اصلاً مگر این خانه ی آهنی
انداره ی سرگردانی من است؟
می د انم
تابوت خالی است
اما
سنگین و ترس انگیز
- برای تو
که خوراک هر روزات نان و
کمی مرده است –
باید کمی آرام تر بمیریم!!!
Printable View
اصلاً مگر این خانه ی آهنی
انداره ی سرگردانی من است؟
می د انم
تابوت خالی است
اما
سنگین و ترس انگیز
- برای تو
که خوراک هر روزات نان و
کمی مرده است –
باید کمی آرام تر بمیریم!!!
اعتراض داشتم به حکومت پدر
اعتراض داشتم به تفنگ برنو
به ترکه های آلبالو
به ....
و روز را بلندتر می خواستم
یک شب او عصبانی شد
و فردای آن روز
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید می کرد
حالا،
من، سال هاست در خواب راه می روم.
رسول یونان
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانیام چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی
تالاپ.
ماه بر بام خانه ام می افتد.
ادامه باران ها همیشه زیبا نیست
همین طور ادامه رویاها...
نیستی
و این شب سرد و غمگین
ادامه سرمه ای است
که تو به چشمانت کشیده ای...
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد
گویند شب آبستن و این است عجب
کاو مرد ندید از چه آبستن شد
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر
وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهی عمر
دارم میرم نگو نرو
هوا هوای رفتنه
هرچی بوده تموم شده
چاره ی ما گذشتنه
دارم میرم تا سرنوشت ، مار و به بازی نگیره
خوب میدونم این عاشقی ، از یاد هردومون میره....از یاد هردومون میره
دارم میرم نگو نرو
دارم میرم نگو بمون
وقت خداحافظیه
قصه ی عاشقی نخون
تورو خدا گریه نکن ، غصه ی رفتنو نخور
بهتره که تموم کنیم ، تو هم دلو ازم ببر....تو هم دلو ازم ببر
یادم میاد روزی رو که ، ما دوتا دل داده بودیم
اما حالا میخندمو ، میگم چقدر ساده بودیم
یادم میاد روزیرو که پرمیکشیدیم واسه هم
اما حالا نشسته جاش یه عالمه غصه و غم....یه عالمه غصه و غم
دارم میرم نگو نرو
هوا هوای رفتنه
هرچی بوده تموم شده
چاره ی ما گذشتنه
دارم میرم تا سرنوشت ، مار و به بازی نگیره
خوب میدونم این عاشقی ، از یاد هردومون میره....از یاد هردومون میره
شاید دیگه نبینمت ، شاید نگاه آخره
چشمای بی گناه تو آتیش به جونم میزنه
سادگی اشتباه ما ، گناه ما دل بستنه
جدایی سرنوشت تو ، تنهایی تقدیر منه....تنهایی تقدیر منه
دارم میرم نگو نرو
هوا هوای رفتنه
هرچی بوده تموم شده
چاره ی ما گذشتنه
دارم میرم تا سرنوشت ، مار و به بازی نگیره
خوب میدونم این عاشقی ، از یاد هردومون میره....از یاد هردومون میره
صدای تو با باد نمی خواند
امشب از غروب همه ی جمعه ها غم انگیز تر است
دیگر خواب تو در شب کوچه ها قدم نمی زند
امشب سکوت پنجره ها را دست تو بر هم نمی زند
ذهن من از عبور آرام تو لبالب شده است
دیگر دلم
برای کسی جز خودم تنگ نمی شود
شعرهايم را قايق ساختم
تا اقيانوس نگاه تو را در نوردم
ديگر نگو چرا نه منی مانده نه شعری نه زورقی
چشم اگر برداری
من جايی همين نزديکی ها
به گل نشسته ام !
در خواب
خوشبختی
خصلت خوب لحظه های ماست
به فکر و خيالت بگو بروند
می خواهم بخوابم
می خواهم در خواب
همان اتفاقی را بيابم
که در بيداری بين ما گم شده ست
محترمانه دست به سرم می کنی هر بار
خودم را به نفهمیدن می زنم هر بار
تا تو به راه حل تازه تری فکر کنی هر بار
می خواهم آخر
این بار
به هر قیمتی که شده
این هر بارها تمام نشوند
من گريه نکردم که تو بخندی
اما تو بخند
تو حتی شده به گريه های من بخندی ،
بخند
بر صندلی ها موریانه زده زندگی نشسته ام
و حساب می کنم...
۸ ساعت خندیده ام...
۸ ساعت گریسته ام ٫
و۸ ساعت خوابیده ام !
و روی تاریخ عمر٫ امروز را خط می زنم !
وسعت پرواز من تا انتهای بالهای شاپرک بود
وسعت نگاه تو تا آنسوی پرچین قلبی پر ترک بود
تو را دوست داشتم روزی از لا به لای سیمهای گیتارت
نگاه تو نیز مثل شعرهایت تک بود
با نگاهت صدا کردی قلب پیرم را
خودم را می دیدم در آسمان چشم هایت
دستانم پر از بادبادک بود...
تیز آمدی و پروازم را دیدی...اوج گرفتم و باز هم دیدی
پیغام رفتنت را اما...از جاده شنیدم
بعد از رفتنت پر از قاصدک بود
چه مي داند کسي شايد که اينبار وداع ما آخرين وداع باشد
نگاهم خسته و اشکبار سويش مي رفت
دلم از گرمي يک درد مي سوخت تمام خاطراتم
خاطرات خوب و روشن به غمگين خانه جانم
دوباره زنده مي گشت
به خاطر آوردم آن روزها که شادي چلچراغ سينه ها بود
که هستي از سياهي ها جدا بود
اگر پاييز مي بود يا زمستان
به چشم ما بهاري جان فزا بود
نگاهش مي کنم دور است ,دور است ,دگر شايد اميدي نيست
تا باز بنشينم لحظه اي من در کنارش
ببينم لحظه اي او در کنارم
طنيني سرد چون انديشه ي مرگ به ديوار دلم مي کوبد
از درد صداي ناله ي جانم بلند شد
که اي افسوس او رفت
....
رهروان خسته ...
رهزنان
اهریمنانی، دشنه ها در مشت
هم از پیش هم از پشت
با نفرینی تلخ زیر لب که :
باید برد، باید خورد، باید کشت!
کرکسان با چنگ و منقاری به خون خستگان شسته
انتظار لحظه تاراج را، از اوج
هاله ای از هول، پیوسته
رو به پایین می نهند آهسته، آهسته
فریدون مشیری
بي تقلا تر از مرداب مي ميريم
و ككِ هيچ سوسكي در مرگ ما نمي گزد
ما ساده نيستيم چون پرندگان
و به گرد مهرباني اسب هم نميرسيم
ما چون سگان
پاسدار حريم حرمت كسي نيستيم
و از فروتني گاوان
نصيبي نبرده ايم
ما عددي نيستيم
و در ميان هيچ كرمي نمي خزيم . . .
ما هيچ هم نيستيم . . .
وقتي كه شب
به خانه برميگردي
و صداي كليد را در قفل مي شنوي
بدان كه تنهايي
وقتي كليد برق را ميزني
صداي تيك را مي شنوي
بدان كه تنهايي
وقتي در تخت خواب
از صداي قلب خودت نميتواني بخوابي
بدان كه تنهايي
اگر صدايي از گذشته
ترا به روزهاي قديمي دعوت كنه
بدان كه تنهايي
و تو بي آن كه قدر تنهايي را بداني
دوست داري
خودت را خلاص كني
كه اگر اينكار را هم بكني
باز تنهايي
پ...
پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی
جلیل صفربیگی
آواز میخوانم
خنده می سپارم
گاهی هم در تنهایی می گریم
تو نیستی
و غبار در تو گم شده
انگار ورقی از تقویم را
با خود برده ای
حالا که شارژ آپارتمان را داده ام
دیگر مثل گربه نمی خزم
و می توانم
راحت تر به تو فکر کنم
زندگی ی من
به چهارطبقه پله محدود است
که هر روز تو را
از آن بالا و پایین می برم
بالا
تو همیشه روی تخت
زیر پتوی من خوابیده ای
پایین
در بقیه ی پولی هستی
که هیچ وقت
از راننده ها نمی گیرم!
۲)
حالا که شارژ آپارتمان را داده ام
با دست هایی که توی جیبم دنبال تو می گردند
کلید می اندازم
می روم توی خانه
تو پیش از من اینجا بوده ای
در یخچال را باز گذاشته ای
از دستپخت من چشیده ای
و رفته ای به درک!
من
از همین خانه ی خالی
به همه ی اهالی ی ساختمان اعلام می کنم
زنی که فردا در این اتاق خودکشی می کند
شارژ آپارتمانش را پرداخته
و با احدی خصومتی نداشته است!
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد
مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست
نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست
وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست
در آتشی ز فراقش فتادهای وحشی
که هر زبانهی آن برق سد چو خرمن تست
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهی حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام ، خصلتم اینست
سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست
هر درد را که مینگری هست چارهای
درد محبت است که درمان پذیر نیست
هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست
بر من کمان مکش، که از آن غمزهام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست
به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
نهادست از نکویانش بسی غمهای ناخورده
ازین خونخوار مردم هر که غمخواری طمع دارد
سحر گل خنده میزد بر شکایت گوییی بلبل
که این نادان مگر کز ما وفاداری طمع دارد
گناه گل فروشان چیست گو بلبل بنال از خود
که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد
هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده
کسی مست است وحشی کز تو هشیاری طمع دارد
می گویی خداحافظ و می روی
آن هم نه رویاروی
دورا دور و از پشت آوار مشتی کلمه !
یادت باشد
ما هنوز خورشید را با هم مزه مزه نکرده ایم
من هم یادم باشد
وقتی نقطه مان را ته صفحه گذاشته ایم و خط دیگری در کار نیست
وقتی دو را که در دو ضرب کنیم همیشه چهار می شود
و وقتی همیشه تا بوده چیزی به نام ـ تا ـ بوده
دیگر هیچ اتفاقی در حال افتادن نیست !
من نه بر می گردم
نه جايی می روم
من فقط شبيه شما
شبيه يک مشت سکوت آفتاب نديده می شوم
و گذران تلخ لحظه هايی را اندازه می گيرم
که جز زل زدن ،
به جدايی من از ما
کاری از دستشان ساخته نيست
شب است
آنچنان دلم گرفته است
که هزار رکعت شبانه هم
آرامم نمی کند
دنا رباطی
وقت رفتن تو گریه، نمی داد حتی مجالم
که تو رو اونجور ببینم، که بمونه تو خیالم
میدونستم سفر، تو واسه من آخر راهه
میدونستم که نگاهم، به تو آخرین نگاهه
سفرت به خیر عزیزم، بی بلا، تنت سلامت
من میمونم چشم به راهت، حتی تا روز قیامت
همه جا بازی تقدیر، قفل پنجه ها رو وا کرد
