پنج شنبه خالی بود.
اسفند را دوست داشت.
و اردی بهشت را.
کسی که داشتم
در پنج شنبه ی یک آذرماه سرد
حراجش می کردم.
Printable View
پنج شنبه خالی بود.
اسفند را دوست داشت.
و اردی بهشت را.
کسی که داشتم
در پنج شنبه ی یک آذرماه سرد
حراجش می کردم.
همواره
آب را برای پاکی
و
نور را برای روشنایی
ستایش می کرد
اما
آن شب
زمانی که
چک چک آب بر سطحی فلزی
و
باریکة نوری که از شکاف پرده به بیرون درز می کرد
خوابش را مشوش کردند
فلسفه اش نسبت به زندگی تغییر کرد
من دلم می خواهد،
که خدا با باران،
دفتر اندیشه ی تاریکم را سبز کند
گیج گیجم...
همه جا باران است...
پس چرا دفتر شعرم خالیست
باز "حتما"
چتر خودخواهی ذهنم باز است!!!
باشد...
نام ِ مرا
از همه جا پاک کن!
اسمم را
از همه جا خط بزن!
وجودم را
نادیده بگیر،
و بر توانایی خود
و ناتوانی من لبخند بزن!
اما...
قبول کن،
مرا از یاد نبُرده ای!
قبول کن،
ذهنت را به تمامی اشغال کرده ام!
تا زمانی که سعی در فراموشیم داری
فراموشم نکرده ای
حالا...
باز هم سعی کن!
نام من جند جایی
مانده باقی هنوز!
قلم به دست گیر و خط بزن!
پاک کن بردار و پاک کن!
چه باک!
دلت را دارم
و
تمامی وسعت ذهنت را...
دموکراسی این نیست
که مرد نظرش را درباره ی سیاست
بگوید
و کسی هم به او اعتراض نکند
دموکراسی این است که
زن نظرش را درباره ی عشق بگوید
و کسی هم او را نکشد !
سعاد الصباح
هر گاه مرا با دشنه ی کلماتت
زخمی می کنی
به من می گویی :
اگر بچگی کردم
مرا ببخش !
ببینم
تو تا کی می خواهی از مادری من
سوءاستفاده کنی
تا کی ؟!
سعاد الصباح
در مهم بودن ِ
نبودنِ تو
هیچ شکی نبود ...
ولی چه زود
مهم نبودن؛
بودنِ من شد!
ازامروز نوايي ديگر را مي شنوم
قلبم به ملاقات نسيمي تازه مي رود
اه
اگر دوباره گم كنم راهم را
چطورهيچ بودن را در وجودم
بسوزانم؟
بايد زير تمام اوار دردها و شاديها
خودرا از خيالهاي كهنه رها كنم
و دست اشتياق و مهرباني
و اميد را بفشارم...
مردم همه
تورا به خدا
سوگند میدهند
اما برای من
تو آن همیشهای
که خدا را به تو
سوگند میدهم!
نامه با نام خدا آغاز می شود
جنگ
با مرگ اولین سرباز
پیمان فاضلی
حلاج
وقتي به جرم خدايي بالاي دارت ميكشند
و هق هق ِ حقت را سنگ ميزنند
وقتي ، شعله هاي عشقت را به آتش ميكشند
مجنون تر شو!
هميشه كوچه هاي تاريخ براي "عصيان دل"
تنگ بوده است
می خواهم امشب
آن چنان بخوابم
که گویی پسر هیچ کس نیستم
و نه خدایی هست
و نه زمینی و نه آسمان
و فقط خواب هست و من
و فقط من هستم و خواب…
منتظر هستم…
تو بر می گردی
قسم می خورم
تو بر می گردی
حتی اگر تمام مرز ها را شیشه بندان کنند
هر روز همراه با سپیده ی صبح
نگاهم را به قله ها می دوزم
و احساس می کنم
تو در هیئت پرنده ای افسانه ای
در یک صبح زیبا
به کنارم می آیی
مسخ است
جادو است
نفرین است
هر چه هست
زندگی ست
نوشتن را دوست می دارم
خندیدن را
و ترانه خواندن را در کوچه های پاییز
……………………………….
