تو که قدر وفامو ندونستی..می شد یه رنگ بمونی نتونستی
خیال نکن تو دوستات یه اسیرم.....دیگه قبلمو از تو پس می گیرم
Printable View
تو که قدر وفامو ندونستی..می شد یه رنگ بمونی نتونستی
خیال نکن تو دوستات یه اسیرم.....دیگه قبلمو از تو پس می گیرم
من از اونام که عشقمه تو راه عشق فدا بشم
دستی بکش روی سرم که عاشق نوازشم
من از اونام که با کسی اگه که همنفس بشم
فرقی برام نمیکنه زندونی قفس بشم
دل که بهت سپردم برات قسم که خوردم
دیدی که راست میگفتم وقتی که رفتی مردم
*-*
همکاره محترم قلب رو پس بگیری بهتره!!
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی تو ام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی تو ام
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر میکردم
میگن مستی گناهه به انگشت ملامت
باید مستها رو حد زد به شلاق ندامت
سبوی ما شکسته در میکده بسته
امید همه ما به همت تو بسته
به همت تو ساقی تو که گره گشایی
تو که ذات وفایی همیشه یار مایی
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم و میخونیم سر ساقی سلامت
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم و میخونیم سر ساقی سلامت
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم و میخونیم سر ساقی سلامت
سر ساقی سلامت وای سر ساقی سلامت
سر ساقی سلامت وای سر ساقی سلامت
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
تو ای ساغر هستی
به کامم ننشستی
ندانم که چه بودی
ندادنم که چه هستی
----
کاربر محترم عزیز، ای فعال موسیقی
برای چه قلبم را پس بگیریم آیا؟
یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شدو بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریم و میخونیم سر ساقی سلامت
خب همکار انقدر اون صندلی همکاری بهت ساخته بی دقت شدی؟!!سوتی دادی D:نقل قول:
دیگه قبلمو از تو پس می گیرم
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پک سحری ؟
نه
از آن پکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
* * * * * * * *
شبها همش به میخونه میرم من
سراغ می و پیمونه میرم من
تو این میخونه ها خسته دردم
به دنبال دل خودم میگردم
دلم گم شده پیداش میکنم من
اگه عاشقته وای به حالش
رسواش می کنم من
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
ککش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خکستر کرد ؟ “
ديدم کسي در ميزند . در را گشودم سوي او . ديدم غم است در ميزند غم با همه غم بودنش هر شب به من سر ميزند . اي دوستان بي وفا از غم بياموزيد وفا . غم با همه غم بودنش هر شب به من سر ميزند
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
رقص کنان پیکر اهریمنی
جست و برافشاند سر و پای و دست
خنده ی او تندر توفنده شد
در دل خاموشی و ظلمت شکست
نعره برآورد که دیدی چه خوب
خرمن پرهیز ترا سوختم؟
شعله ی شهوت شدم و بی دریغ
عشق دل انگیز ترا سوختم؟
دیده ی من باز شد و بازتر
دیدمت آنگاه که شیطان تویی!
در پس آن چهره ی اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنین تر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من...
پنداشتی
چونکوه کوه خاموش دمسردم ؟
بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟
نی
قله ام
بلندترین قله غرور
اینک درون سینه من التهابهاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه کوه ساکت و سردم لیک
آتشفشان مرده خاموشم
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
ای داد
تند باد
توفان و سیل و صاعقه هر سوی ره گشاد
دیگر به اعتماد که باید بود ؟
دیوار اعتماد فرو ریخت
و کسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود
پایان آشنایی
آغاز رنج تفرقه ای سخت دردناک
هر سوی سیل
سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز می کنم ؟
توفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرات
سوی ستاره سحری باز می کنم ؟
مرا روحي دگر دادي ، به باغ و سبزه و لاله
نظر بر جاي پاي تو، تو را مستانه مي جويم
تو چون عطر دل انگيزي ، تن من را تو خوشبو کن
تو ياس باغ دل هستي ، تويي رنگ و تويي بويم
تو چون الماس لبريزي ز نور و پرتوهاي عشق
بپاشان نور خود را نيک ، به تاريکيهاي در کويم
مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
آه ای پدر مگر
گندم چقدر شیرین بود ؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند ؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
آری عقاب شیطان را
من در بهشت دیدم
و نیز رنج آدم و حوا را
دراین زمین زندان
و رنج جاودانه انسان
دیدم مرا
این غرق در ملال
دیو محیط من این دوی اضطراب
می کاهد از درون چو چناران دیرسال
ناگه
مشام جان را
از باغ عشق رایح ای مست می کند
گفتی که باغ عشق بهشت است
در باغ عشق او
از پله های مرمر
با قامتی بلندتر از افرا
می آمد
و عطر روحپرور اندامش
ذرات نور را
در شور و شوق و وسوسه می آورد
دیدم که دستهای سپیدش
انبوه گیسوان سیاهش را
آشفته می کند
دیدم که انعطاف نگاهش
پرواز پک چلچله ها بود
ناگاه دیدگان چو گشودم
چه وحشتی
دیدم فریب بود فروپوش دهشتی
دیدم که با تمام ظرافت او
ازهم گسیخت
ریخت فروریخت
هیچ شد
چه خوابهای نغز طلایی را
پنداشتم
نقش حقیقتی ست
چه جامه های فاخر
بر قامت بلند تمنا
در هاله های رویا
بردوخته
چه شعله های سرکش
در باغهای پندار افروخته
چه صادقانه و معصوم
در شعله های سرکش آن عشق
سوخته بو دم
مي زني تو ، مي زني تو ،
زخمه ها ، بر مي رود ، بر مي رود
زخمه ها ، بر مي رود ، بر مي رود
تا به گردون زير و زارم
زيرو زارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز وشب
