یادت هست ؟!
ما سال ها پیش همدیگر را وداع گفته بودیم
اینک بر من چه رفته است
برای او فرقی ندارد
تو ، توشه ای از عشق پنهان را
که تنها از نگاهت می خواندمش
همراه و همسفرم کردی
Printable View
یادت هست ؟!
ما سال ها پیش همدیگر را وداع گفته بودیم
اینک بر من چه رفته است
برای او فرقی ندارد
تو ، توشه ای از عشق پنهان را
که تنها از نگاهت می خواندمش
همراه و همسفرم کردی
نقل قول:
ديدمت شبي به خواب و سرخوشم، وه.... مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق، خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله مي كشد به ظلمت شبم، آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم به شوق، در سراچه غم نهان تو
وای باران ! باران
شیشه پنجره راباران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
ترسم این قوم که بر درد کشان میخندند *** در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح *** هست خاکی که آبی نخرد طوفان را
ای ستاره که پیش روی منی
باورت نمی شود که در زمین
هرکجا به هر که می رسی
خنجری میان خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خارجنگزایی شکفته است
آن که با تو می زند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه توست
چشم گرگان جاودان گرسنه است
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمنک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
یادت جهان را پر غم مي كند و فراموشي كيمياست
در غم گداختم اي بزرگ اي تابان
سر بر زن شب زيست را در هم ريز ستاره ديگر خاك
جلوه اي اي برون از ديد
دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پرکنده ی رندان جهانم
در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگر آنم
با آنکه همه باخته در بازی عشقند
بازنده ترین است در این جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به جامم
دل سوخت ، تن سوخت ، ماندم من و نامم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آشنا کرد
دلا شب ها نمي نالي به زاري
سر راحت به بالين مي گذاري
تو صاحب درد بودي ناله سر كن
خبر از درد بيدردي نداري
بنال اي دل كه رنجت شادماني است
تو می دانی که می ترسم زچشمت
و لذت می برم از تیر خشمت
نمی دانم که می دانی تو یا خیر
که محتاج دلت هستم و لا غیر
رود از پاي صنوبرها تا فراتر مي رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن كوه كه خدا پيدا بود
در بلندي ها ما
دورها گم سطح ها شسته و نگاه از
همه شب نازک تر
روزگاریست که کس مرد ره عشق ندید
ساقیا آن قدح آیینه کردار کجاست
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت تمناي مرا ديدي و رفتي
شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصه ام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويشفهمیدی و رفتی
راست می گفتی!!
نباید حرف های بیهوده ام
لحظات تو را به باد دهند
اگر در اسارت اینهمه اندوه نبودیم
همه چیز ، خنده بر لبهایمان می نشاند ...
یه روز دلم گرفته بود
مثل روزهای بارونی
از اون هواها که خودت
حال و هواش و می دونی ...
یارب ؟
درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را
پس از آنجا
كجا ققنوس بال افشان كند
در آتشي ديگر ؟
خوشا مرگي ديگر
با آرزوي زايشي دیگر
رفتم در آفتاب کمی بگردم
دور شدم در اشاره های خوشایند
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن
تا وسط اشتباه های مفرح
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور
رفیقان را بز اين منزل خبر كن
ميان صفه ها گور هارست
فرامشخانه اي درلاله زار است
نواي مرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاك و دل سنگ
كه ما رفتيم وبس جانانه رفتیم
می خواهم زندگی کنم
در تمنای اندوه و
عشق و خوشبختیم
این عشق ها
این سعادتنمدی ها
اندیشه ام را عقیم خواسته اند
و نگاه عمیق و دور اندیشم را از من ستاندند
دیري است كه خويش را
رنجانده ايم وروشن آشتي بسته است
مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان كه جدا مانده ام
به سرچشمه ناب هايم بردي نگين آرا
او در برابر تمام دنیا ایستاد
تنها مثل همیشه .... و کشته شد
چه سود از گریستن؟
ار ستایش های بیهوده و توجیح های حقیرانه؟
حکم سرنوشت به اجرا درآمده!
