خودت بگو چی میتونم بگم...خب قشنگه دیگه...!:دی
ایول................
Printable View
خودت بگو چی میتونم بگم...خب قشنگه دیگه...!:دی
ایول................
واي ...همين الان رانده شدگان رو تموم كردم ، خيلي قشنگ بود ..... :26:
رانده شدگان كاملا بر عكس شيطان كيست بود .... توي شيطان كيست خيانت و دورويي و ... بيشتر پر رنگ بود اما چون توش نقش دخترا پر رنگ تر بود ( و خصوصا به خاطر پرنس :31:) جذاب تر بود ولي رانده شدگان با اينكه داستانش پسروونه بود ولي خيلي قشنگتر بود ، همش مهر و محبت و دوستي و اين حرفا .
كلا خيلي قشنگ مينويسي ..... من داستاناي تو رو مثل كناباي جين آستون با خيال راحت ميخونم چون ميدونم آخرش خوب تموم ميشه :40::40::40:
* البته ببخشيد كه وسط داستان جديدت راجع به قبلي ها نوشتم ، اين جديده رو هم الان ميخونم و برميگردم . :46:
اين جديده رو هم خوندم ، به نظر قشنگ مياد ، البته هنوز به نقطه اوجش نرسيده ولي تا اينجا خوب بود ، همچين يه جورايي شبيه اين فيلم پليسياست ( خوراك مامانمه :27:)
:40::40::40::40::40::40:
بي صبرانه منتظر بقيش هستم .
واییی اینجوری نگید هنوز داستان سرزمین سایه ها شروع نشده که؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام وسترن جون
من نمیتونم رانده شدگان رو دانلود کنم
چیکار کنم؟
دانلود نمیشه
میخوام بخونم
داستانتم فوق العادست ادامه بده
سلام،نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببین من یه پیشنهاد دارم بذار یه جا چند صفحه که کامل تایپیدی اونوقت بذار خوب نبست؟؟؟؟؟؟
ولی خواهشا زود زود تایپ کن
وقتی بنجامین همراه ریمی وارد سالن شد در محاصره یک مشت جوان رزل که صف غذاخوری را با شوخی های بیجا و سروصداهایشان بهم می ریختند،قرار گرفت.همه افراد سالن از جمله بتسی و سوفیا هم متوجه آنها بودند و معذب منتظر ساکت شدنشان اما آنها همچنان هیاهو کنان،یکی از میزها را اشغال کردند.بنجامین فهمید آنها باید همان دوستانی باشند که جوزف حرفشان را می زد.چون همگی آنچنان از دیدن ریمی خوشحال شده بودند که انگار معبودشان را پیدا کرده بودند.بناگه متوجه شد وسط سالن تنها سرپا مانده!باوحشت اطراف را با نگاهش گشت اما جوزف را پیدا نکرد .چطور ممکن بود او زودتر از آنها از اتاق به قصد غذاخوری خارج شده بود و هنوز نرسیده بود؟.چقدر ساختمانها فاصله داشتند که؟وبعد به همان سرعت بیاد آورد جوزف او را از نزدیکی به خود منع کرده پس دلشکسته و هراسان رفت و در نزدیک ترین میز به گروه ریمی نشست تا لااقل تا تمام شدن صف،جلوی دید نباشد.هنوز دقیقه ای نگذشته بود که یکی از دوستان ریمی از جابلند شد و خود را با گستاخی سر صف رساند تا برای ریمی غذا بگیرد.افراد داخل صف عصبانی شدند.باز همهمه ای افتاد.بتسی که حالا مجبور بود کار آلیس را هم انجام بدهد کم مانده بود بگرید و سوفیا مرتب رو به آشپزخانه سونیا و کترین را به کمک می خواست اما سر آنها هم با سالن استادها که پشت سالن غذاخوری بود مشغول بود.متیوس که همراه رافائل در آخرهای صف بود،متوجه اوضاع شد.نتوانست تحول کند وسراغ ریمی رفت:(هی تو!همین حالا به اون دوست عزیزت بگو برگرده سر جاش)
تری که از آن طرف سالن چشم بر آندو داشت با این حرکت متیوس مطمئن شد به زودی درگیری وحشتناکی در سالن خواهد افتاد اما بر عکس انتظار او و متیوس وبنجامین که از ترسش می خواست از جا بلند شود،ریمی گفت:(حق با شماست متوجه نبودم...معذرت می خوام)و رو به همان دوستش داد زد:(برگردآلن... منکه زنت نیستم داری واسه من چاپلوسی می کنی!)
به این حرف او همه با آسودگی به خنده افتادند و متیوس شوکه از رفتار بجای پسرک سر خم کرد:(متشکرم)
ریمی هم با عجله تعظیمی کرد:(منم متشکرم که بهم تذکر دادید)
متیوس می خواست سرجایش برگردد که ریمی ادامه داد:(من ریمی ولش هستم...شما؟)
بنجامین نفس راحتی کشید و سر جایش نشست و تری بی اختیار به خنده افتاداما نه سوفیا و نه بتسی متوجه چگونگی شکل گیری اتفاقات نشدند همینقدر فهمیدند که به کمک یه ناشناس پسرک موزی دست از سرآنها برداشته!
