توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون *** میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من *** کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
Printable View
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون *** میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من *** کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
مرا خودكار قرمز ضربدر زد
و خيلي وقت است
پاي حضرت مُرده شور را
در كفشهايم قايم كردهام.
من آخرین درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستنی
قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
خون از شقیقه های کوچه روان است
در پنجه های باز خیابان
گل گل شکوفه شکوفه
قلب است انفجار آتشی قلب
بر گور ناشناخته اما
کس گل نمی نهد
لیکن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار می روند
و شهر هر غروب
در دکه های همهمه گر مست میکند
و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
و شعرهای مبتذل آواز می دهند
در زیر سقف ننگ
در پشت میز نو
سرخوردگی سلاحش را
تسلیم می کند
سرخوردگی نجابت قلبش را
که تیر می کشد و می تراشدش
تخدیر می کند
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
آن گاه من به صورت من چنگ می زتند
در کوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعیت است
و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
بنهاده کوله بار تن جست می زنند
پرواز می کنند
آری
این شبروان ستاره روزند
که مرگهایشان
در این ظلام روزنی به رهایی است
و خون پکشان
در این کنام کحل بصرهای کورزا است
اینان تبارشان
سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
آری عقاب های سیاهکل
کوچیدگان قله الموتند و بی گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ
شطی است سیل ساز
کز آن تمام پست و بلند حیات ما
سیراب می شوند
و ریشه ای سرکش در خک خفته باز
بیدار می شوند
اینک که تیغههای تبرهای مست را
دارم به جان و تن
می بینم از فراز
بر سرزمین سوختگی یورش بهار
...
روي بخار در شفق خيس خيزران
عبور عادتم اينك كوه
پيداست
سيب و ساعتي كه ر آن دانوش
قويي زبانه مي كشد از مد ماهتاب
يا قامتي كه سادگي ام درياب
اسبي گران تر از سپيده
با ناژادي فردا
پشت كرده به من
تاب مي خورد
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد *** عشق میگفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است *** آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز *** چه توان کرد که سعی مو دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم *** خم میدیدم خون در دل و پا در گل بود
دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پرکنده ی رندان جهانم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم
من اولاد دوست می دارم
هنوز عکس نگاه او با من است
هنوز آن ده از ماهی که اتو کشیده
کنج صفحه است
برای من ، یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کینام ریخته است
هنوز آن گوشه های نایاب دلم
سیر بودن با او بی قرار است
هنوز نامش عزیز ترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها
هنوز ...
زان شکوه ها که در نگهش بود
گفتی به جان من شرر افتاد
آن گونه گشت حال که گفتم
کوبم به فرق مرد ، زرش را
کای اژدها ! بیا و زر خویش
بستان و باز ده گهرش را
دیو درون نهیب به من زد
کاین زر تو را وسیله ی نان است
بنهفتمش به کیسه و بستم
زیرا زر است و بسته به جان است
...
ترس من ،
ترس کویری ست
که وحشت دارد
نکند با لب خشک و تن غرق عطشش
خواب شیرین پر از شبنم را
نیمه شب
برباید علف همسایه...
