در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
Printable View
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در مصطبه ي عشق تنعم نتوان كرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي
مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يك شيشه مي و نوش لبي و لب كشتي
يادم نرفته است!
گفتي : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاكاب نكن!
گفتي : پيش از غروب ِ بادبادكها برخواهم گشت!
گفتي: طلسم ِ تنهاي ِ تو را،
با وِردي از اُراد ِ آسمان خواهم شكست!
ولي باز نگشتي
و ابر ِ بي باران اين بغضهاي پياپي با من ماند!
آن رخ شاداب و زیبا یادم آید
آن همه ناز و تمنا، یادم آید
گونه ات چون برگ گل بود و دلم را
برده بود آسان به یغما، یادم آید
با غرور و ناز، هر جا می گذشتی
می شدم محو تماشا، یادم آید
دل چنان در دام زلفت بود حیران
مثل صیدی مانده تنها، یادم آید
قصه ی زیبائیت ورد زبانها
بود، در اینجا و آنجا، یادم آید
حالیا بنشسته بر سر برف پیری
باز هم آن عشق و رؤیا یادم آید
حیف، گم شد دیگر آن شور و جوانی
زان گذشته، داستان ها یادم آید
در اشتباهي نازنين تو فكر كردي اينچنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي كنم
نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هرجاي دنيا كه روم احساس غربت مي كنم
وا هواي بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشيم و جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي پيداست
كه خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شكفته در بر من
بيا و يك نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاك ره اين خرابه بايد شد
بيا كه كام بگيريم از اين جهان خراب
بر بستر سالي كه گرم است از سوختن عاطفه ها
با كودكي ام همخوابه شدم
و بارور شدم از افسانه ي باورها
اي قابله ي اميد از رحم يأس
افسانه ي باورم را از رحم خارها متولد كن
نمیدانم چرا فکر میکنی پرنده ها هنوز هم سیب می خورند
آنهم در روزگاری که همه گوشتخوار شده اند.
من که امروز هر چه سیب سرخ به دلم تعارف کردم
بالا آورد
گرچه،
قبل از آن زمان که سیبهای سرخ
در هورمُن دروغ پرورش داده شوند تا فریباتر جلوه کنند،
دل ما هم اهل سیب و شعر و شراب بود
اما روزگار عوض شد
حالا دل ما صبحها
جگر کباب شده اش را روی ذغالهای "ساخت دوستان" باد میزند
و شبها آه تاسف دود می کند
که ای کاش هنوز آن درخت سیب باغچهء سهراب بود
تا ما هم به جای بامجان سوخته که شکلش را عوض کرده اند
قدری سیب بخوریم
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
اين مثنوي حديث پريشاني من است بشنو كه سوگنامه ويراني من است
گفتي غزل بگو غزلم شور و حال مرد بعد از تو حس شعر فنا شد و خيال مرد
گفتم مرو كه تيره شود زندگاني ام با رفتنت به خاك سيه مي نشانيم
گفتي زمين مجال رسيدن نمي دهد بر چشم باد فرصت ديدن نمي دهد
وقتي نقاب محور يكرنگ بودن است معيار مهرورزيمان سنگ بودن است
ديگر چه جاي دلخوشي و عشق بازي است اصلا كدام احمق از اين عشق راضي است
اين عشق نيست فاجعه قرن آهن است من بودني كه عاقبتش نيست بودن است
حالا به حرفهاي غريبت رسيده ام فهميد ه ام كه خوب تو را بد شنيده ام
حق با تو بود از غم غربت شكسته ام بگذار صادقانه بگويم كه خسته ام
بيزارم از تمام رفيقان نارفيق اينها چقدر فاصله دارند تا رفيق
من را به ابتذال نبودن كشانده اند روح مرا به مسند پوچي كشانده اند
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
يعقوب درد ميكشد و كور مي شود يوسف هميشه وصله ناجور مي شود
اينجا نقاب گرگ به كفتار مي زنند منصور را هر آينه بر دار ميزنند
اينجا كسي براي كسي كس نمي شود حتي عقاب در خور كركس نمي شود
جايي كه سهم مرد به جز تازيانه نيست حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نيست
ما مي رويم گرچه دلمان جاي ديگر است ما ميرويم هر كه بماند مخير است
ما ميرويم گرچه ز الطاف دستان بر جاي جاي پيكرمان زخم خنجر است