در رویاهایت جایی برایم باز کن
جایی که عشق را بشود
مثل بازی های کودکی
باور کرد
خسته شدم از بی جایی
Printable View
در رویاهایت جایی برایم باز کن
جایی که عشق را بشود
مثل بازی های کودکی
باور کرد
خسته شدم از بی جایی
در حالیکه خورشید توی چشمهاش غروب میکرد ازم پرسید:
تو واقعا کی هستی؟
مردم میگن شاعری!
در حالیکه به آفتاب نگاه میکردم چشمهام پر از اشک شد
گفتم:
شاعر دروغگوترین انتحار(خودکشی) کننده و تروریست دنیاست
من از روزی که تورو دوست دارم
دیگه شاعر نیستم.
من،
قلب كوچك قرمز كاغذی،
و شال گردن راه راه ِ سياه و سفيد
زياد فرقی نميكنيم
هيچ كدام را ديگــــر
يادت نيست
خواستم بگویم:
کنارت هستم ،
ازپشت هر چه فاصله
از کنار هر چه مرز
که بی پیراهن سفید هم می شود دوست بود
راضی و بی سوال !
گفتی : نگو ...
نگفتم
اما
دلم ، پیش " نگو ی" تو ماند .
همیشه سکوت
برایم جنجال ترین
لحظه ها را
ارمغان داشته
سکوت مسافری است که
با آمدنش
انتظار ذبح عظیم دارد !
موهایت رابباف
بگذار دوباره جهان آرام بگیرد
دیروز؛
چنان پُر بودم از گریه
که ایستاده بودم در انتظار تلنگُری
و رسید آن تازیانه ی نرمی که
امروز؛
برایم نواختی به مِهر
تا سر و جان را در معرض
و دیده
آنچنان ببارم تا
همه ی ابرهای آسمان ِ امروزم را از باریدن پشیمان سازد!
ببین، امروز آفتابی است!
می روم آفتابگردان بیاورم تا با خنده ام پیشکت سازم
شادباش حضور به موقعت،
ماوراءِ امواج نورانی این ِ واژه ها
رود نگاهت
خنکای کویر دلم
خورشید چشمانت
گرمای قطب قلبم
ندیدی ام
تب و لرز کردم
او در دستهايش چيزهايي دارد كه با هم نمي خوانند
يك سنگ،
يك سفال،
دو كبريت سوخته ،
ميخي زنگ زده از ديوار رو برو
برگي كه از پنجره پايين افتاد .
شبنم هايي از گل هايي
كه تازه سيراب شده اند .
او اين همه را مي گيرد
و در حياط خلوتش چیزی شبیه یک درخت می سازد
مي بيني ؟
شعر همين است :
چيزي مثل ...
يانيس ريتسوس، شاعر يوناني
همیشه همین است
تا می آیی به خودت بیایی
عجیب دیر است
و با این که دنیا کوچک تر از آنی ست که می گویند
تا می آیی برگردی
همه چیز
عجیب عوض شده