مرا اينگونه باور کن...!
کمي تنها ، کمي بي کس ، کمي از يادها رفته...!
خدا هم ترک ما کرده ، خدا ديگر کجا رفته...؟!
نمي دانم مرا ايا گناهي هست..؟
که شايد هم به جرم آن ، غريبي و جدايي هست..؟؟
مرا اينگونه باور کن...!
کمي تنها ، کمي بي کس ، کمي از يادها رفته...!
خدا هم ترک ما کرده ، خدا ديگر کجا رفته...؟!
نمي دانم مرا ايا گناهي هست..؟
که شايد هم به جرم آن ، غريبي و جدايي هست..؟؟
حس میکنم تنهایی را با حسی آکنده از تنهایی; این حس میگوید: تا تنهایی, تنهایی :40:
قربون خدا برم كه خيلي وقت ها بنده هايي امثال خود من خيلي چيز ها و قول ها يادشون ميره...:
توبه بر لب.سبحه بر كف. دل پر از شوق گناه
معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما !!!
صائب تبريزي
من و تنهائیم کنار هم
با تمامی خستگی هامان
به غروب عبوس می نگریم.
با سرود بزرگ باور خویش:
بوده ها را به بادها دادم
مانده ها را به یادها دادم
یاد ها را به باد ها دادم.
در این دور و زمانه دل هر کس دل نیست
کاسه ی سفالی محبت ها از گل نیست
نمی دانستم جنس دل ها تمام از سنگ است
واسه قلب شیشه ای جایی در این منزل نیست . . .
با نفس هر كه در آميختم
*******************مصلحت آن بود كه بگريختم
آرامـــــ ـــ ـدر گوشـه ای نشستهــــ ـــ ـ ام ..کار از چسبــــ و باند و پانســمان گذشتهـــــ ـــ ـزخمـــــ ـــ ـ به روحـــــــ ـــــ ـــ ـم رسیـده ..
صبح ماجرای ساده ایست
گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند
سكوتم را به باران هديه كردم
تمام زندگي را گريه كردم
نبودي در فراق شانه هايت
به هر خاكي رسيدم تكيه كردم
حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر شعرم نشکفته خشکید !
به حرمت اشک ها و گریه های سوزناکم. نه تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی !
میبنی قصه به پایان رسیده است و من همچنان در خیال چشمان زیبای تو ام که ساده فریبم داد!
قصه به آخر رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و زیبا مثل زیبایی رویا
من از او خاطره دارم
خاطراتی خوب و شیرین مثل زیبایی آغاز
من از او خبر ندارم... اینو من باور ندارم
باور تنهایی موندن.. باور تنهایی خوندن
بیخبر رفت و دگر از او نیآمد
نامه ای نه ، کلامی نه ، پیامی نه
هفت شهر عشق را گشتم به دنبالش
ندیمش بکوچه ئی ، ببامی نه
تا که غربت ، یار من در بر گرفت
دل بهانه های خود از سر گرفت
گرمی خورشید هم آخر گرفت
کلبه ام خاموش شد
آتشم افسرد
غنچه های بوسه ام
بر عکس او پژمرد
باد یاد عاشقانرا برد
باد یاد عاشقانرا برد
سالها رفتند و من دیگر ندیدم
سروری نه ، قراری نه ، بهاری نه
مردی که روبروی تو سيگار می کشد
در فکر گفتگوی تو سيگار می کشد
وقتی که می روی و دلش تنگ می شود
بی شک به جستجوی تو سيگار می کشد
این بار بی تو فاصله ها را نمی دود
در سوگ آرزوی تو سيگار می کشد
زخمی تر از همیشه؛نگاهش به دست توست
در وصف داروی تو سيگار می کشد
وقت نماز شد و او مثل روز قبل
همراه با وضوی تو سيگار می کشد
وقتی نفس زنان به کنار تو می رسد
با عطر رنگ و بوی تو سيگار می کشد
هرگز سخن نگفت و سکوتش ترانه شد
آهنگساز روی تو سيگار می کشد
آهسته عکس تو را در بغل گرفت
با بوسه بر گلوی تو سیگار میکشد
لب را نمی گشاید و رسوا نمیکند
در حفظ آبروی تو سیگار میکشد
هر تپش نبض را مدیون توام
این هستی نغز را مدیون توام
غیر از تو خدا باز مدیون توام
این باور سبز را مدیون توام
زندگی باید کرد. گاه با یک گل سرخ ، گاه با یک دل تنگ.
