عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.
طاعون - آلبر کامو
Printable View
عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.
طاعون - آلبر کامو
صحبت کردن درباره این گونه لحظات غلط است، و کوشش در تکرار آن خودکشی است. اینکه حالا پای تلفن به مازوکا زدن مونیکا گوش می کردم، یک نوع خودکشی بود.
لحظات قابل تکراری وجود دارد که تکرار در وجودشان است.
" عقاید یک دلقک - هاینریش بل "
گفتم ولش کن، و بعد گفتم هی! آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست. می دانی؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند، یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده. یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست.
بیشتر آدمهای دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند. چیزهای دیگر هم هست که آدم دنبال دلیلش نمی گردد. یکیش مثلا تنهایی است.
خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی، آنی مریض می شوی، بدترین نحوست ها می آید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی.
تماما مخصوص---عباس معروفی
"به تمام چیز های مقدس و غیر مقدس،به تمام چیز های پاک و ناپاک ، به تمام تمام حیواناتی که رو زمین میخزن یا پرواز میکنن قسم میخورم ،تا وقتی این سرزمین دوباره از وجود پلیدی پاک نشه ،دست بر نمیدارم و ساکت نمیشینم"
پادشاه انسوی دروازه
دیوید گمل
از زندگی خودم که در حال نابودی است خسته شدم. مدتی کوتاه امدند و بعد همه مرا تنها گذاشتند.
اسکارلت/الکساندرا ریپلی/پر تو اشراق
اینکه دیگران ما را آدم حساب نکنند یک چیز است ، اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است!
کلیدر - محمود دولت آبادی
بزودی. بزودی. بزودی. بزودی. این بزودی یعنی کی خواهد بود؟ چه کلمه ی هراس انگیزی است این: بزودی. بزودی ممکن است یک ثانیه ی دیگر باشد. بزودی می تواند یک سال طول بکشد. بزودی کلمه ای است هراس انگیز. این بزودی آینده را در هم می فشارد، آن را کوچک می کند و دیگر هیچ چیز مطمئنی در کار نخواهد بود، هیچ چیز مطمئنی، هر چه هست دو دلی و تزلزل مطلق خواهد بود. بزودی هیچ نیست و به زودی چه بسا چیزهائی است. بزودی همه چیز است. بزودی مرگ است ...
قطار به موقع رسید / هاینریش بل / کیکاووس جهانداری
گفت: «نمیدونم... این روزها انگار نمیتونم منظورمو برسونم. فقط نمیتونم. هروقت میخوام چیزی بگم، غلط فهمیده میشه.
یا این جوره، یا آخرش طوری میشه که خلاف نظرمو میگم. هرچه سعی میکنم درستش کنم، بیشتر گند میزنم.
گاهی حتی یادم نمییاد اول چی میخواستم بگم. انگار تنم دونیم شده و نصفش دنبال نصف دیگهش دور ستون بزرگی میچرخه. هی دورش میدوم.
اون نصفهٔ دیگه کلمات درُستو در دسترس داره، اما هیچوقت بهش نمیرسم.»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گربههای آدمخوار/هاروکی موراکامی/مهدی غبرایی/از وبلاگ نغمه غمگين
بيا وداع كنيم بيا وداع كنيم اگر بنا باشد كسى از ما بماند
همان به كه تو بمانى كينه ى تو به كار اين دنيا بيشتر مى ايد تا عشق من
(كليدر- محمود دولت ابادى )
عشق، اگر چه می سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه ها را رنگین می کند. سرخ. خون را داغ می کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه ایست. کشف تازه ای از خود در خود. ریشه های تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می کنند. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. چگونه اما عشق می آید؟ من چه می دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می روید؟ در کجا جان می گیرد؟ در کدام راه پیش می رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان بر آشوبد!
کلیدر - محمود دولت آبادی
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
ترجمهی محمد اسماعیل زاده
مشاهدهی خودم هنگام غذا خوردن فقط حزنانگیز بود، ولی دیگر باعث وحشتم نمیشد.
در آن وضعیت به قاشقی که به دهان میبردم، به آثار بر جای مانده از سفیده و زردهی تخممرغ و به نخودفرنگیها و قطعه نانی که هر لحظه کوچکتر میشد، توجه میکردم.
