شانه هایم را تکان دادی
به خیال تکاندن تنهایی هایم
به چه دلخوش کردی
تکاندن برف از روی شانه های آدم برفی ؟؟؟؟؟؟..............
Printable View
شانه هایم را تکان دادی
به خیال تکاندن تنهایی هایم
به چه دلخوش کردی
تکاندن برف از روی شانه های آدم برفی ؟؟؟؟؟؟..............
من از اين جا خواهــم رفتــــ
و برايم هم فرقــي نمي كنــد
كه فانوســي داشـتـه باشـــم يا نه
كســي كه مگريــزد
از گــم شــدن نمي ترســـد
از باد پرسیدم عاقبت رفاقت چیست
سری تکان داد و
گفت
نفرین بر جدایی
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
نمیدا نی که تنهای م
نمی بینی تو -مرگ زرد دنیای م
نمیخو اهم ز اینک خاطرا تم را
و میبند م دهانم را که میسوز د
ز هر بغضی که در سینه به خود دارم
و میخوا نم غم تلخ جدا گشتن ز فردای م
نمیبی نی تو- دفن ارزوه ایم
و عزم رفتنی کردی که در من میگشا ید زخم شبهای م
نمیدا نی ز دیروز م
که در من خرد شد خود باوری هایم
فقط میپرس ی و میخوا هیم
تا سفره ی دل را به رویت باز بگشای م
آن كه برگشت
و
جفا كرد
و
به هيچم
بفروخت
به همه عالمش از من
نتوانند خريد
"]چرا از مرگ میترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمیآرد
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمیکارد
مگر این میپرستیها و مستیها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمیگردید
چرا از مرگ میترسید
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمیبخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ میترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آن جا و جان آن جاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آن جاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
تنه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید
آههای آتشینم پردههای شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
قانون تو تنهایی من است
و تنهایی من قانون عشق
و عشق ارمغان دلدادگیست
و این سرنوشت تنهاییست
می رسد روزي كه بي من روزها را سر كني
مي رسد روزي كه مرگ را باور كني
مي رسد روزی كه تنها در كنار قبر من
شعر هاي كهنه ام رامو به مو از بر كني