جاده های مه گرفته، عاقبت ما رو جدا کرد
دل میگه، که بر میگردی. ای همیشگی ترینم
فرصتی می ده زمونه……. که بازم تو رو ببینم
سفرت به خیر عزیزم بی بلا، تنت سلامت
من میمونم چشم به راهت حتی تا روز قیامت
نیامدنش را باور نمی کنم
غیر ممکن است
اونیامده باشد
حتما،حالا…زیر باران مانده است
و نا امید و خسته
در خیابان ها قدم می زند
من به باز بودن درها مشکوکم…
رسول یونان
دست مرا بگیر که طوفان گرفته است
با من بمان که غربت من جان گرفته است
شالی برای سوز پریشانی ام بباف
این فصل سبز رنگ زمستان گرفته است
آواره نگاه تو مانده است سال ها
این دل که راه کوه وبیابان گرفته است
یک عمر زیر سقف نگاه تو بوده ایم
امشب خبر رسید که باران گرفته است
باورمکن اگرچه ببینی به چشم خویش
دل -دوره گرد چشم تو- سامان گرفته است
این آسمان که تکیه به لبخند داده است
از ما ستاره های فراوان گرفته است
جاریست خون رگ رگ من در رگ غزل
این بودن من است که پایان گرفته است
گل مي كند اندوه صد آواز بي چشمت
كو زخمه اي تا سر كنم يك ساز بي چشمت
آه اي بهاري كه خزانم از تو پرپر شد
من هستم و پاييز يك آغاز بي چشمت
تصميم دارم بال در بالت بيايم حيف
گم مي شود اين فرصت پرواز بي چشمت
كاري كه از دست غزل هم بر نمي آيد
حتي غزل هم جان نگيرد باز بي چشمت
حتي همين شعري كه خواندم راز خواهد شد
اصلاً ندارد جرات ابراز بي چشمت
آرامش نيلوفر مرداب من پژمرد
نيلوفر سوداي صدها راز بي چشمت
هندوستان چشم من آرام خواهد شد
اما نمي خواهم بگويم ،باز بي چشمت
اين آخرين شعر ضعيف غربت من بود
آرامگاه حافظ شيراز، بي چشمت
دیگه بسه این جدایی
ما که تاوانشو دادیم
ما که با هر کی به جز هم
نیمه رفته به بادیم
از غروب کردن خورشید می ترسم
از اینکه زمان می تواند بگذرد
از اینکه گذشته پشت سر می ماند
از به خود آمدن های ناگهانی ام میترسم
دلم برای شنیدن همه صداها تنگ شده…
حتی برای نرسیدن به تو
چقدر دلم میخواهد حرف بزنم
حرف بزنم
حرف…
هر چه داشتم گرفتي
حتي چشمي كه به فردا داشتم
هيچ كس به بي گناهي خود اعتراف نكرد
و گرنه گناهانم را نيز به اين و آن مي بخشيدي
. . .
ياد نمي كني
از سوگند نيم خورده يي كه به من دادي
و ايماني كه به دست هاي تو آوردم
آن روز كه هر بهانه يي داشتم گرفتي
وهيچ فكر نكردي
چقدر مي تواند نزديك شود دريا
به مردي كه دلش را
مثل بقيه فرصت هايش از دست داده است
خسته ام خیلی خسته ام
افسوس
آن فرزانه . . . آن سالار
خسته است
دیگر برای او
هرگام فرسنگی و فرسنگی و . . . فرسنگی است .
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
رسیده که باشی
طعم ات اشتهای خاک را باز می کند
نارس هم . . . فرقی نمی کند
تنها بی اشتها جویده می شود
بوی تردید مرا
تا روزهای تنهایت نفس خواهد کشید
در بادهایی که می گذرند
و فردایی که می دانم برای تو سخت تر از امروز نیست.
تقدیر ما
از بوی اقاقی های رها
تا پیچ و تابی که می پیچد به موهایم
روی نام تو خط کشید!
شاید این کوچه به اشتباه از تو خبر می آورد هنوز
غربت این نبوغ
ما را پیاده به جاده های دور می برد.
شاید از این هوای خیس
دانه های برف برای تو کافی باشد
هق هق پنجره و کبریت نم کشیده
اما سهم من نبود!
سخت است که بادها بوی باغ بیاورند
و دست من در باد تکان بخورد
تا اعتراف ساده ای
که خداحافظ!