در هوايت بي قرارم ، بي قرارم روز و شب
سر زکويت برندارم ، برندارم روز و شب
جان روز و ، جان شب ، اي جان تو
انتظارم ، انتظارم روز و شب
سفر نخستین
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت وگذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
تو شادی گذشتمی، بخت سعید رفتمی
تو این هیاهوی غریب، بهونه قشنگمی
گفتی نگو دوست دارم، حرفتو باور ندارم
اشتباه می کنی باز هم اشتباه می کنی باز هم
دوسِت دارم من به خدا، قدر تمام قصه ها
تو رو قسم به عشقمون، یه شب دیگه پیشم بمون
خنده ؟
نه
که زهر خند خفته به لب بود
این بار
گویی طنین صوت می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی مغموم
با واژههای درهم نامفهوم
گفتی نه گفتگوست
که نجوایی
می گفت
گفتی سکوت ؟
هرگز
گاهی سکوت واژه گویایی ست
یک اسب شیهه می کشد و سرنوشت ما
تغییر می کند
حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟
گر شیهه بود شیوم من شاید
اما شیون به هیچ کار نیامد
و سوگواری
درماتم گلی که به گرداب برگذشت
بیهوده
آن شب که دست من
از دشت چید آن شقایق وحشی را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چید
با مت دشتی پر از شقایق
دشتی پر از شقایق وحشی بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت
ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی
و پاسی از شبانه گذشته رفتیم
نه رفتنی مصمم
که گامهای تفرج بود
بی آنکه قصد گردش و تفریحی
با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم
و انحنای گرده او
پنداشتی که بار مصیبت را
بر خویش می کشید
پرسیدمش که
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفتست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و
هاه!! پراز خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
این جا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شست می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
بیچاره من که خرمن عمرم را
با دست خویشتن
در شعله های آتش خشمم نشانده ام
بر کام ما نگشت و نکردیم
کاری که چرخ نگردد
این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
آنگاه می گریست
که من گفتم
این جای گریه نیست
آرام گریه کن
که هق هق گریستن تو سکوت را
ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم
بگذر ز گریه مرد
آنجا نگاه کن
آن پرخروش رود خروشنده
اینک این خاموش
در پاسخم سرود
آری شگفت رود
اما شگفت نیست ؟
آن پرخروش رود خروشنده ای
که در من بود ؟
اینک این در بطالت در یاس در کدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دریغ داشت طلوعش را
ایا
این خیل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروش
ما را به یک پیاله محبت کرد
در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم
گفتم
هنوز هم ؟
شاید که آب رفته به جوی اید
خندید یعنی
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
می گفت
در سرزمین هرز
سرشاخه های سبز
نمی روید
دیدم
ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم
از دور عابری
با سوزنک زمزمهای گرم ناله بود
هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب دیرگاه شد
دستان سایه جانب من آمد
یعنی برو که رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روی نرده خم شده
روی رود
دیدم سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را
اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است
اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بحررنج است
اگر عاشق شدن پس يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
تنها تویی
شاه بیت غزل زندگیم
مي توان در کوچه هاي زندگي پاسخ لبخند را با ياس داد
مي توان جاي غروب عشق را با طلوع ساده ي احساس داد
در نگاهت بوي باران مانده است
خاطرات سبز ياران مانده است
درميان جنگل سبز دلت رد پاي بي قراران مانده است
-+-+-+-+-+-+ -+-+-+-
تا شیشه دریچه این خانه بشکند
سنگی ز دست کودک کوچه رها شود
ای کاش
دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود
پرکن پياله را
كه اين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها
كه در پيم مي شود تهي
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شرابم جز تا كنار بستر خوابم نمي برد
پر كن پياله را
هان
اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلوده دور دست
پرواز كن
به دشت غم انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل
كه آب
آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را
اگر تو مهلتم بدی
مهلت مرگو نمی خوام
با تو به قصه می رسم
همراه لحظه ها می آم
من که با دریا تطلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
سلام صبح بخیر
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را @@ به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا رانقل قول:
بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت @@ کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بينوا را
اشاره کن که من به تو
به یک اشاره می رسم......
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
اي خواجه بازبين به ترحم غلام را
ای خنیاگر پارین و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوکوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر ..........
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
امشب به خاطر غزل آخرم بخند….
امشب که از هميشه شاعرترم بخند….
تا پر شود نگاه من از رنگ زندگي…
.تا حس بودنت بشود باورم بخند......
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را