بچه ها چرا در مسابقه مینی مال پی سی وردلد شرکت نمی کنید؟دانیلا ی عزیز زحمت کشیده واسه ما یک مسابقه ترتیب داده هیچکدومتون شرکت نمی کنید ای بابا!
Printable View
بچه ها چرا در مسابقه مینی مال پی سی وردلد شرکت نمی کنید؟دانیلا ی عزیز زحمت کشیده واسه ما یک مسابقه ترتیب داده هیچکدومتون شرکت نمی کنید ای بابا!
وسترن جون وقتي شما يه شاهكار ارايه كردي و حتما برنده مي شي ديگه همه ي ماها بايد بوق بزنيم بريم كنار!
راستي چرا از داداشت خبري نيست؟ مهدي رو مي گم! نكنه هنوز هم داره به خلق يه ميني مال شاهكار براي شركت تو مسابقه فكر مي كنه؟!
تو نسبت به من لطف داری سعیداما داستانها فرق می کنه و معلوم نیست کدوم انتخاب بشه پس تنبلی نکنید شرکت کنید!منم اتفاقاً نگران مهدی داداشم شدم...گاهی هست گاهی غیب می شه امیدوارم که مشکلی نداشته باشه.
خوب برام عجیب بود که همه امدند ولی در مورد سه مینی اخر من نظر ندادند. شایدهم دارند تلافی میکنند.
حميد جون داستانات انقدر عميق هست كه ما دركش نكنيم! بابا زير ديپلم بنويس! ولي دومي و سومي قشنگ بود.
ميني كه براي مسابقه نوشته بودي، خيلي عجيب بود و من همين رو مي تونم بگم! ايده جالبي بود شطرنج عابر پياده، ولي خداييش حميد جون يه مقدار هم ما و چرت و پرتهايي كه مي نويسيم رو تحويل بگير!
خوب جوابتون یه جورایی خیلی به سبک مینی مال بود. ادم هر برداشتی می تونه که خودش می خواد بکنه. به هر حال ممنونم. در مورد نوشته های شما هم دوست من، من اصلا خودم را در مقام اظهار نظر نمی دونم چون اساسا انسان سخت گیری هستم و برای خوندن و اظهار نظر خیلی به خودم سخت می گیرم و شاید بارها و بارها و با دقت زیاد مطالب رو میخونم و خیلی هم در مورد اظهار نظر خودم را محدود می کنم. می دونم شما از من اظهار نظر کارشناسانه نمی خواهید و فقط به عنوان یک خواننده و دوست .... ولی به هر حال این موضوع به شخصیت من بر می گرده.
داستانهای شما و دیگر دوستان بسیار بسیار زیبا هستند.
تنها نظری که من می توانم در مورد کلیه داستانهای شما ارائه کنم این هست که این نوشته ها از افکار یک ذهن پویا و البته مقداری مشوش ( از نوع مثبت) هستند ، ذهنی که از دستهاش خیلی خیلی سریعتره و این خوب خودش خیلی کار می بره تا بتونید یا ذهنتون را کنترل کنید یا دستاتون رو .........
خوب این هم خودش یک مینی شد......:11:
وصیت چوپان
چوپان در تمام عمرش، از صبح تا بعد از ظهر را برای گله اش صرف می کرد و از بعد از ظهر تا صبح فردا را برای خود و خانواده اش. در لحظات آخر عمرش وقتی خواست مهمترین پند زندگی اش را به پسرش که مثل خودش چوپان شده بود، بدهد ، متوجه شد که هر کدام از گوسفندهای گله با تلاشها و زحمتهای او بعد از چند سال به آرزوهایشان رسیده اند ، ولی خودش و بچه هایش هیچ گاه به آرزوهایشان نرسیده اند. او به فرزندش ، وصیت کرد که تمام طول روزش را به گوسفندها اختصاص دهد.
همین که تفنگ رو برداشت تا آدم جلوییش رو با یه تیر خلاص کنه به دقت نشونه رفت
کمی که ذهنش رو به عقب برگردوند یاد همه ی مشکلاتی افتاد که همین فرد باعثش شده بود
چشاشو بست و تیر و شلیک کرد
صدای گلوله پیچید .
بنگ بنگ !
گرمایی وجودش رو حس کرد
آره ! از سینش خون میریخت !
داد زد خودم رو کشتم !
و سر گیجه کنان ولو شد توی خیابون.
مادرش بعدها گفت : پسرم شیزوفرنی داشت .
سلام
حمید جان مسئله تلافی نیست ..
من که نت ندارم کم کم میام ...
داستان اخری خوب بود ..
ولی چرا همه وقت رو میده به گوسفندان ؟
پیشی برای شما هم جالب بود ...
راستی نتیجه مسابقه کی اعلام میشه ؟
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.
ما انسانها کلا زندگیمون رو صرف خیلی از کارها می کنیم. چوپان وقتی دید با وجود اینکه نصف روز را کاملا به خودش و خانواده اش اختصاص داده ولی هنوز چوپانه و فرزندش هم چوپانه و به هیچ کدوم از ارزوهاش هم نرسیده خوب دیگه بقیه اش هم کاملا مشخصه.....