تو بايد چشم هاي سبز داشته باشي
اینم یک داستان که اقا مهرداد روی صندلی داغ گفته بودند
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
هرروز به پست خانه مي رفتم. آن جا همه مرا ميشناختند و ميدانستند كه منتظر نامه ي تو هستم ، به همين خاطر بود كه وقتي چشمشان به من مي افتاد ، دست از كار ميكشيدند و اظهار تاسف ميكردند كه هنوز نامه ات نرسيده است.
رفته رفته اتفاقي كه نبايد مي افتاد ،افتاد . تو در پست خانه مشهور شدي . حالا ديگر ماههاست كه به پست خانه نميروم چرا كه پست چي ها نديده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه اي هم بفرستي به دست من نمي رسد .
آن ها هر روز به خانه من مي آيند و از شكل و شمايل تو ميپرسند و اصرار ميكنند كه برايشان از تو بگويم . دوست دارند هر روز چيزهاي تازه اي از تو بدانند اما من ديگر گفتني ها را درباره تو گفته ام و حرف ناگفته اي درباره ي تو ندارم .
با اين همه تا آنها روياهايشان را از دست ندهند باز حتي به دروغ هم كه شده از تو ميگويم و ديگر در گفته هاي من رنگ چشمانت تغيير يافته ، نامت عوض شده و قد كشيده تر شده اي.
خلاصه اينكه با شكل تازه ات بيچاره ام كرده اي.حالا تو بايد آن باشي كه آنها ميخواهند .
حالا بايد تو تغيير كني . لعنتي! تو بايد چشمهاي سبز داشته باشي.