هنگامه طلوع بهار است و ايمني
شب هر چه تيره تر شود آخر سحرشود
اينك شكوه نوروز
آن سان كه ياد دارمش از سالهاي دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
شیهه ی اسب کسی در نفس طوفان است
گوش کن می شنوی همهمه ی دریا را
سبز پوش است سواری گل و قرآن در دست
آب می پاشد یک مرقد ناپیدا را
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوي تو، ليکن عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
تو بمان و دگران ، واي به حال دگران
اینم یه لوس بازی از طرف من
قوت شاعرهي من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گريزان ميرفت
نقش خوارزم و خيال لب جيحون ميبست
با هزاران گله از ملک سليمان ميرفت
ميشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من هميديدم و از کالبدم جان ميرفت
چون هميگفتمش اي مونس ديرينهي من
سخت ميگفت و دلآزرده و گريان ميرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
کان شکر لهجهي خوشخوان خوش الحان ميرفت
چرا لوس بازی به نظرم نشون دهنده دقت هست
سلام :دی
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج و ردم نخواهد ماند
سلام:
دقت چیه. بگو بی حوصلگی.
داریم داغ عشق تو ای مه بجان هنوز
خاکستری شراره زنده بر روان هنوز
هنگامه ي خزانست
هنگام انتحار گل سرخ
در كوچه هاي سنگي
هنگامه ي طلوع شب از شب
و رود را ببين كه چه هرزابي ست
عشقي تمانده است
تو یکی بیا و از پشت دیگه خنجر نزن
ذوالفقار عشقت و تو یکی بر سرش نزن
دل مارو تو دیگه در به در این درو اون درش نکن
گل ما رو به خزونه
تو با عشقت دیگه پرپرش نکن
نه یک دل نه هزار دل
همه دل های عالم
همه دل ها رو می خوام
که عاشق تو باشم
تویی عاشق تر از عشق
تویی شعر مجسم
تو باغ قصه از تو
سحر گل کرده شبنم
مرحبا طاير فرّخ پي فرخنده پيام
خير مقدم چه خبر دوست كجا راه كدام
مرا راهي از تو بدر نيست
زمين باران را صدا مي زند من ترا
پيكرت را زنجيري دستانم مي سازم تا زمان را زنداني كنم
باد مي دود و خاكسترش تلاشمرا می برد
دیگه تکراری شدم
دیگه کس نیست ز برم
دیگه از سوی افق کس نیاید به برم
دیگه آن شادی ایام نگیرد خبرم
دیگه آن بلبل سر مست نخواند به چمن
نواي ناله غم اندوته ذونه
عيار قلب و خاص بوته ذونه
بيا سوته دلان با هم بناليم
كه قدر سوته دل دل سوته ذونه
(باباطاهر)
همه شب با دلم كسي مي گفت:«سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد مي رود، مي رود نگهدارش»
من به بوي تو رفته از دنيا، بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازكم مي ريخت، چشمان تو چون غبار طلا
هنوز عکس نگاه او با من است
هنوز آن ده از ماهی که اتو کشیده
کنج صفحه است
برای من ، یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کینام ریخته است
هنوز آن گوشه های نایاب دلم
سیر بودن با او بی قرار است
هنوز نامش عزیز ترین قشنگی هاست
در این اوقات ناخوش دلتنگی ها
هنوز ...
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب *** که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را *** دمی ز وسوسه عقل بی خبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد *** به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
ديدي چه ساده و چه به سادگي
از شب و ماه و ستاره گفتيم و از هم گذشتيم
ديدي هيچ کس از ما با ما نبود
گفتم آره
مي دانم خوب
گفتي
من از خوشيد و تو از ماه گفتي
همه هر چه داشتيم رو کرديم و به عشق باختيم روزگار را
از منزل كفر تا به دين يك نفس استوز عالم شك تا به يقين يك نفس استاين يك نفس عزيز را خوش مي دارچون حاصل عمر ما همين يك نفس است