هر دو عالم یک فروغ روی اوست *** گفتمت پیدا و پنهان نیز هست
اعتمادی نیست بر کار جهان *** بلکه بر گردون گردان نیز هم
منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو بستمش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بین من و تو فاصله است یک در سرد آهنی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من که کلیدی ندارم تو واسه چی در می زنی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این در سرد لعنتی شاید که نخواد وا بشه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم
وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
ميخوام برم از پيش تو
صداي تو بازم مياد
چرا ولم نميكني
چرا نميزاري برم
برو كه من خسته شدم
ميبيني طاقت ندارم
يه روز تلافي ميكنم
هرچي بدي كردي به من
اين همه بي وفائيا
جواب خوبي بود به من
هرچي صبوري ميكنم
ميگم يه روز درست ميشه
چقدر بايد ببخشمت
اينكه زندگي نميشه
***
ميخوام تلافي بكنم
چشماي تو يادم مياد
ميخوام برم از پيش تو
صداي تو بازم مياد
چرا ولم نميكني
چرا نميزاري برم
برو كه من خسته شدم
ميبيني طاقت ندارم
يه روز تلافي ميكنم
هرچي بدي كردي به من
اين همه بي وفائيا
جواب خوبي بود به من
هرچي صبوري ميكنم
ميگم يه روز درست ميشه
چقدر بايد ببخشمت
اينكه زندگي نميشه
انسان به جای آب
هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی ؟
که حس پک عاطفه در سینه مرده است؟
انسان به جای آب
هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی
که حس پک عاطفه در سینه مرده است؟
تكيه به شونه هام نكن من از تو افتاده ترم
ما كه به هم نمي رسيم بسه ديگه بزار برم
كي گفته بود به جرم عشق يه عمري پرپرت كنم
حيف تو نيست كنج قفس چادر غم سرت كنم
من نه قلندر شبم نه قهرمان قصه ها
نه برده ي حلقه به گوش نه ناجي فرشته ها
من عاشقم همينو بس غصه نداره بي كسيم
قشنگيه قسمت ماست كه ما به هم نميرسيم
مردی که رستگاری خود را
با روزه های صامت
در طول سالیان به ریاضت
می ساخت
با من یک پیاله می
هفتاد سال اطاعت خود را باخت
وقتی که سخت صخره گرفتند پیکبازان را
من مثل برکشیده حصاری
يك دنيا غم و حسرت دل از آغوش تو كندم
ديگه حتي يه بارم من به عشقت دل نمي بندم
به آسونيه يك قصه تو از عشقم گذر كردي
دلم يك گوله آتيش بود تو اونو شعله ور كردي
ميون اين همه آدم شدم تنهاترين تنها
منو اينجا رها كردي تو در اين گوشه دنيا
در فصل برگ ریز
آمد
دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید
رسم دنیا بهتر از این ها که نیست
در حصار زندگی ، مُهر و سند
پای ما زنجیر قانون زمین
استخاره می کنیم ، هی خوب و بد
...
دادگاه و دادیار و دادرس
پله های چرک و باریک و بلند
راه روهای پر از افکار زشت
تبصره های قوانین ، بند بند
...
عشق در وجدان خود قاضی نبود
یک زن و یک پوشه و پرونده اش...
ماده ی هفتم به یادش مانده بود
مُهر "توقیف است " بر لبخنده اش
...
می تپد قلبی برای حق خود
با صدای آن وکیل از پشت در
چشم هایی با نگاهی نقره ای
ماجرای خاطراتی پشت سر...
...
مبدا تاریکی میدان دید
در قوانین زمین پیدا نبود
فکر های کوته این ابلهان
نقطه ی پایان این غوغا نبود
...
بوی کاغذهای کهنه در فضا
موج خشم و نفرت از فریاد و داد
ذهن خواب آلوده ای می آورَد
لای لایی های مادر را به یاد...
...
لای لای ، ای دخترم حالا بخواب
چشم هایت بسته باید ،بیصدا
با سکوتی که حقارت می دهد
باقی این ماجرا دست خدا...
...
خسته ام ، می خوابم و این خستگی
رفته تا اعماق روح و جسم من
چند سالی همسرت بودم ولی
مُهر "باطل شد" بزن بر اسم من...
نمی خوام بگذره عمری
خسته شی واسه فریبم
یقه ات و نمی گیره هیچکس
آخه من اینجا غریبم
بزن و برو عزیزم
مثل هر کس که زد و برد
طفلی این دل که همیشه
به گناه دیگرون مرد ..