آنچه در آینه میدیدم، تأیید کنندهی واقعیتی تکاندهنده بود، درست مانند بشقابی بود که غذای داخل آن را تا ته خورده باشند، مانند قطعه نانی بود که کوچک و کوچکتر میشد، و یا مثل دهانی بود که بر اثر خوردن غذا تا اندازهای کثیف شده و من آنرا با آستین کتم پاک میکنم.
ص 201
از دست دادن هر انسانی که دوستش می داشتم آزاردهنده بود . گرچه اکنون متقاعد شده ام که هیچکس کسی را از دست نمی دهد زیرا هیچکس مالک کسی نیست . این تجربه واقعی آزادی است : داشتن مهمترین چیزهای عالم بی آنکه صاحبشان باشی..!
یازده دقیقه/پائولو کوئیلو
«آمد روبرویم ایستاد چشمهایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد، سفیدی چشمهایش از سفیدی برفها یکدستتر و سبکتر بود. بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوست داشتهام. گفت فقط و فقط من را دوست داری ؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ میگویی. گفتم راست میگویی . آنوقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستادهام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مسالهی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی، دروغ گفته باشد»
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» پوریا عالمی
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
ترجمهی محمد اسماعیل زاده
... تنها چیزی که موجبات پریشانی مرا فراهم می ساخت محل زندگی بچهها بود، این واقعیت که ما باید در هتلها زندگی میکردیم، و در آنجا هم اکثرا فقط با بچههای میلیونرها یا پادشاهان به خوبی رفتار میشد فکرم را مشغول کرده بود.
اما بر سر بچههایی که پدرشان میلیونر یا پادشاه نیست؛ یا در هر حال به ویژه جوانها، قبل از هر چیز نعره میزدند که: "هی! اینجا خانهی خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" ،
اتهامی که سه معنی دارد،
نخست اینکه فرض بر این گذاشته میشود که انسان در خانهی خودش رفتارش مثل خوک است،
دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل خوک باشد،
و سوم اینکه هیچ بچهای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.
دختر بچهها این شانس را دارند که همیشه "شیرین" نامیده میشوند و با آنها به خوبی رفتار میشود، اما به پسر بچهها ابتدا تشر میزنند و میتوپند، به خصوص وقتی پدر و مادرهایشان در کنار آنها نیستند.
ص 312 و 313
من می خواهم بدانم که ،
راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ،
یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...»
ماهی سیاه کوچولو -صمد بهرنگی
بعضی وقت ها تو حس می کنی دو چشم دارند تو را نگاه می کنند ولی در واقع آنها تو را نمی بینند . بعضی اوقات حس می کنی کسی را پیدا کرده ای که همیشه در جست و جویش بوده ای ولی در واقع کسی را پیدا نکرده ای . این جور اتفاقات فراوان می افتند و اگر این اتفاقات نیفتند معجزه است .
من دیگر من نیستم. یعنی نمیخواهم باشم. میخوام استعفا بدم
از آدم بودن. ازاین که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو گوش دارم. از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمیخاک باغچه...
کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضیهای دوپای بوگندو ...!
من گنجشک نیستم/ مصطفی مستور
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است . فقط رفت و آمد است . افت و خیز است . معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق.
---------------------------------------------------------------------------------------
خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
فیالواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد!
مثل گرگ، آدم را پاره پاره میکند و فردایش راست راست در خیابان راه میرود. این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت، حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رامتر مینماید.
کلیدر - محمود دولت آبادی
هیچ…
به هیچ فکر نکن…
نه به صدراعظم،نه به کاتولیک،بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه بر روی دمپایی اش می چکد…
بهتر است به یک دلقک بی اعتقاد اعتماد کنی تا تو را صبح های زود از خواب بیدار کند تا به موقع به مراسم کلیسا برسی یا در صورت لزوم برایت تاکسی سفارش دهد. حتی احتیاجی نیست تو بلوز آبی رنگ مرا بشویی…
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عقاید یک دلقک-هاینریش بل
افراد همیشه درصددند که به شما آن چیزی را تعلیم بدهند که خودشان بیشتر از همه به آن محتاج هستند.