گاه باید رویید در پس یک باران ، گاه باید خندید با غمی بی پایان...
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودهی زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خيالت
گهر ديده نثار کف دريای تو دارد
ز تو هر هديه که بردم به خيال تو سپردم
که خيال شکرينت فر و سيمای تو دارد
غلطم گر چه خيالت به خيالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ به پيش تو فرو ريخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پيش فکنده چو گنهکار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزيزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهی حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
هله چون دوست بدستی همه جا جای نشستی
خنک آن بیخبری کو خبر از جای تـو دارد
اگرم در نگشايی ز ره بام درآيم
که زهی جان لطيفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برايم به دو صد دام درآيم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون به مگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
اوصبرخواهدازمن
بختی که من ندارم
من وصل خواهم از او
قصدی که او ندارد
گر آرزوی وصلش
پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی
کین آرزوندارد
خاطراتــــــ ـــ ـ کودکیـم را ورق می زنــــ ـــ ـم
و یک به یک ، عکسها را با نگاهــــ ــ ـم می نوشم
عکسهـای دوران کودکیــــــ ــــ ـم طعـــــم خوبـی دارنــد ..
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
سلام دوستان...
بزرگترين نعمت الهي از نظر من اينه كه يه انسان به فكر همه باشه... يه انسان رنج همه يراش مهم باشه... مثل اين شعر:
هر كه او بيدارتر رخ زردتر / هر كه او هشيارتر پر دردتر
و اين شعر زيبا كه معناي واقعي انسان بودن هست:
خداوندا اگر داشتن ذليل داشتنم ميكند ... ندارم كن...
خداوندا اگر كاشتن اسير چيدنم ميكند ... بيكارم كن...
خداوندا اگر انديشه ي خيانت به ياران بر سرم افتاد... بر سر دارم كن...
خداوندا اگر رنج بيماران لحظه اي از دلم بيرون رفت... سخت و بي ترحم بيمارم كن...
خداوندا خارم كن... اما مردم آزارم نكن...
آسمان ِ جان من پر از غم است
خانه ی این دل سراسر ماتم است
حسرت یک آینه دارم شبی
زخم کاری را ندارم مرهمی
سوی ناکامان عالم تاختم
هستی خود را سراسر باختم
من در این سودا غریبی بی کسم
همچو خاری در بیابانم ، خسم
بلبلان خاموش در وقت سحر
می کنند بر بخت شوم من نظر
دائما یکسان نباشد حال من
خود بنالی بر من و احوال من
خود بنالی بر من و احوال من! ..
کاش وقتی زندگی فرصت دهدگاهی ازپروانه ها یادی کنیمکاش بخشی اززمان خویش را ، وقف قسمت کردن شادی کنیمکاش وقتی آسمان بارانی استاززلال چشمهایش ترشویموقت پاییزازهجوم دست باد ، کاش مثل پونه ها پرپر شویمکاش وقتی چشم هایی ابریند ، به خود آیم وسپس کاری کنیمازنگاه زرد گلدانهایمان ، کاش با رغبت پرستاری کنیمکاش دلتنگ شقایق ها شویمبا خدای یاس ها خلوت کنیمکاش گاهی درمسیرزندگی ،باری ازدوش نگاهی کم کنیمفاصله های میان خویش را ، با خطوط دوستی مبهم کنیمکاش با چشمانمان عهدی کنیم ،وقتی ازاینجا به دریا می رویمجای بازی با صدای موج ها ، درد های آبیش را بشنویمکاش مثل آب ، مثل چشمه سار ، گونه نیلوفری را تر کنیمماهمه روزی ازاینجا می رویم ، کاش این پرواز را باور کنیمکاش باحرفی که چندان سبز نیست ، قلب های نقره ای را نشکنیمکاش هرشب با دو جرعه نور ماه ، چشم های خفته رارنگی کنیمکاش بین ساکنان شهر عشق ، ردّ پای خویش راپیدا کنیمکاش باالهام ازوجدان خویش ، یک گره از کار دلها وا کنیمکاش رسم دوستی راساده تر ، مهربانتر ، آسمانی تر کنیمکاش درنقاشی دیدارمان ، شوق ها راارغوانی تر کنیمکاش اشکی قلب مان را بشکند ، بانگاه خسته ای ویران شویمکاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ، ما به جای ابر ها گریان شویمکاش وقتی آرزویی می کنیماز دل شفافمان هم رد کنیممرغ آمین هم از آنجا بگذرد ، حرف های قلبمان را بشنود .
