داغي که به به خون جگر کرده بود دل
از روي گرم لالهي گلفام تازه شد
Printable View
داغي که به به خون جگر کرده بود دل
از روي گرم لالهي گلفام تازه شد
در د دست های من
شکلی است از جهان
و تو این جهان ویران را نمی خواهی
یادم آید روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید ****** فغان که بخت من از خواب در نمی آید
دردر عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس
ساقي گل و سبزه بس طربناك شده است
درياب كه هفته دگر خاك شده است
مي نوش و گلي بچين كه تا در نگري
گل خاك شده است و سبزه خاشاك شده است
طبیبان را ز بالینم برانید!
مرا از دست اینان وا رهانید
به گوشم جای این آیات افسوس
سرود زندگانی را بخوانید!
داستانهایی دارمکوه تحسین می کرد
ازدیاران که سفرکردم ورفتم بی تو
ازدیاران که گذر کردم
بی تو میرفتم تنها تنها
وصبوری مرا
در حیرتم از َمرام این مردم پست ، این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت به کشندش ز جفا ، چون ُمرد به عزت ببرندش سره دست
تو غصه دار من غصه دار؛ پس واسه چي بياد بهار
تو هم غريب منم غريب؛عشقا چي بود يعني فريب
تو باروني من باروني/ پس كجا رفت مهربوني
من انتظار تو انتظار/من باريد م تو هم ببا ر
تو عطر يا س من التما س/راسته كه دنيا مال ماست
من اولين تو آخرين/واسه تو بس نيست نازنين
من خاطره تو خاطره/بمون تا يادمون نره
هنگام آن است که تمات نفرتم را
به فریادی بی پایان تف کنم
اما ما شکیبا بودیم و
این است آن کلامی که ما را به تمامی وصف می توان کرد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
من تمام دنیا را به خاطر او به فراموشی سپردم
بخاطر آن لحظات جاودان در یاد
اما امروز تهیدست و بی کس
تنها پرسه می زنم
همچون بیگانه ای در جمع آشنایان
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار *** که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس *** که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
می بینی؟!
کار من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشید دگر
کلماتی تازه گریه کنم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز *** چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی *** که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
زن بياجازه آمدهبود از كوه ،زن بياجازه عاشق مردي بود
آن شب به كوه بازنياوردند مردان روستا كفنش را هم
آن رقص ايلياتي كوليوار ...آن دستمالهاي رها در باد...
ييلاق خالياست و ايل از ياد بردهاست عطر پيرهنش را هم
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب *** که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند *** که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان *** چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
یارب ز شراب عشق سرمستم کن
یکباره به بند عشق پا بستم کن
از هرچه جز عشق خود تهیدستم کن
در عشق خودت نیست کن و هستم کن
نه ستــارهی سـرشـکـی، نه مـهـی، نه ماهتـابی
نه به دل قرار و صبری، نه به چشم خسته خوابی
شده دل ز غصه خونیـن، همه جا سکـوت سنگین
ز فــراق نـــالـــم امـــا نــدهــد کــســم جـــوابـــی
سلام دوستان
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
بوداعی دل غمدیده من شاد نکرد
دل بریدم از تمام زندگی
در تو گم گشتم به نام زندگی
با تو بودن شد برایم هر نفس
معنی ناب کلام زندگی
موج خواهش های تو اما کشید
عاقبت ما را به کام زندگی
یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن *** وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش
ای آن که ره به مشرب مقصود برده ای *** زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش
یا رب آن آهوی مشکین ختن باز رسان
وان سهی سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نیسمی بنواز
یعنی آن جان زتن رفته بتن باز رسان
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شوق تماشا قدغن
عشق دوماهی قدغن
با هم و تنها قدغن
برای عشق تازه اجازه بی اجازه
پچ پچ و نجوا قدغن
رقص سایه ها قدغن
کشف بوسه بی هوا به وقت رویا قدغن
برای خواب تازه اجازه بی اجازه
در این غربت خانگی بگو هر چی میخوای بگی
غزل بگو به سادگی
بگو زنده باد زندگی
برای شعر تازه اجازه بی اجازه
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است
که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است
چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!