چگونه است که تو را هم
با این همه تلخی و اندوهت
دوست می دارم
دوست دارم با تو از چراغ قرمز ها بگذرم
در کنارت شوقی کودکانه دارم
برای تملک ملیونها برگ جریمه!
ملیونها حماقت...
همه آن چیز ها که ما را به هم …
نزدیک می ساخت
امروز دورمان می کند از هم
کدام یک باختیم…این بازی دوستانه را؟…
برای
زندگی کردن
شاید
فقط یک لبخند
کافی باشد
برای زنده ماندن
به حضور آن هم…
نیازی نیست
جوانی
برای من یک شب بلند بود
در جمع قمار بازان
سرگرم بازی شدم
تو از من جلو زدی
دنیا از من جلو زد
حالا من مانده ام
مثل آخرین سرباز گروهان
خسته و کوفته می آیم
می خواهم به جایی برسم اما…
اما نمی رسم
تو
اضطراب خواندن فصل آخر يك رماني
كه نويسندهاش خودكشي كرده
البته اين هيچ ربطي به رمان ندارد
اما وقتي به يادش ميافتم
از عشق متنفر ميشوم
از جنگ که برگشتی
به مادرت گفتی :
تنها یک تیر به سمت دشمن رها کردم !
از جنگ که برگشتم
به مادرم ،
حرفی برای گفتن نداشتم
در نزدیکترین گورستان
به اشک هایش
خفتم
با یک تیر در قلبم !!
بوي گاز و سرگيجه اي ملتهب (هميشه) را به يادش مي آورد
با موهايي پريشان هنوز شيرِ گاز را (باز) نگاه داشته بود و عرق ريزان
در فکرِ
(باز هميشه) بود
داشت مرگي بي رنگ در وجودش مي خزيد
که ناگهان پسربچه اي گذر کرد و پرسيد:
مامان امروز غذا چي داريم؟
نرسيده به آزادي
ساعت 8 صبح
دور تا دور ميدان
دور اول
صداي عجزو چشمهاي آبي دختر گدا
مردي که مي رفت،مردي که مي ماند
دور دوم
بوي تند دود
مردي که مانده بود تشنه بود
دختري رسيده بود
نگاهش را دزديد...
دور سوم
گرم بود ،کثيف بود هوا
نگاهش را اينبار ندزديد
چه وقت بدي عاشق شدم
مردي که مانده بود زجه اي کشيد
دختر گدا چشمهايش آبي نبود....
کمی تغییر کرده ام
برای شناختنم...
عکسم را مچاله کن!
پرسا
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان کوچک بماند، بهتر است
به دنیا نیاید، بهتر است
اصلا این فیلم را به عقب برگردان
اصلا این فیلم را به عقب بر گردان
آنقدر که پالتویِ پوستِ پشتِ ویترین پلنگی شود که می دود در دشت های دور
آنقدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند
و پرنده گان دوباره بر زمین
زمین؟
نه! به عقب تر برگرد
بگذار خدا دوباره دست هایش را بشوید
در آیینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت !
کم می آورم گاهی ظرف زمان را،
درمیانه راه اندیشه ام گم است
هراس از نرسیدن،
باز هم تکرار می کند:
مسافر زمان،
مقصدت کجاست ؟
کوره راه نزدیک است ،
پیاده می شوی؟!
حرفهای دلت را
آرام زمزمه کن
تا غریبه ای نداند
که می گفتی
هیچ گاه!
جهنم چشمانت را
به بهشت دستانت
نخواهم فروخت.
درها را کندیم
به هوای عبور ساده،
غافل از دو راهی هایی که
بی در و پیکرند...
دلم
برای خودم تنگ شد
هر کتابی را که باز کردم
ژان والژان نبودم
ناپلئون نشدم
تارزان نبودم
دلم برای خودم تنگ شد
انگار هزار سال پیش بود
قهرمان هر کتابی
من بودم
چشمهایت را می بندی
غافل از اینکه اندوه
از پشت مژههای به هم امده
پیداتر است!