( تصویر دوریان گری - اسکار وایلد - ترجمه رضا مشایخی - صفحه 97 )
جوانان "فکر" می کنند پول همهچیز است. وقتی بزرگ شدند "میفهمند" که پول همهچیز است.
( تصویر دوریان گری، قسمت سوم - اسکار وایلد )
وقتی زنی کشته می شود ، شوهر مظنون اول است . این نشان می دهد که دیگران چه قضاوتی درباره ازدواج دارند.
( تنفس - جرج اورول - ترجمه ی فرید رضوی - انتشارات کوشش )
گروهی فریاد می زنند: دوستم داشته باش. گروه دیگر:دوستم نداشته باش. ولی گروهی هم هستند بدترین و بدبخت ترین آنها که می گویند : دوستم نداشته باش و به من وفادار باش.
------------------------------------------------------------------------------------------
سقـــــــــــــوط - آلبر کامو
وقتی می گن " سرنوشت" همیشه یعنی یه چیز خیلی بد. مثل "نفوس زدن". هیچ وقت شنیدی کسی نفوس خوب بزنه؟
خداحافظ گری کوپر---رومن گاری
خنده در تاریکی
ولادمیر ناباکف
مترجم: امید نیکفرجام
یک روز گرم تابستان که به پارک رفته بودند، به تماشای میمون کوچکی ایستادند که از دست صاحبش فرار کرده و به بالای درخت نارون بلند رفته بود.
با صورت سیاه و کوچکش در میان آن کرک و موی خاکستری از میان برگهای سبز به پایین خیره میشد، بعد ناپدید میشد، و شاخهای قدری بالاتر خشخش میکرد و تکان میخورد.
صاحبش بیهوده تلاش میکرد به کمک سوتی کوچک، موزی زرد و بزرگ، و آینهای جیبی که مدام با آن نور میانداخت او را به پایین آمدن وسوسه کند.
الیزابت زیر لب گفت: "برنمیگردد، فایدهای ندارد؛ هیچ وقت برنمیگردد"، و زد زیر گریه.
ص 95
پ.ن.:
آنهایی که به پارک رفته بودند الیزابت و برادرش پل بودند.
آلبینوس همسر الیزابت که به همسرش خیانت کرد و عاشق مارگو شد و به نزد او رفت.
و این صحنه رو ناباکف به زیبایی نوشته.
پل که سعی میکنه ذهن خواهرش رو با روشهای مختلف از یاد اتفاقی که براش افتاده منحرف کنه
و این صحنه خود گویای همه چیزه.
جملهای که الیزابت میگه و در ارتباط با همین اتفاقی است که در پارک افتاده
منظور الیزابت چیزی است دیگر
گریهاش با جملهای که گفت در تناقضه و کسایی که اونحا هستند حتما از این گریه تعجب میکنند
و تنها پلـه که میدونه این گریه برای چیست و اینکه این جمله ربطی به این میمون نداره
و اینکه تشبیه ماهرانهی ناباکف برای این عمل زشت آلبینوس و آلبینوسها
پول مثل راب.طه ج.ن.سی می مونه...وقتی نداریش به نظر خیلی مهم میاد.
هالیوود-- چارلز بوکفسکی
دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمی شوم.
حتی وقتی با هم حرف نمی زنیم، حتی وقتی نوازشم نمی کنی، حتی وقتی در یک اتاق نیستیم باز هم خسته نمی شوم. هرگز دلزده نمی شوم.
فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. می توانی بفهمی چه می گویم؟ همه آن چه در تو می بینم و هر آن چه نمی بینم را دوست دارم.
با این همه ضعف هایت را می دانم. اما احساس می کنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترس های مشترک نداریم. حتی پلیدی های ما هم به هم می آیند! تو بیش از آن چه نشان می دهی می ارزی و من برعکس.
من، به نگاه تو نیازمندم تا کمی بیش تر ... تا جوهر بیش تری کسب کنم؟ نمی دانم به فرانسه چطور بگویم؟ واژه های ثبات، استوار، درست است؟ وقتی آدم می خواهد بگوید که احساس رضایتمندی درونی می کند چه میگوید؟
من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
-من برا خودم دو تا قانون دارم. قانون اول: هیچ وقت به مردی که پیپ می کشه اعتماد نکن. قانون دوم: به مردی که کفش براق می پوشه اعتماد نکن.