دیر است ای امید
جای درنگ نیست
صبر تمام شد
عشق است و ننگ نیست
مردم در انتظار
من عاشق تو ام دل عاشق ز سنگ نیست
دریانورد شو
بر کوه ها بزن
از قله ها بیا
من مرغ خسته ام
بسیار تیره شب که به الماس اشک ها
در انتظار شیشه ی شب را شکسته ام
-------------
سلام جلال جان
کمرنگی؟کجایی نیستید؟
من یه پرنده ام آرزو دارم تو یارم باشی
من یه خونه تنگ و تاریکم کاشکی تو بیای چراغم باشی
سلام مژگان خانوم. دیگه در غربت بودن بهتر از این نمیشه
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
باورت مي كنم
نه اين كه فكر كني تسليم شده ام ، نه
تنها نمي خواهم جاي مريم ، نم نم برايم
دستمال كاغذي و گل گاوزبان بياوري
نمي خواهم دقيقه اي حتي
سكوت همرنگ چشم هايت را زرد بنويسم
من فكر مي كنم
سبز و ستاره
در فهم هر باران ساده نيست
در فهم هر آسمان صاف علاقه هم نيست
مثل كوچه هايي كه هميشه كوچك مي مانند
مثل شكارچي دريا
كه شبي در ساحل نشسته بود
و آبي هذيان مي گفت
مثل يخچال كه هميشه
بوي گل يخ مي دهد
باورت مي كنم
من برات ترانه می گم..تا بدونی که باهاتم
تو خودت دلیل بودنم..بی تو شب سحر نمی شه
می میرم بی تو
گمان مي كني بيهوده
اين همه كلمه به هم مي بافم ؟
و يا در چشم زمستان بيهوده
لنز سبز گذاشته ام ؟
باورت كرده ام
از همان ابتداي سلام
از همان ابتداي سكوت
حالا سايه در سايه
سطر به سطر
سال در سال
پشت پلك هر سه شنبه كه باشي
دوستم داري
من چيزي شبيه آب كم دارم
مرا به درياي سبز مي بري ؟
مرا به ساحل سيب ؟
به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه ی شعرت شعور می بارد
ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزارها سخن ننو ظهور می بارد
------------
ممنون
شعر بالایی خیلی زیبابود
ديشب تو كجا بودي من خواب ترا ديدم
بين همه گلها از شاخه ترا چيدم
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب های غرببت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
خوشحالم که خوشتون اومد.
به نظر خودم هم خیلی قشنگه
من عشقت را به همه دنیا نمی دم
حتی یادت را به کوه و صحرا نمی دم
با تو می مونم واسه همیشهه
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد
دوس دارم قایق سواری رو ، ولی
جز تو از هیچ کسی دریا نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوارو نمی خوام
موهای خیلی پریشون نمی خوام
آدم زیادی مجنون نمی خوام
می دونی چشم منو گرفتی و
جز تو هیچی از خدامون نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
چشم شرقی سیاهو نمی خوام
صورتای مثل ماهو نمی خوام
آخه وقتی تو تو فکر من باشی
حق دارم بگم گناهو نمی خوام
من تو رو می خوام اونا رو نمی خوام
نفسم تویی هوا رو نمی خوام
من آن گرگ عاشقم
گرفتار بوي پيراهن تو.
شبها همه شب
درين صحاري
به زوزهاي بلند
خواب شبانان را ميآشوبم
و روزها
ميشهاي معصوم در دلم
آب مينوشند.
چشمان ميشيات
به اندازه همه گرگهاي آفريقا
گرسنهام كرده است.
اي ماه!
اي يوسف سربراه!
در نيل چشمانت
غرقه خواهم شد ...
دفترم عادتشه ، فقط تو روش خط بکشی
خودتم خوب می دونی بدون امضا نمی شه
تو رو باید تو تمام کتابا ، نه کمته
حرف تو خلاصه نیس ، پس توی انشا نمی شه
چشاتو نمی شه گفت چه رنگیه بس که گلی
هیچ چشی ، چش نزنم ، انقد زیبا نمی شه
راستی تو منو یادت رفته ،آره ؟
من همونم که بدون تو شباش به غیر یلدا نمی شه
هر كس بد ما به خلق گويد ما سينه او نمي خراشيم
ما خوبي او به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم