سلام
چند روز نيومدم پر شده تاپيك
×××××××××××××××××××××××××
دل من نه مرد آن است كه با غمش برآيد
مگسي كجا تواند كه بر افكند عقابي
Printable View
سلام
چند روز نيومدم پر شده تاپيك
×××××××××××××××××××××××××
دل من نه مرد آن است كه با غمش برآيد
مگسي كجا تواند كه بر افكند عقابي
یارب آیا تا کدامین لحظه باید سوخت--------------تا به کی چون شمع لرزان شعله ها افروخت
این پل بشکسته کی آخر می ریزد----------------در دل بی باورم باور می ریزد (تکه ای از یکی از آوازهای مهستی)
دل شود از صحبت دیروز تنگ
به که از امروز و فردا دم زنیم :)
بیت نخست این است:
لذت اندر چیزهای تازه است
به که رسم کهنه را بر هم زنیم :)
به نام خداي من
...
میفشان جعد عنبر فام را ...... ببین دلهای بی آرام خود را
سپردم جان و بوسیدم دهانت ...... به هیچ آخر گرفتم کام خود ار
به دشنامی توان آلوده کردن ...... لب شیرین درد آشام خود را
دلم در عهد آن زلف و بناگوش ...... مبارک دید صبح و شام خود را
در آغاز محبت کشته گشتم ...... بنازم بخت نیک انجام خود را
زبان از پند من ای خواجه بر بند ...... که بستم گوش استفهام خود را
ز سودای سر زلف رسایش ...... بدل کردم به کفر اسلام خود را
من آن روزی که دل بستم به زلفش ...... پریشان خواستم ایام خود را
به عشق از من مجو نام و نشانی ...... که گم کردم نشان و نام خود را
فروغی سوختم اما نکردم ...... ز سر بیرون خیال خام خود را
...
اجاره کرده ای ای غم مگر کاشانه ما را____که از شادی کنی پنهان کلید خانه ما را
الهی جغد گردد همدمت تا رستخیز ای غم___که بی مقدار پنداری دل دیوانه ما را
بهشت از کف بهشت آدم همی از روی دانایی___که صد کوثر نیابد ارزش پیمانه ما را
کند گم نام یوسف را زلیخا تا صف محشر___اگر اندر نظر آرد رخ جانانه ما را
دو چشم نیمه مستش را بخواب ار بنگرد زاهد___بجای کعبه بگزیند بجان بتخانه ما را
قلم فرسود در دست و "بشیری" کس نمیداند___چه تعبیری و تفسیری بود افسانه ما را
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دم عمر را غنيمت شمريم
فردا كه از اين دير فنا در گذريم
با هفت هزار سالگان سر به سريم
من به پشت سر نگاه نمي كنم .
پشت سر ديروز است .
پشت سر خستگي امروز است .
من هنوز كالم.
مي روم تا برسم.
مي روم تا دوباره پيدا شوم.
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست____تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
(از امضای خودم)
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من راز ني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه نيست آنچه رنجم ميدهد
ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو
...
وقت ظلمت شبونه حرفای عاشقونه
وقت سکوت دلگیر شور و شوق کودکانه
وقتی دل عاشق من سراغ از تو می گیره
آخه اون از غم دوری ، از غم بی هم زبونی
چه می دونه ، چه می دونه بی تو تنهام
بی تو ندارم یاری
می گم به خدای مهربون اون که آفریده هممون
اون که آفریده یار من نیاز عاشقی من
آره با توام ای عشق آسمونی
ای تمام مهربونی
وقتی شعرامو تو بخونی حرفامو تو بدونی
آره تو با من باشی غصه نداره یاری
اون نداره با من کاری
ای تمام باور من ای شکوه آسمونی
تو همون پناهی واسه بی پناهی دل من
اگه دلخسته بودم و تنها غصه تمام دنیا
اشکامو ریخت هر شب اما من گذشتم از غم
تا که با تو باشم تا که با تو بخندم
تا تو زندگیم باشی
ای همه هم نفس من ای بهانه بودن من
بمون با من ، بمون با من
آخه من بی تو ندارم هیچ خیالی
...