گفت سه آرزو کن
سکوتی کردم و
هر سه بار
تو را خواستم
از خواب پریدم....
Printable View
گفت سه آرزو کن
سکوتی کردم و
هر سه بار
تو را خواستم
از خواب پریدم....
تو عشق آرزو کردی
و من
آغوشت را
تو رفتی و گفتی
شعرهایت
هنوز نو اند
گفتی شاید دلم بگیرد؟....
کاش وقت رفتن
پنجره را میبستی
شاید من دیگر
منتظر نبودم ....
فاصله ها را برداريم
چون گرماي محبت
که ذوب مي کند
يخهاي زمستان را
براي رسيدن به بهار!
با من من تو
که ما
ما
نمیشویم
دیگر اسیر شاید و
اما نمیشویم
باید که رفت
به کجا ها؟
به شهر عشق
افسوس
که یک گوشه نشسته و
پا نمیشویم
دیگر تمام شده حرفم
ولی درد هایم چه؟
ما با همیم و دگر
تنها نمی شویم
امشب که یاد من نیستی
بگذار برایت ترانه ای بخوانم
از آدمکی برفی
که در حسرتت آب شد
و تو چشمهای خیسش را
به آستین پیراهنت دوختی ...!
شايد،
شعر هايم جای خيالت را بگيرد .
اما
سطر نوشته هايم جای خودت را
هرگز…!
سروي بودم
زير سايهام نشستند
خوردند و خفتند
بيدار شدند و
مرا بريدند
بي تو
خودم را بيابان غريبي احساس مي كنم
كه باد را به وحشت مي اندازد
جويبار نازكي
كه تنها يك پنجم ماه را ديده است
زيباترين درختان كاج را حتي
زنان غمگيني احساس مي كنم
كه بر گوري گمنام مويه مي كنند
آه
غربت با من همان كار را مي كند
كه موريانه با سقف
كه ماه با كتان
كه سكته قلبي با ناظم حكمت
گاهي به آخرين پيراهنم فكر مي كنم
كه مرگ در آن رخ مي دهد
پيراهنم بي تو آه
سرم بي تو آه
دستم بي تو آه
دستم در انديشه دست تو از هوش مي رود
ساعت ده است
وعقربه ها با دو انگشت هفتي را نشان مي دهند
كه به سمت چپ قلب فرو مي افتد.
دهانی برای ستایشات ندارم
اما
برای آنكه بدانی چقدر دوستت دارم
با دستانی باز
روی یك پا میایستم
و تا قیامت سكوت میكنم
مترسك