حق ندارد بهانه بگیرد، دختری که عروسک ندارد
« نه ندارم! » پدر راست میگفت، او به حرف پدر شک ندارد
"دخترم خسته ام" چند بخش است؟ باز هم کفر بابا در آمد
او نمی فهمد این حرفها را، او که یک قلبِ کوچک ندارد
یاد روز نمایش که افتاد، باز هم صورتش سرخ تر شد
«من بیایم؟ اجازه؟ اجازه...» نه! لباسِ تو پولک ندارد
رادیو، قبضِ برق و اجاره، «ماه لالا و خورشید لالا»
برق آمد و او خواب می دید باز برنامه کودک ندارد
صبحِ فردا، خیابان، بهانه، « دختر بد, تو دیگر بزرگی
لج نکن ،اَه ببین، آن یکی هم مثل تو بادبادک ندارد»
شاید از او عروسک بگیرم، باید این را بخواهد؛ ولی نه
توی گوشش یکی گفت:« مادر چند سال است عینک ندارد»
"دخترم، خسته ام" چند بخش است؟ ها هجی کن،« به قرآن نَ دا رم »
...
این طرف پله های سیاست، آن طرف میزهای ریاست
و پدر، که به من گفته، حتی پولِ یک نان سنگک ندارد
باید او بشکند قلکش را، تا برای پدر گل بگیرد
چند شب بعد، بابا که آمد، یادش آمد که قلک ندارد!
محمد مرادی
آن شب
تمام چراغهای دره خاموش شده بود
جز یک چراغ
و آن چراغ شاعری بود
نشسته بر بالین دریده ی شعرش!
می ترسی از خودت
از من
و از پایان این بازی پنهان
که کمی نه…
خیلی دیر آغاز شده
مثل کتابی که از آخر ورق می خورد
حدس پایان
پایان حدس ها…
این سیگار
وقتی میچسبد
که يادمان بيايد
کار چسب، چسباندن است
نه چسبيدن.
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
این روزها
عکس قدیمی تو فقط
می فهمد حرف های مرا
راستی
این یکی را برای هیچ کس تعریف نکردم
بچه که بودم
می گفتم اگر یک روز
هواپیمای واقعی بخرم
هر ستاره ای که دست بلند کند
سوار می کنم
می خواهی دوباره شب هایم
شعر شوند
دلم سفره ای
برای چیزهایی که می خواهی بدانی
...و دوست داری
آخر سنگدل!
با کدام چشم
می خواهی
روبرویش بنشینی
این همه درد را در نگاه قهوه ای ات
بریزی
هیچ نسوزی با آتشی که افروخته ایم
ما!
باید رفت و فراموش شد
پیش از آنکه بسوزاند
بی گناهی
یادها همانند نیشتری
سنگ دلم را می تراشد
تا مدفنی بسازند
برای روز های خوب
تلخ و شیرین
باید رفت..........
کیفت را جا گذاشته ای
و در اتاق کوچک من
پروانه ای بر گرد سرنوشت خودش
چرخ می زند
بر گرد دفتر من .
ممکن هست که تو برگردی
برای کیف خودت ،
ممکن هست که این کیف
بر سینه ام تا ابد بماند
و همین که می آیند
می آیند که جنازه ام را بردارند
هیچ نبینند
از لای در ، تنها
جفتی پروانه بیرون بریزد .
بهزاد خواجات
با تمام آنقدر منتظر مرده ام
تو ، کابوس تمام قصه های من بودی .
من ، معجونی از خواب های آشفته یتو
دورترین ستاره آسمان
که دستت به دردش نمی رسید.
این شهر ، پشت رفتن تو
توی چشم من ضد نور می شود .
کنار تمام قصه ها
آنقدر منتظر مُرده ام
تا دوباره هفت تیرت را توی شصت بچرخانی
دوئل کنی
و من ، چشم بر ندارم از این همه زیبایی ات...
شب ها را وجب می کنم
با پلک هایم...
مگر قرار ما نبود
این راه تاریک را با هم بپیمائیم ...!!!
پس کجایی...؟؟؟
ستاره پشت ستاره
آسمون پشت آسمون
کوه پشت کوه
تو...
پشت خاطره ها وُ
من...
پشت فراموشی...!
چه تاریکم
چه خاموشم
چه دلتنگم...