متیوس با ریمی دست داد و خود را معرفی کرد اما تا به صف برگشت متوجه غیبت رافائل شد.بتسی خم شده بود سبد پر سیب را از زیر میز بالا بیاوردتاجایش را با سبد خالی شده عوض کند که صدایی پرسید :(به کمک احتیاج ندارید؟)
سوفیا قبل از بتسی سر بر گرداند.پسری بورکه موهای طلایی وبلندش را با باند سیاهی پشت گردنش بسته بود،جلوی میزشان ایستاده بود.بتسی سر بلند کرد و با دیدن او فکش افتاد!یعنی جداً این پسر با این قیافه و تیپ با شکوهش برای کمک به آنها پیشنهاد می داد؟سوفیا به سرعت توانست طرز فکر بتسی رااز همان دهان نیمه بازش بفهمد و از ترس آنکه جواب رد بدهد با عجله گفت:(اگه لطف کنید ممنون می شیم!)
حرفش تمام نشده رافائل میز را دور زد:(با کمال میل)
ولبخند به لب خم شد و سبد را از بتسی گرفت:(این سنگینه بذارید من بلند کنم)
وبلند کرد وروی میز گذاشت:(اگه ایرادی نداره من دسر و میوه رو بدم شما سوپ رو بدید چون من پیشبند ندارم)
بتسی مسخ شده در چشمان خاکستری پسرک سرجامانده بود.سوفیا از عقب بند پیشبند او را کشید:(بتسی بچه ها منتظرند)
بتسی هنوز چشم در رافائل نالید:(اما ...آخه...خیلی بده ایشون...)
رافائل سربرگرداند و لبخند جذابی به بتسی تحویل داد:(اوه نه اصلاً مساله نیست..من خوشحال می شم کمکتون کنم این در اصل وظیفه همه ماست!)ودستش را دراز کرد:(در این میون من رافائل مک نامارا هستم!)
آندو بجای دست دادن نگاهشان ناباورانه بر هم چرخید.پس اوهم یکی از آن نه نفر اسرار امیز بود!
همچنان در انتظار ادامشیم..............
یکی از دوستان لطف کنه رانده شدگانو pdf کنه و بذاره.........
مرسییییییییییییییییییییی!! !!!!!!!!
سلام خانمي من تمام رمانهايي رو كه اينجا گذاشتي رو خ.ندم بايد اعتراف كنم كه حرف نداره اما بعضي جملات در نوشتن اشكال داره يعني مثل جمله بنديهاي روزمره نيست مثلا "...اما چند تا ساشا هست كه؟..." ميشه گفت "مگه چندتا ساشا هست ..." يكي از دوستام مي گفت نكنه داري يه رمان رو ترجمه مي كني و كار خودت نيست بهم برخورد واسه همين هم ازت خواهش مي كنم تو جمل بتديهات دقت كني تا مورد اتهام حسود و بخيل قرار نگيري نميدونم شايد هم اين لهجه جايي كه توش زندگي ميكني به هر حال من كه هم خوتو دوست دارم هم رمانها تو موفق باشي گلم
ساشا درنیمه راه متوجه شدسوزش دستش قطع شده و رو به آلیس که دو دستی بازوی او را می کشید کرد و گفت:(فکر کنم صدمه جدی نخوردم لزومی نداره بریم اورژانس)
آلیس غرید:(نه ...بیرون هوا سرده وسرما باعث شده درد رو حس نکنید)
ساشابه دست خودش نگاهی انداخت:(فقط کمی سرخ شده اونم که...)
آلیس با عجله حرفش را برید:(اما باید حتماً با آب و صابون بشورید روغن غذا هنوز روی زخمتون مونده)
ساشا می خواست بپرسد کدوم زخم؟که جلوی ساختمان یک طبقه ای رسیدند و آلیس به سرعت اورا داخل هل داد.به محض ورودبوی الکل و دارو به صورت ساشا زد و حال او را خراب کرد.آلیس متوجه نشد.در را بست و او را به سوی دستشویی برد.ساشا دیگر حال خود را نمی فهمید.مثل عروسک خیمه شب بازی در دست آلیس به حرکت در آمد.آلیس شیر آب را باز کردآستین کت زرشکی و بلوز سفیدش را بالا زد و کمی صابون مایع روی دستش ریخت.ساشا نفس عمیقی کشید و چشمانش را لحظه ای بست.آلیس با دیدن معطل کردن او از خدا خواسته مشغول شستن دست او شد.ساشا یک نفس دیگر کشید و چشم گشود.پرده های پلاستیکی و سفید ...تختهای خالی...میله های سرم...ودیگر نتوانست تحمل کند.دستش را از دستان آلیس بیرون کشید و عقب رفت.آلیس ترسید:(دردتون اوردم؟)
صدای ساشا لرزید :(نه...نمی خوام...بهتر شدم)
وعقب عقب به سوی در راه افتاد.آلیس دستپاچه شد:(اما ممکنه دستت ورم کنه بذار پانسمانش کنم)
رنگ ساشا سفیدتر شده بود بجای آلیس نگاهش در یکی از چهار تخت خالی اتاق قفل شده بود:(نه نمی خواد....متشکرم)
ویک لحظه احساس کرد قلبش دارد از قفسه سینه اش بیرون می پرد پس خود را از اورژانس بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد.قلب آلیس هم شروع به کوبیدن کرد.تا به حال نشده بود پسری از او فرار کند در حقیقت هر جوانی که به اورژانس و به دست او می افتاد برای نرفتن بهانه ها می ساخت اما این پسر...مثل یک پرنده وحشی...از چنگش در رفته بود!