يا رب كجــــــــاست محرمِ رازي كه يك زمان
دل شرحِ آن دهد كه چه گفت و چِها شنيد
اينَش ســــــــزا نبود دلِ حق گزارِ مـــــــــن
كز غمگســــــــارِ خود ســخنِ ناسزا شنيد
...
من کویر خسته ام تویی نم نم بارون
دلم برات تنگ شده کجائی ای مهربون . . .
در انتظار تو
کنار جاده نشسته ام
و چشم انتظارم را
از این جاده ی دراز
بر نمی دارم
و همچنان
رویای آمدنت را
در سر می پرورانم... کی می آیی؟
هیــچ نمی گویـــ ــ ـم..
دارم كـه بگویـم
امـــا نباید گفتــــ ..
شاید این سكــــ ـــ ـوت زیباتـر استـــــ ـــ ـ
ای شامم را تو سحر
از چه دگر از آن من غم شد
کی اید از تو خبر
ای به سفر
که صبر من کم شد...
سکوتی بود بر قلبم که با آن میزدم فریاد
اگر از شهر غم رفتی مرا هرگز مبر از یاد . . .
تو دنیا را برای بودنتــــــ مغرور کردی
تنم را از نوازشهای دنیـــا دور کردی
نگه کردی به چشم من ، به یکباره دلم را
میان مرز عشق و عاشقی محصور کردی
به خوبي ، آنقدر خوبيـــــــ که از خوبي بسیار
برای عاشقت بودن مرا مجبور کردی
سرای ظلمتی بود خانه ی قلبمـــــ اما تو
درخشیدی دلـــــــم را خانه ای از نور کردی
.
دلتنگی همیشه از ندیدن نیست ، لحظه های دیدار با همه زیبائی گاه پر از دلتنگی است
دست بــردار ، ز تو در عجبــم
به در بستــه چـــه می کوبی ســر
نیسـت ، میــدانی ، در خانــه کسـی
ســر فرو می کوبی باز بــه در
شاملــو
مهربان
بازهم ،
سبد معذرتم را بپذیر
آنقدر شاعرم ازتو که نمیدانم کی ،
واژه ات راهی شعرم شده است
لحظه ای گوش بکن ،
یک موذن مست است
آنقدر خوب اذان میگوید ،
گوئی او عکس خدا را دیده
خوش بحالش اما ؛
طرح زیبای خدا را گاهی ،
می توان در پس سیمای عزیزی جوئید
آدم كه ياد گذشته هاش ميوفته ... چشمونش از گريه اشك آلود مشه
تصويري از روزهاي رفته ميبينه ... كه در اون هر چهره اي نابود ميشه
نمي دونم که چرا هر وقت به تو مي رسم ، نمي توانم از تو
بگويم. براي گفتنت واژه کم مي آورم. به هر حال ، بدان
که بيشتر از اين حرف ها و واژه ها برايم معنا مي دهي
من عاشقم مجنون ِ تو
کنار ِ سیب و رازقی نشسته عطر ِ عاشقی
من از تبار ِ خستگی, بی خبر از دلبستگی... عاشقم
ابر شدم, صدا شدی
شاه شدم, گدا شدی
شعر شدم, قلم شدی
عشق شدم, تو غم شدیلیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون ِ تو
گمگشته در بارون ِ تومجنون ِ لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش ِ بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیرد در دلتکنار ِ هر ستاره ای نشسته ابر پاره ای
من از تبار ِ سادگی بی خبر از دلدادگی... عاشقمماه شدم, ابر شدی
اشک شدم, صبر شدی
برف شدم, آب شدی
قصه شدم, خواب شدیلیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون ِ تو
گمگشته در بارون ِ تومجنون ِ لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش ِ بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیرد در دلت
در پسکوچه های دلتنگــــــی خویش،
پرسه میزنـــــم
دلم پر است از تمام غصه هایی که به دل ریختم ...
:worried:
این دقایق داره بد جور منو آزار میده
این دقایق خبر از نبودن یار میده
این آخریـــــــن دقایقـــــــــــه دووم بیــار
خدا برام یه یار و هم زبون بیار
در این ظلمت سرا تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو