نزديک شد و گفت:«اين سيب را بخور.»
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:«اين سيب را بخور تا براي شوهرت زيباتر بشوي.»
حوا پاسخ داد:«نيازي ندارم. او که جز من کسي را ندارد.»
مار خنديد:«البته که دارد!»
حوا باور نمي کرد.
مار او را به بالاي يک تپه برد. به کنار چاهي! سپس گفت:«معشوقه آدم آن پايين است. آدم او را در آنجا مخفي کرده است. نگاه کن.»
حوا به درون چاه نگريست و بازتاب تصوير زن زيبايي را در آب ديد و سپس سيبي که مار به او پيشنهاد کرده بود را خورد.
تمام توانش را جمع كرد تا از سنگ بالا برود. فقط چند قدم ديگر مانده بود... بالاخره رسيد...حالا در بالاترين نقطه ي دنيا ايستاده بود... با غرور پشتش را راست كرد و به دور و بر نگاهي انداخت... بله! اينجا بلندترين جاي جهان بود... بادي در غبغب انداخت و رو به جهان زير پايش فرياد كشيد:
«آهاي! به من نگاه كنيد! ديگر بالاتر از من چيزي مي بينيد؟ چه كسي را جز من ياراي اين كار بود؟ اين من هستم... تنهاي تنها ...در اوج!»
پرنده در حالي كه چوب كوچكي در منقار داشت با نگراني به پايين خيره شد. باز يك مزاحم ديگر روي لانه ي نيمه سازش ايستاده بود.
گاهي مبارز بدون اينكه خواسته باشد گام اشتباهي برميدارد و به درون گرداب سقوط ميكند. استاد من به گرداب سقوط كردم، آبها عميق و تاريكند. استاد پاسخ ميدهد: يك چيز را بخاطر بياور. آنچه باعث غرق شدن ميشود فرورفتن در آب نيست ماندن زير آب است
نوشته شده در 8/4/1386 - 13:20:06 - توسط: مرجان زارع
این یک داستان نیست بلکه یک خاطره از یک ماجراجوی ایرانی هست که در ضمیمه پنجشنبه روزنامه همشهری چاپ شده بود که فکر کردم برای اینجا خیلی جالب باشه بعد از خوندنش احساسهای متفاوتی به انسان دست میده:
..... ده ها سفر برای دیدن ببر بنگال به هند داشتیم. آخرین بار عید سال گذشته به ایالت راجستان رفتیم. خیلی زود به بیشه ای که فکر می کردیم ببرها آنجا باشد رسیدیم ..... حسی عجیب می گفت که ببرها دارند به شما نگاه می کنند ولی شما آنها را نمی بینید . ... . پس از مدتی دیدیم که یکی از همراهان اشاره میکند و زیر لب می گوید "ببر، ببر..." من ببری نمی دیدم و و فکر می کردم اشتباه می کند. وقتی دقیقتر نگاه کردم دیدم 2 توله ببر به طرف ما می آیند با سرعت و دوان دوان! نمی دانم شانس خوب ما بود یا شانس بد یک توله گراز که از آنجا می گذشت. توله ببرها با وجود جثه بزرگشان معلوم بود تجربه شکار ندارند. آنها شروع به بازی با بچه گراز کردند. با پنجه به صورت گراز می زدند و گراز چند متر پرت می شد و دوباره می آمد. حدود ده دقیقه این ماجرا طول کشید تا اینکه یک ببر از دور پیدایش شد به نظر می آمد حضور ما را حس کرده چون توله ببرها و بچه گراز را به درون بیشه و پشت علفزار برد. بعد از خوردن بچه گراز 3 تا ببر مشغول بازی شدند. خیلی جالب بود! فیلمی را که از ببرها گرفته بودیم هتل محل اقامتمان به عنوان تبلیغی برای منطقه اشان نشان می داد!!!!
سلام
من برگشتم.
به نظر من این مطلب واقعا زیباست نظر شما چیه؟
چونه بي چونه
قیمت یه روز بارونی چنده ؟
یه بعد از ظهر دلنشین آفتابی رو چند می خری ؟
حاضری برای بو کردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی ؟
پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده ؟
اگه نصف روز هم بنشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده در اومده نگاه کنی بوته اش ازت پول بلیت نمی گیره . چرا وقتی رعد و برق می یاد از زیر درخت فرار می کنی ؟
آخه بعضی وقت ها یادمون می ره چرا بارون می یاد . این جوری فقط می خواد بگه که منم هستم ، فراموش نکن که به خاطر همین بارون که بعضی وقت ها کلافه ات می کنه که اه چه بی موقع شروع شد ، کاش چتر داشتم ، دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک می زنه .
هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه ؟ شده از خودت بپرسی چرا تموم وجودشو روی سر ما گریه می کنه ؟ اون قدر که دیگه برای خودش چیزی نمی مونه و نابود می شه . هیچ وقت از ابرا تشکر کردی .
هیچ وقت شده از خورشید بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی می کنه و به موجودات می بخشه ماهانه می گیره یا قرار دادی کار می کنه ؟
چرا نیلوفر صبح باز می شه و ظهر بسته می شه ؟ بابت این کارش حقوق می گیره ؟ چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی کنیم ؟
تا حالا شده به خاطر این که زیر درخت بنشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بلیت بدی ؟ قشنگ ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی . قیمت بلیتش دل تومن !خودتو به آب و آتیش می زنی که حتی تابلوی گل آفتاب گردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می تونی قشنگ ترین تابلوی گل آفتاب گردون رو توی طبیعت ببینی گل های آفتاب گردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمیشن بلکه پر رنگ تر هم می شن ، لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی چون خاک روشو ، شبنم صبح پاک می کنه و می بره .
تو که قیمت همه چیز را با پول می سنجی تا حالا شده که از خدا بپرسی قیمت یه دست سالم چنده ؟ یه چشم سالم چنده ؟ چقدر بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم ؟ خیلی خنده داره نه ؟ و خیلی سوال ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه؟
اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی هایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان را به فحش و بد بیراه می گیری ؟ چی خیال کردی ؟ پشت قباله ات که ننوشتن . نه عزیز خیال کردی ! اینا همه لطفه ، همه نعمت که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت می ذاری ، اکه صاحبش بخواد می تونه همه را آنی ازت بگیره .
اینو بدون که اگه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده ؟ قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده ؟ چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم ؟ یا این که چقدر بدیم تا یک کاستی که از صدای بلبل ضبط کردیم تحت پیگرد قانونی قرار نگیریم ، اون وقت می فهمی که چرا داری توی این دنیا وول می خوری ؟
( لیلا صوفی نژاد )