-
چگونه بنویسم احساسی را كه گنگ و نا آشنا در من ریشه دوانده شاخ و برگهایش ذهنم را در بر گرفته جانم را تسخیر و همه باورهایم رابه سایه هایی از وهم تبدیل كرده است. هیچ نمیدانم در كجای این راه بی نشان ایستاده ام یك نگاه به پشت سر یك نگاه به پیش رو نه اطمینانی به درستی راه آمده نه امیدی به ادامه راه مانده نه میتوان ماند نه میتوان بازگشت ناگزیری از رفتن ، رفتن ، رفتن
-
آهسته اگرْ درْ عشقْ ، پایی می روی ، حاشا نكن...آهسته اگرْ درْ پی خدا می روی ، تنها نرو...خسته ام...پاهایم...پرپرشده ام... روح ام ، خسته شده ام...بارم سنگین...روزم بسی بلندتر ازْ اینْ سختی هاست...به آسانی گذشتند دوستانی نوبهارْ ازْ برگهای پاییزی زرد دلم...تو مثال مه و خورشید ، ولی نورت كو؟؟؟تو درْ اینْ بین و نزدیكی ،ولی دورت كو؟؟؟تو پی روشنی من باش، كه من خاموش ام...تو پی آمدن بهاران باش كه من ، بی برگم...تو سكوت نفس حبس مرا درْ حاشیه ها حفظ بكن...آهسته برپا گشته ام...گرچه هیچْ شدم...امّا خدا را درْ هرْ نفس موجود می توان فهمید...آری كه منْ آنم...منْ آنم كه بودم...برآنم كه بودم... خدا را شمردم...امّا من ، جانم پُرْ ازْ اینْ تنهایی...راهم پُرْ ازْ اینْ تنهایی...اینجا براستی ها كه قحطی نور و میوه ی تاریكی به فراوانی ، هست...تو امّا ، گذشتم ازْ تو...گذشتم ازْ من...گذشتم ازْ شیطان...گذشتم ازْ گذشته ام...من امّا ، ایستاده ام درْ خودم... ایستاده ام درْ خدا...ایستاده ام درْ كودكی...درْ پاكی...درْ عشق...درْ مادرم...امّا درد دورانها همینْ اندكْ زمان ما نبوده است... ازْ ازل بوده و تا پایان دنیا درْ ماست...درْ آهسته ترینْ نمازْ، خدا نزدیكتر است...درْ آرامترینْ اخلاق ، خدا حضورش پیداست... ولیكن همه می دانیم ، كه نمی دانیم شناخته ایم هیچ اینْ تن؟؟؟گاهْ حتی توبه ها پریشانی نیست...گاه حتی غم ها پشیمانی نیست... امّا من ، با تو دارمْ جنگ ، ایْ من جدید...با تو دارمْ قهر، ایْ روح پلید...ازْ تو دارم غم ، ایْ درد مدید...امّا یادگار عشق هركس ، زخم اینْ روح است...یادگار عشق ، با خدا بودن...امّا ایْ تو ، آهسته برو كه جادّه ها بیدار شدند...امّا تو كه باعشقی بدان ، واژه ی عشقْ به تنهایی ، پریشانی است...عشق خدا گیر و بس ازْ اینْ كشمكش روح تهی...عشق خدا گیر و ازْ راه دگرْ شو جدا ...تو خدایی ، ای خدا؛؛؛
-
ميگويند سه چيز زاده عشق نيست: جدايي، سفر، فراموشي، ولي آن زمان که تو مرا تنها گذاشتي و فراموشم کردي من لحظه لحظه عاشقت شدم...
-
اگه نيوتن قبل مرگش چشماي تو رو مي ديد معني حقيقي جاذبه رو مي فهميد
-
چي مي شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما بركت بده ، چرا كه ديروز ما وقت نكرديم از او تشكر كنيم . چي مي شد اگه خدا فردا ديگه ما را هدايت نمي كرد ، چون امروز اطاعتش نكرديم . چي مي شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود ، چرا كه امروز قادر به دركش نبوديم
-
وقتي نگاهت را برايم تنگ كردي پروانه شمع دلم را منگ كردي وقتي نگاهت را سرودم باورم شد با من مدارا مي كني ،نه! جنگ كردي روزي كه باور هاي خيسم را شكستي ديگر چرا پاي دلم را لنگ كردي؟ اينجاخدايان مرا آتش كشيدند آن لحظه اي كه قلب خود را سنگ كردي ديدي غزلهايم تمامي رنگ مي باخت اين آخرين شعر مرا كمرنگ كردي
-
از گابريل گارسيا ماركز مي پرسند: اگه بخواي يه كتاب صد صفحه اي در مورد اميد بنويسي، چي مي نويسي؟ مي گه 99 صفحه رو خالي مي ذارم. صفحه ي آخر سطر آخر مي نويسم اميد آخرين چيزي است كه مي ميرد
-
ببخشین شما پولدارین ? هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین» كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین » نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم.
-
چقدر وحشتناكه كه هیچكس دلش برای من تنگ نشد هیچكس نپرسید كجایی؟حتی اونایی كه خیلی دم از معرفت می زدند!!!! یاد حرف همسایه افتادم كه یک بار بهم گفته بود ... به سایه ها دل نبند!...... راست گفت
-
شكسپیر میگه: فراموش كن چیزی رو كه نمی تونی بدست بیاری ، وبدست بیاور چیزی رو كه نمی تونی فراموشش كنی