حالا بتسی مثل آلیس چشم چرانی می کرد و سوپ را به اطراف می ریخت.وجود رافائل کل افکار واحساسات اورا به هم ریخته بود.سوای کمک آسمانی اش که رو را مدیون خود کرده بود ،شخصیت بی نظیر و جذابیت ظاهری و عطر ملایم تن و لطافت صدایش با آن کنجکاوی که از شخصیت و گذشته اش در وجود بتسی بیدار شده بود،بهم امیخته بتسی را سرمست کرده بود بطوری که وقتی سوفیا به بازویش زد واورا متوجه آمدن متیوس کرد،باز او نگاهش را به تندی به جلو برگرداند تا لااقل به این بهانه باز هم از گوشه چشم به رافائل نگاه کند.متویس از دیدن بتسی تعجب کرد و لبخند به لب سلام داد اما بتسی جواب نداده متیوس متوجه رافائل شد و غرید:(تو اینجایی؟یک ساعته دارم دنبالت می گردم!)
به صدای او رافائل هم سر بلند کرد:(چی می خواهی؟آب ؟نوشابه؟آبمیوه؟)
متیوس موقتاً بیخیال سینی اش شد وسر میز او رفت:(اینجا چکار داری می کنی؟)
رافائل زمزمه کرد:(معلوم نیست؟)
سوفیا بجای بتسی از حضور متیوس هیجان زده شده و خندان گفت:(داره به ما کمک می کنه!)
متیوس با خشم فوت کرد:(لعنت به تو پسر!نرسیده؟بذار عرقت خشک شه بعد!)
بتسی و سوفیا منظورش را نفهمیدند اما رافائل لبخند ضعیفی به لب آورد:(آب؟نوشابه...)
متیوس غرید:(آب!)
رافاول بطری رابه او داد.متیوس با خشم سینی اش را برداشت وبا صدای بلند زمزمه کرد:(تو دیگه کی هستی؟)
با رفتن او سوفیا رو به رافائل کرد و با پر رویی پرسید:(شما ایشون رو می شناسید؟)
رافائل سر تکان داد:(هم اتاقی شدیم!)
حرفش تمام نشده یکی دادزد:(اوه خدای من عاشق شدم!)
همه به سمت صدا نگاه کردند.پسری مو پریشان با قیافه شهوت آلود جلوی میزشان سینی به دست ایستاده بود.سوفیا و بتسی با هیجان به هم نگاه کردند اما پسرک به هیچکدوم از آنها نگاه نمی کرد تا بفهمند منظور پسرک کدام بوده ،پسرک دستش را دراز کرد:(من ریمی ولش هستم!)
باز بتسی و سوفیا هماهنگ دستهایشان را بالا می آوردند که متوجه جهت دست پسرک به سوی رافائل شدند و بی اختیار به خنده افتادند!رافائل هم با تعجب سر بلند کرد وبا دیدن ریمی که به سختی روی میز خم شده و دستش را به سوی او دراز کرده بود،او هم بخنده افتاد و بناچار دست داد:(رافائل مک نامارا)
ریمی گرفت و اینبار گردنش را دراز کرد و هر طوری بود لبهایش را رساند و به انگشتان رافائل بوسه زد!رافائل بجای رنجش بلند تر خندید و بتسی و سوفیا را هم خنداند.(آب؟آبمیوه؟نوشابه؟)
ریمی هنوز دست او را چسبیده بود:(هر چی تو بدی قبوله!)
رافائل دستش را کشید :(اگه اجازه بدید...)
یکی از پشت سر گفت:(هی عاشق!ماگرسنه ایم)
افراد داخل صف خندیدند ریمی به سرعت سینی اش را برداشت و گفت:(اینجا قلب من مهمه یا شکم شما؟)
همه افراد داخل صف داد زدند:(شکم ما!)
اینبار خود ریمی هم بخنده افتاد.سینی اش را برداشت چشمکی به رافائل زد و پیش دوستانش برگشت!