- اون که پیپ نمی کشید.
-ولی شبیه اونایی بود که پیپ می کشن.
هالیوود--چارلز بوکفسکی
خنده در تاریکی
ولادمیر ناباکف
مترجم: امید نیکفرجام
عمو که با برادرزادههایش در خانه تنها مانده بود گفت میرود لباس بپوشد تا آنها را سرگرم کند.
بعد از زمانی طولانی، بچهها که دیدند برنگشت خود به دنبالش رفتند و مردی نقابدار را دیدند که داشت نقرهآلات میز را در کیسهای میریخت.
آنها شادمانه فریاد زدند: "هِی، عموجان."
عمو هم نقابش را برداشت و گفت: "بله، میبینید چه خوب خود را گریم کردم؟"
قیاس هگلی طنز چنین است.
تز: عمو خود را به شکل دزد درآورد (تا بچهها بخندند)؛ آنتیتز: آن مرد واقعا دزد بود (تاخوانندگان بخندند)؛ سنتز: مرد همان عمو بود (برای دستانداختن خوانندگان).
این همان اَبَرطنزی بود که رکس دوست داشت در آثارش داشته باشد، و ادعا میکرد که این نوع طنز کاملا جدید است.
یک روز نقاشی بزرگ روی داربستی مرتفع برای اینکه نتیجهی کارش را بهتر ببیند شروع کرد به عقبعقب رفتن.
اگر یک قدم دیگر برمیداشت به پایین سقوط میکرد و چون ممکن بود فریاد هشدار او را هول کند و مهلک از آب درآید، شاگرد او با حضور ذهنی که داشت بلافاصله محتویات یک سطل را به روی شاهکار استاد ریخت.
این خیلی بامزه است!
اما خیلی بامزهتر میشد اگر درحالیکه تماشاگران در انتظار سطل بودند، استاد بزرگ به عقب رفتن ادامه میداد و ناگهان زیر پایش خالی میشد.
به بیان دیگر، بنا بر برداشت رکس، هنر کاریکاتور (جدا از ماهیت سنتتیک و دوگانهی آن) مبتنی بود بر تقابل خشونت از یک سو و سادهدلی از سوی دیگر.
و اگر رکس در زندگی واقعی گدای کوری را میدید که شادمانه عصا میزند تا به نیمکتی که تازه رنگ خورده است برسد و بنشیند، صدایش در نمیآمد، هیچ قصدی نداشت مگر اینکه برای کاریکاتور بعدیاش الهام بگیرد.
ص 122 و 123
پ.ن.:
اکسل رکس کاریکاتورسیت معروفی است که در یک مهمانی به داستان پیوسته (البته شک دارم) و کسی است که قبل از آلبینوس با مارگو در ارتباط بوده (پس شاید خودش باشه) و حال این تازه وارد قصد داره مارگو رو بار دیگه به سمت خودش بکشونه. باید دید آیا میتواند.
موقعیتهای طنزی که به اونها اشاره شد برام آشناست . نمیدونم کجا شنیده یا خوانده بودم. ولی طنزها و نوشتهای است که میتونه مورد توجه قرار بگیره.
و این طنزهای موقعیت بخشی است از داستان زندگی رکس و توضیح روحیات و افکار و زندگی او.
خنده در تاریکی
ولادمیر نابُکُف
مترجم: امید نیکفرجام
ظاهرا مرگ چیزی نیست جز یک عادت بد که طبیعت در حال حاضر نمیتواند بر آن غلبه کند.
یکبار دوست عزیزی داشتم - پسری زیبا و سرشار از زندگی که صورت فرشتهها را داشت و زور بازوی پلنگ.
یک روز دستش را موقع باز کردن قوطی کمپوت هلو برید - میدانی، از آن هلوهای بزرگ و نرم و لیز که تا در دهانت میاندازی سر میخورند و پایین میروند.
هنوز چند روزی نگذشته بود که از مسمومیت خونی مرد.
احمقانه است، نه ؟ اما... با این حال، این نکته که میخواهم بگویم عجیب است، ولی حقیقت دارد که اگر زندگی او را اثری هنری فرض کنیم، حتا اگر آن قدر عمر میکرد که پیر میشد باز به آن کمالِ دوران جوانی نمیرسید.
اغلب اوقات مرگ چیزی نیست جز نکتهی خندهدار شوخی زندگی.
ص155
گفتگویی بود میان رکس و آلبینوس و از زبان رکس
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
**دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهد گذشت، چشمان تو چه دارند که به شب بگویند؟
**نفرین پیام آور درماندگی است و دشنام برادری است مفید...
**هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار مینشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند.
**آیا هنوز می انگاری که من از پای پنجره ات خواهم گذشت؟ یا کنار پله ها خواهم نشست؟
**بازگشت من به شهر بازگشت من به سوی تو نیست.
**من پیش از این بارها گفته ام که التماس، شکوه زندگی را فرو می ریزد.
**گریستن، هلیا، تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز!
**گل ها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچک تر از همه ی آنهاست، نهراسیدند.
**بگذار باز گردم پدر! دیگر مدت هاست که آن ماجرا تمام شده. من صورت هلیا را هم فراموش کرده ام.
**من باغ های نارنج شهرم را دوست میدارم.
**هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.
**پدر! هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز میگردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست. فرصتی برای بخشیدن، فرصتی برای از یاد بردن، پدر! این مهلتی است که تو از دست خواهی داد و این مهلتی لست که هلیا یازده سال پیش از دست داد.
**روزی دانستیم- و تو نیز خواهی دانست- که زمان جاودان بودن همه چیز را نفی میکند.
**بخواب هلیا! بس است! راعی است که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را خواهد شست؟
**هلیا بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت به سوی اسارت نابخشودنی است.
**هلیای من! به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش. من خوب آگاهم که زندگی یکسر صحنه ی بازیست.
**ما با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست.
**من هرگز نخواستم که از عشق افسانه ای بیافرینم.
**و من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم گفت. که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.
**انسان دوستانش را فراموش میکند، کتاب هایی را که خوانده است فراموش میکند، و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را.... آن ره هم فراموش میکند.
**باز میگردم، همیشه باز میگردم، مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سر آغاز بپنداری یا پایان، من در پایان پایان ها فرو نمی روم. باز می گردم. همیشه باز میگردم. مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مرد خداحافظی همیشگی نیستم.
**هلیا هیچ چیز تمام نشده بود. هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است. چه کسی می تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟
**بگذار آنچه از دست رفتنی است، از دست برود..............
احساس رقابت احساس حقارت است . بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند . من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت بر می دارم . رقیب یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست . بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود .
مرا بشنوی یا نه ، مرا جستجو کنی یا نکنی ، من مرد خداحافظی همیشگی نیستم .
باز می گردم ، همیشه باز می گردم .
هلیا! خشم زمان من بر من مرا منهدم نمی کند . من روح جاری این خاکم .
من روان دائم یک دوست داشتن هستم .
در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است و در پاک ترین اعمال ، قطره ای از ناپاکی .
من هرگز نخواستم که از عشق ، افسانه یی بیافرینم .
باور کن .
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی .
آنچه هر جدایی را تحمل پذیر می کند اندیشه پایان ان جدایی ست .
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است . تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسان تر است . سهل است که انسان بمیرد تا انکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد .
زمان ، جاودان بودن همه چیز را نفی می کند .
فرصتی برای بخشیدن ، فرصتی برای از یاد بردن .
پدر! این مهلتی ست که تو از دست خواهی داد .
آه هلیا ..... چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست . ذلت ، رایگان ترین هدیه ی هر پناهی ست که می توان جست .
ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس سوغات آشنایی هاست .
به یاد داشته باش که یک مرد عشق را پاس می دارد ، یک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد ، آنچه فدا کردنی است فدا می کند ، آنچه شکستنی ست می شکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل می کند ، اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود .
مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ، ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد . عشق جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت ، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمع کرد .
در آن طلا که محک طلب کند شک است .
بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرت بیامیزد ، زیرا که نفرت ، بی ریاترین پیام آور درماندگی است .
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
من هر گز شب از روی پل نمی گذرم..این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد .
آن وقت از دو حال خارج نیست:یا شما برای نجاتش خود را در آب می افکنیدو در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید ...یا او
را به حال خود وامی گذارید.شیرجه های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می گذارد.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سقـــــــــــــوط - آلبر کامو
این قسمت کتاب منو یاد این شعر قیصر امین پور از کتاب آینه های ناگهان انداخت:
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
کساني هستند که از بيست سالگي شروع به جان کندن مي کنند...!
صادق هدايت - بوف کور
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی
گلستان سعدی
خنده در تاریکی
ولادمیر نابُکُف
مترجم: امید نیکفرجام
مارگو به هنرپیشهی معروفی بنام دوریانا کارنینا معرفی میشه و درنهایت این شانس رو پیدا میکنه تا در فیلمی با این هنرپیشه بازی کنه.
و یک روز فیلم در حضور تعدادی بازیگر و مهمان در یک سالن کوچک به نمایش درمیاد
و در انتها:
تا چراغها روشن شد از جایش بلند شد (منظور مارگو است) و به سرعت به طرف درِ خروجی رفت.
آلبینوس با تشویش و نگرانی به دنبال او دوید.
رکس بلند شد و به خودش کش و قوسی داد. دوریانا بازوی او را لمس کرد. در کنار او مرد گلمژهدار ایستاده بود و خمیازه میکشید.
دوریانا چشمکی زد و گفت: "موفق نبود. دخترک بیچاره."
رکس کنجکاوانه پرسید: "شما از بازی خودتان راضی بودید؟"
دوریانا خندید و گفت: "بگذارید رازی را برایتان بگویم: هنرپیشهی واقعی هیچ وقت راضی نمیشود."
رکس هم آرام جواب داد: "گاهی هم مردم راضی نمیشوند. راستی یک چیزی را به من بگویید، چهطور شد این اسم حرفهای را برای خودتان انتخاب کردید؟ یک جوری مرا آزار میدهد."
دوریانا با تأثر جواب داد: "اُه، داستانش دراز است. اگر یک روز بیایید با هم چای بخوریم، شاید ماجرایش را برایتان گفتم. پسری که این اسم را پیشنهاد کرد خودکشی کرد."
"آه، تعجبی هم ندارد.. اما یک چیز را میخواهم بدانم... بگویید ببینم، کتابهای تولستوی را خواندهاید؟"
دوریانا کارنینا پرسید: "دالز توی؟ نه، متأسفانه نه. چه طور؟"
ص 163-164
پ.ن.:
"By the way", do tell me, my dear, how did you come to hit on your stage name? It sort of disturbs me.l"
l"Oh, that's a long story," she answered wistfully. "If you come to tea with me one day, I shall perhaps tell you more about it. The boy who suggested this name committed suicide."l
"Ah–and no wonder. But what I wanted to know... Tell me, have you read Tolstoy?l"
"Doll's Toy?" queried Dorianna Karenina. "No, I'm afraid not. Why?l"
عجب اعجوبهایست این ناباکف
بعد ها درباره ی آزادی زیاد میشنوی.ما اینجا کلمه ای داریم که خیلی بیشتر از عشق به لجن کشیده شده... آزادی
مردایی رو میبنی که واسه آزادی تیکه پاره شدن،شکنجه و حتی مرگ رو به جون خریدن.
امیدوارم تو یکی از اونا بشی.با این همه وقتی واسه همون آزادی، بند از بندت جدا کنن.میفهمی اصلا وجود نداره...
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی
شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام. من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم میخواهد مجسم و انتخاب کنم، خدای من مهربان، بخشنده، دلسوز، چیز فهم و اتفاقن خیلی هم شوخ است.
بابا لنگ دراز - جین وبستر
به محض اینکه کسی می میرد٬ ملافه را به روی سرش می کشند. بعد جسد را از اتاق بیرون می برند. تحمل دیدنش را ندارند. مردم طوری رفتار می کنند که انگار مرگ هم واگیردار است.
سه شنبه ها با موری---میچ آلبوم