چقدر این همه دیدن برای من سخت است
خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت
که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است
به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند
به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است
اواتارت مبارک
پيش از آن كه خشم صاعقه خاكسترش كند
تسمه از گرده گاو ِ توفان كشيده بود.
بر پرت افتاده ترين راه ها
پوزار كشيده بود
رهگذري نا منتظر
كه هر بيشه و هر پل آوازش را مي شناخت.
*-*-
نشناختید خودمم!!
تنم از حس دستهاي تو داغ، گيسويم در تنفس تورها، مي شكفتم ز عشق و مي گفتم:
«هر كه دلداده شد به دلدارش، ننشيند به قصد آزارش
برود؛چشم من به دنبالش، برود؛عشق من نگهدارش»
آه اكنون تو رفته اي و غروب سايه مي گسترد به سينه راه
نرم نرمك خداي تيره غم مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار، آيه هاي همه سياه سياه
هیچ کس از حال ما پرسید ، نه !
هیچ کس اندوه ما را دید ، نه !
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با ما سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
[راست گفتیم.نه؟
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
اختیار دارید مگه می شه شما را نشناخت
تو بزرگی مثل دنیای خیال آدمها
دل زخمی لاله ی دشت بلا
نکنه غصه ی لیلی رو داری
واسه این قصه ها مجنون نمیشی
چی بگم ابری و بارون نمیشی
درد و می فهمی و درمون نمیشی
چی بگم ابری و بارون نمیشی
درد و می فهمی و درمون نمیشی
خوشحال میشیم
یه بغض تلخ و سنگین ، یه قطره اشک تنها
رو تن سرد ساحل ، به انتظار دریا
یه ماهیگیر خسته ، یه تور نیمه پاره
رو بوم دور دریا ، خورشید نیمه کاره
رد سیاه چشمات ، رو تن خسته ی من
دیگه مجال نمی ده ، بغض شکسته ی من ...
...
- نیمه کاره موندن این ترانه تقصیر توئه !
و شایدم تقصیر بغض من !؟ اما مطمئن باش شکستن بغض من کار ساده ای نیست
تو شيطاني وشعر شر خواستي
خريداري و چشم تر خواستي
مرا از پريدن پراندي و بعد
براي خودت بال و پر خواستي
به هر در زدم تا بماني ولي
مرا بيشتر در به در خواستي
كنار درختان تو هرزه ام
كه چوب تنم را تبر خواستي
یه نشونه ، یه چراغی ، در نقره کوب باغی
برای ساحل خلوت ، مث تابستون داغی
مثل دریا پر رازی ، از ترانه بی نیازی
تیله ی آخر عشقی ، برای نجات بازی
یک آدم ِ دیوانه ی دریا دل ٬ نه ...
دریا نشدی شبیه رودی دختر
آدم ٬ شبح ِ بی سر و پا یا گرگی؟
دنیا که نفهمید چه بودی دختر
حیف از قلم و کاغذ و شعرم وقتی ...
بی منطق و بی حسّ و حسودی دختر !
با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود.
ميوهها آواز ميخواندند.
ميوهها در آفتاب آواز ميخواندند.
در طبقها، زندگي روي كمال پوستها خواب سطوح جاودان ميديد.
اضطراب باغها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش بهها شنا ميكرد.
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش ميداد.
بينش همشهريان، افسوس،
بر محيط رونق نارنجها خط مماسي بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوههاي بينهايت را كجا ميشد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر ...
- ...
ظهر از آيينهها تصوير به تا دوردست زندگي ميرفت.
رنگ عطر آويزتان بر باد رفتنقل قول:
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!
در دلم عشق تو چون شمع بخلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده میناست هنوز ..
گر چه امروز من آیینه ی فردای منست
دل دیوانه در اندیشه ی فرداست هنوز ..
اي عقاب عشق
ز اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
سلام