یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
خواجوی کرمانی
Printable View
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
خواجوی کرمانی
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
خیام
من ببوی دانهی خالش بدام افتادهام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذرهئی با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت مینهند انعام را
خواجوی کرمانی
از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چون کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
خیام
در حلقهی دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهی زنجیر بین شیران خونآشام را
چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشتهام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
خواجوی کرمانی
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
حضرت شمس
قربانیان نگاه پریشان نمی کنند
محو تو را همیشه تماشا برابر است
در چشم عارفی که به مغز جهان رسید
صبح نشاط با کف دریا برابر است
صائب تبریزی
تو خون کشتگان دل ندیدی
از این دریا به جز ساحل ندیدی
کسی کاو کعبه ی دل پاک دارد
کجا ز آلودگی ها باک دارد
اعتصامی
در بحر یقین که در تحقیق بسیست
گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست
هر گوش صدف حلقهی چشمیست پر آب
هر موج اشارهای ز ابروی کسیست
ابو سعید ابوالخیر
تو بنشین در دلی کز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
اعتصامی