من
به پایان دلتنگی میاندیشم
آن نهایتی
که همیشه تو را
خواهم داشت
Printable View
من
به پایان دلتنگی میاندیشم
آن نهایتی
که همیشه تو را
خواهم داشت
بادهای ناآرام روحم را زخم می زنند
کسی نمی داند
این روزها
من در عبور لحظه های سرد
گم شده ام....
حرف هایم
تنها واژه های جا مانده از تنهایی است
پس هیچ نمی گویم
تا آزرده خاطر نشوی
تحقير ميشدم كه تو قد جهان شدي
با روح بغض كرده من اشنا شدي
سرما گرفته بود دو دست مرا که تو
در اين دو قطب يخ زده اتشفشان شدي
و من تمام وسعت خود را دعا شدم
شايد تو مستجاب شوي ،ناگهان شدي!
روح مرا سکون عجيبي گرفته بود
دريا شدي و باد شدي،بادبان شدي
تسخير کرده بود مرا دستهاي خاک
تو امدي و بال مرا اسمان شدي
تاريک بود دخمه بختم که امدي
تنها ترين ستاره اين کهکشان شدي
چيزي نداشتم همه از دست رفته بود
اما براي من ، تو زمين و زمان شدي
فرقي نمي کند که به هم ميرسيم يا !...
در سينه ام براي ابد جاودان شدي
یک شب قبل از خواب نقاشی کشیدم خورشید کشیدم دریا کشیدم کوه کشیدم آدم کشیدم خانه کشیدم
درخت کشیدم ..
خواستم درخت ها را رنگ کنم که خوابم برد از خواب که بیدار شدم دیدم کسی همه ی رنگ ها و نقش هایم را
برد و از همه ی آن نقش ها و رنگ ها تنها سیاه ماند و خاکستری ..
این طور بود که درخت هایم سیاه ماند و خاکستری !
چه کسی جعبه ی مدادرنگی هایم را بر داشت ؟
مداد سبزم کو ؟
می خواهم اینجا را از نو رنگ کنم
مداد سبزم کو ؟
اینجا تاریک است من از تاریکی بیزارم
خورشید من کو ؟
اینجا سرد است من از سرما بیزارم
خورشید من کو ؟
اینجا هنوز زمستان است سرما است و یخبندان است
بهار من کو ؟
اینجا درخت ها شکوفه نمی کنند پرنده ها نمی خوانند
بهار من کو ؟
چه کس جعبه ی مداد رنگی هایم را برداشت
مداد سبز من کو ؟
می خواهم درخت هایم را رنگ کنم
مداد سبز من کو ؟
گفتم مداد سبزم نیست درخت هایم سیاه و خاکستر ی مانده اند ..
گفت باید کاری کرد پیش از آنکه دیر شود پیش از آنکه درخت ها خشک شوند !
و این طور بود که او آمد مداد سبزش را برداشت و نقشی کشید نقشی به رنگ سبز !
منتظرت هستم
در چنان هوايي بيا
كه دست برداشتن از تو
غير ممكن باشد .
( فاطمه عباسي )
وقتی بمیرم
دوباره فکر خواهم کرد
پیراهن نخی آبی ام را
گران خریده ام؟
و هر صبح
عجله خواهم کرد
تو را با دو زنگ تلفن
بیدار کنم؟
وقتی بمیرم
دوباره نان و عسل خواهم خورد
و روی تقویم
تاریخ روزهای مردنم را سیاه خواهم کرد؟
وقتی بمیرم
چقدر راه خواهد بود
تا برای تو گل هایی از بهشت بیاورم؟
تا
به
تو
سر بزنم؟!
شعری برای باران سروده ام
شعری برای دردهای بی کران قطره ها
که در نی نی اشک چشمانم متولد میشوند
و در راستای خطی، آرام
بر روی گونه هایم جاری می شوند!
باران را میبویم
بویی نمیدهدولی دستانش بسیار مهربانند
زیرا مرا به یاد تو سوق میدهند
میلی برای رسیدن به تو
خدای خوب من!
در نگاه چشمانم
صدایی فریاد میزند که
که آمده ام تا بمانم برای تو
و اشکها به یاری من می آیندو
یاری دستانم است که بی هیچ چشمداشتی
به سویتو دراز شده اند
آری من تو را میخواهم
تو را
خدای مهربانم را!
مرا ببخش
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی بركشم,
باز می بینم صدایم كوته ست.
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن لیک عمر جاودانی داشتن
عقل را دیباچه اوراق هستی ساختن
علم را سرمایه بازارگانی داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظه ای رنگین گلی
وندر آن فرخنده گلشن باغبانی داشتن
دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان به تن تنها برای جانفشانی داشتن
ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن
صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن