بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
آنچه در دل داشتم رو می کنم
Printable View
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
آنچه در دل داشتم رو می کنم
من نهايت همه چيز را ميخواهم
حد و انتهای بودن ها را دوست دارم.
من ميخواهم آنقدر عاقل شوم که ديوانه ام بخوانند.
مگر نه اينکه جنون نها يت عقل است.
ميخواهم آنقدر خوش باشم که گريان شوم.
مگر نه اينکه گريه عصاره خنده هاست.
ميخواهم آنقدر دوست بدارم که عاشق شوم.
مگر نه اينکه عشق هم انتهای دوستی هاست.
خلا صه اگرهمه خواسته ها را از لغت زندگی خلاصه کنم
ميخواهم آنقدر احساس زنده بودن نمايم که آرزوی مرگ کنم
مگر نه اينکه مرگ سر حد زندگيست.....
تنها تو را ستودمت كه بدانند مردمان
محبوب من به سان خدايان ستودني ست
من پاكباز عاشقم
از عاشقان تو
با مرگم آزماي
با مرگ اگر كه شيوه تو آزمودني ست
تو شيطاني وشعر شر خواستي
خريداري و چشم تر خواستي
مرا از پريدن پراندي و بعد
براي خودت بال و پر خواستي
سسلام
یادش بخیر دیروز
آنروزهای رفته که از یادمان نرفته
آنروزها که دیده غافل به زیر پا بود
در جان و باور ما شوری دگر بپا بود
شور جوانیه ما آن روزها دگر بود
فکر رسیدن اما ، از شام تا سحر بود
آن روزهای آبی ، آن شوکت جوانی
آن عشق و آن حرارت، تازگی و طراوت
جزء خاطرات دیروز
چیزی نمانده امروز
از من چه مانده باقی ، عزلت به کنج غربت
از تو چه مانده بر جای ، افسوس و آه و حسرت.
سلام
بذار برسی بعد "ی" بده
تو حوا كه نه، سيب نه، گندمی !
من آدم شدم ، خوب ، اگر خواستي
شبي كه سه تار و لب و خنده بود
تو من را فقط رهگذر خواستي
الان باید مشقام رو بنویسم.
بعدش میام تا صبح ی میدم .دی:(از اختراعات امیر شیر دله)دی:
یک نفر عشق را گردن یک شاخه آویخته است
بی گمان هر شاخه ی گل
شادی آورده و باز
یک نفر خوشحال است.
مگه ازار داری
ترانه نو شد و صبح دگر دميد
ز غنچه اشك شوق شكفتن چكيد
سلام كرد بر درخت و سبزه و بهار
كه سال و ماه نو از ايران زمين دميد
چو ضحاک شد بر جهان شهریار // برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز // برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان // پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند // نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز /// به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهی جمشید // برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند // سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز // دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان // بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی // بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن // جز از کشتن و غارت و سوختن
بندش كه بازگشت و شد آزاد روسري،
و بيدرنگ از سرت افتاد روسري،
ناگاه موج گيسوي بر چشم جاريات
بر شانه ريخت... دست مريزاد روسري!!!
من دوست داشتم كه تو رودابهام شوي
اين را ولي اجازه نميداد روسري!
آرام و سرد روي سرت بود گوييا
به عطر گيسويت شده معتاد روسري
نقل قول:این شعر چنان مشعوف نمود فوکس را / که گذشت از آنکه بر تو زند تو سری
آخر تو را چه که او رودابه ات شود ؟ / دختر زیاد گشته کنون ، عشق روسری ؟
از خیر عشق چنین بگذر ای مگی / دنبال راه دِگر باش ، گَر نَری !!
از فی البداهه سرایی های خودم :31: :2:
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا ............ یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی .............. سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی ............... مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی ............... قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی ............ روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی .......... آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی .......... پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی ............... راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
که چنیناش ساختهای
برخیز و رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خویش برکن
که برهنهگی را شایستهتر
تا جامهای تار و پودش نفرتی ناموزون
که چنیناش بافتهای
برخیز و کمرِ نگاهِ کورِ گور گسیختهات بشکن
که سیاهی را بایستهتر
تا نمایی ذره ذرهاش تاریِ ناهمگون
یارب این مخلوق را از چوب بتراشیده اند
بر سر این خلق خاک مردگان پاشیده اند
من یه تیکه ابر تنهام توی آسمون آبی
یه اسیر بی زبونم توی اون چشمون آبی
باد سرد و وحشی شب مارو از همدیگه جدا کرد
برای به هم رسیدن خدارو باید صدا کرد
حالا اینجا تک و تنها دارم اشکامو می بارم
پر و خالی شدن از آب. همه ی این شده کارم
گرمای خورشید بی رحم تن خیسمو سوزونده
برای دریا و جنگل دیگه قطره ای نمونده
وجود سفید و نرمم شده تاریک مثل مردن
دیگه حتی جون ندارم برای لحظه شمردن
آخرقصه ی عمرم آخرین قطره ی آب
ته این جاده رسیدن واسه من مثل سراب
وقتی که به ابر سنگین رو وجودم خونه کردش
دیگه وقت مردن و حل شدنه تو تن سردش
همیشه ابرای کوچیک طعمه ی ابر بزرگن
دوتائی بازیگرای قصه ی بره و گرگن
ني گفت كه پا من به گل بود بسي
ناگاه بريدند سرم در هوسي
نه زخم گران بخوردم از دست كسي
معذورم دار اگر بنالم نفسي
يک شب از ايـــن بلبشـــــوی ازدحــــام
مثل آيينه هـــــــراســـــان مـــــی شـــوم
آخـــــــرين مضـــــــراب خـــــود را می زنم
پشت هيچستـــــان غــــــزلخــــــوان می شوم
ماييم و تويي و خانه خالي برخيز
هنگام ستيزه نيست اي جان مستيز
چون آب و شراب با حريفان آميز
چندانكه رسم بجاي كج دار و مريز
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین بر و دوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
البته به معنی شعر توجه نکنید
شعار ندهید که زندگی زیباست
عشق و امید وآرزو را غرولند نکنید
در می یابید مرگ را
خودکشی یعنی شهامت
خودکشی یعنی جسارت
خودکشی یعنی رهایی
خودکشی ... آه ... خودکشی
البته منم میگم گوش نکنید به این حرفا
از کوچه های پرسه پس لیس
از کوچه های چولی
کولی و سک سک
از کوچه های نسق
حیدر حیدری
و قرق
از کوچه های هیئت ، کتل ، زنجیر
از کوچه های تاج ، پرسپولیس
بهمنش و قلیچ
از کوچه های نگاه های خواستار
و سلام های سرخ آبی
از کوچه های دیدار های پنهان
سایه های مشکوک
نفس بریدگی
از کوچه های مشیری ، فروغ
از کوچه های خاطرات مکتوب
و بلوغ
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم...........
نقل قول:
يک... نه! دو تا پرنده ی زيبا کنار هم
دو شيفته. دو عاشق. دو بی قرار هم
مثل دو تا ستاره ی دنباله دار -که
در هم شده رسيدن اشان در مدار هم
مثل دو تا فرشته ی از راه مانده-که
تا صبح مانده اند شبی در جوار هم
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد ..........
در تو می توان مردن را احساس کرد
امتحان عشق را یکبار کرد
در تو می توان عشق را تجدید کرد
عشق گورستانی را تایید کرد !
در نفسهایت مردگی را فریاد کرد
با تو می توان احساس را بیدار کرد
مثل مردن در خواب خوابیدی
زندگی را خط خطی نامیدی
ای تو ! که مرده ترین صدای ذهن شبی
ای تو ! که دورترین نقطه آغاز شبی
در تو می توان لحظه ای را تثبیت کرد !
عشق گورستانی ...
فصل مشترک مرده های پنهانی
تمرین مردگی در گورستان
حس عاشقی در تابستان
با تو می توان حس را فریاد کرد
احساس مردن را یکبار کرد !
با تو رقصیدن
در تو روییدن
با تو فهمیدن
در تو بوسیدن
با تو می توان بوسه را تکرار کرد
حس شهوت را ارضاء کرد !
عشق گورستانی ...
مردن در ریتم پر درد شب
خوابیدن در نگاه مست یاس
عبور از گذرگاه پر سکوت
با تو می توان جاودانگی را تثبیت کرد !
با تو تنها مرده زندگیم
می توان همه کار کرد
اما نمی توان مردن و زنده شدن را تکرار کرد !
در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در طپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
ما معنی زمانه ی بی عشق را
همراه عاشقان که گذشتند
با پرسشی جدید
تغییر می دهیم
مثل ظهور دخترک چارقد گلی
با روح ژاله وارش
با کفش های چرخدارش
آن سوی شاهراه
ته شمع نیمه جان
رؤیای بامداد زمستان
بیداری لطیف
آن سوی جاودانگی نیز
یک روز هست
یک روز شاد و کوتاه
جاده هنوز یادم هست
پیچ و خم های زلالش
و آن خدای صاف و پاکش.
و در احوال همه ی نیک و بدان
یک سخن بیش نبوده است و نباشد.
همه را می گذریم
که چرا از شعر و چرا ز وعظ
رنگ پرواز پرستو ها را
من فقط از دل این جاده می دانستم
آه...
جاده هنوز یادم هست
و بدرود...
داستان دوستان رفته ام جانرا گداخت
آنچنان کز یاد بردم داستان خویشتن
موج سرگردان هستی داده ام بر باد و باز
در دل گرداب میجویم نشان خویشتن
--
مگ مگ
نمیدونم تو میخونیش، یا که نگاش نمیکنی
به خاطر تازگی اون وعده های معمولی
همونا که اوّل میگن به جز تو هیچ کس به خدا
یه حرف سادهء دروغ، یه به خدای معمولی
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
در خامشی حضورم مرا بفهم
یا برای عشق،زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک،
زبان مشترکمان باشد
به سلام سامان گل
دوستان عاشقم و عاشق زارم چه كنم؟
چاره صبر است ولی صبر ندارم چه كنم؟
مرا درد آموه و درمان چه حاصل
مرا وصل آموه و هجران چه حاصل
بسوته بی گل و آلاله بی سر
سر سوته کله یاران چه حاصل
لابه لای این همه خواب
رویای عشق تو هم رفت به خواب
و خودت نآمدی ای عشق
و خودت گپ نزدی ای عشق
و مرا سوزاندی
مرا بردی به خواب
خوابی از جنس ناب!
خواب....!
چه کسی مرا بیدار خواهد کرد؟!
با کدامین بانگ؟!
با کدامین داد!
با کدامین فریاد...
دل ارمهرت نورزه بر چه ارزه
گل است آندل که مهر تو نورزه
گریبانی که از عشقت شود چاک
بیک عالم گریبان وابیرزه
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه ی حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
درست روي خط زلزله
روايت ميشوم
كمي جهانت را بچرخان
روي همين موج
گوارا تر حوّا ميشوي …
بشمار سه … !