من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
Printable View
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
تو غرور مرا بشکستی
که یه نامه برام نفرستی
به غریبه مگر دلبستی
تو بیا بسر بالینم
به دو بوسه بده تسکینم
که شکوفه غم می چینم
تو سفر کردی بسلامت
تو منو کشتی زخجالت
دیگه حرف آشتی نباشه
با تو قهرم تا بقیامت با تو قهرم تا بقیامت
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام ...
مي پسندي بار ديگر تا كه من
خون دل از ديده ام جاري كنم
من گدايي ها ز باران كرده ام
خواهش از مرغان پران كرده ام
تا گلي پر پر شد اندر گوشه اي
اشك خود را وقف گلدان كرده ام
او فانوسش را به فضا آويخت .
مرا در روشن ها مي جست .
تاروپود اتاقم را پيمود
و به من راه نيافت
نسيمي شعله فانوس را نوشيد
وزشي مي گذشت
و من در طرحي جا مي گرفتم .
به سلام اقا جلال
چه خبر از اون سر دنیا ؟
من نميخواهم كه سامانم دهي
يا بهاري در زمستانم دهي
سينه تنها خالي از غم كرده ام
ناله كن تا خرج چشمانم دهي
ني لبك در بند درمانم نباش
در خم چشمان گريانم مباش
قلب من خو كرده با زندان غم
در غم تاريك زندانم نباش
بي گمان درد دلم فهميده اي
كين چنين در زيرو بم لرزيده اي
از تو مي خواهم به سازي بر زني
آنچه را كز دشت چشمم ديده اي
سلام:
خبری نیست. سلامتی.
يك جفت كفش و دفتر مشق و مداد و ترس
يك خانه، كوه، رود فراموش شد مگر؟
خانم! اجازه؟…بحث،سر چيز ديگري است
ترديد توي دفتر من مانده منتظر
(يك مرد مانده روي كتاب…آخ…حذف شد…
لج كرده اند با دل من واژه هاي تر)
خط خورده لاي دفتر مشقم، بدون چتر
مردي كه رفته اسبش و مرده ست پشت در
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
تنها شمع توی قلب من
بیا که ما عاشق باشیم
از غم و درد این دنیا فارغ باشیم
بیا تو دل همدیگه پا باز کنیم
نه! بهتره که من و تو تا انتها پرواز کنیم
عشق من به تو
مانند رود كوهستاني است
پيوسته و پايدار
عشق من به تو
شبيه تابش ابدي خورشيد است
يا مانند دريا كه هرگز نمي آسايد
امواج قوي و نجيبش
كه از آغوش بازش پيوسته مي گذرد
عشق من به تو
مانند درختي است
كه در قلب ريشه كرده است
عشقي بي قيد و شرط
حقيقي و ابدي
و خاموش نشدني ...
یواش یواش صبر تو هم سر میاد
قاصد تو یه روزی ازدر میاد
نگین چشمام به دره دنیا محل گذره
یه روز میاد دلت میخواد
بار دگر دلت بیاد با من تنها بمونی
غم تو دلم فراوونه
رفیق راه من غمه
حیف از روز جوونی
یکی برزیگری نالان درین دشت
به خون دیدگان آلاله می کشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
بباید کشت و هشت و رفت ازین دشت
تا بدانی چیست جان و جوهرم
دستی انداز و تو دریاب گوهرم
نیمه تنها مرا از خود بدان
من برابر با تو جنس دیگرم
بال و پر بگشا که اندر راه عشق
بال پرواز گر تویی من شهپرم
می گـریزم از کویر
از تمام عشق های بی دلیل
از نگاه ساده دلـدادگی
درتمام لحظه های زندگی
یک قدم آن دورتر آفتابی بی داغ تر پر نورتر
مردمانی مهربان مردمانی که پر از عشق است در لبخندشون در جانشون
مردمانی که شکوهی جاودان دارند در ایمانشان
دستهاشان را برای دوستی آورده اند
من چه نقشی دارم اینجا نقشه هست نقاش کو
واسه بودن با تو از همه گذشتم ای یار
اما تو شکستی قلبم رفتی و نمودی غمخوار
چه عجیبه که هنوزم عشقتو من می پرستم
واسه با تو بودن از نو دل به هیچ کسی نبستم
می خواستمت تو رو تنهام گذاشتی برای اشکام وقتی نزاشتی
دل تو فروختی به یه کسه دیگه اره نگاهت اینو می گه
میخواستمت ولی تو نموندی ولی نموندی
عشقم بودی ولی تو نموندی دلمو سوزوندی
باید بمیرم این روز رو نبینم همون بهتر که بی تو بمیرم
چشمای نازت صدای نازت چقدر خوبه صورت ماهت
ای عشق نازم ....
سلام دادا(صاحاب این جمله کو؟دی:)
موقع خداحافظی
دوش به دوش
چشم به زیر ...
دل بهونه نگیر
فردا می بینیمش
نه ...
آره ، آره فردا می بینیمش ...
خداحافظ ...
خداحافظ ...
چند قدم جلوتر ...
سیگار ...
سکوت ... سکوت ... سکوت ...
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
چه قدر دلم گرفته
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
شما دیگه چرا فرانک خانمنقل قول:
چه قدر دلم گرفته
دورها آواییست که مرا میخواند
آری
آری
تا شقایق هست.. زندگی باید کرد (فکر کنم چند باری اینو نوشتم:دی)
در دل من چيزي است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم که دلم ميخواهد
بروم تا ته دشت برم تا سر کوه ...
مادر مهنوي شعر تکراري رو خب ننويس :دی
هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر كه در اين دام رفت
ياد تو ميرفت و ما عاشق و بيدل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
اسم تورا هنوز نمی دانم و هنوز
در جمله ها به شکل ضمیرت می آورم
ای ماه من بترس که امشب پلنگم و
سوگند خورده ام که به زیرت می آورم
این شعر هم قشنگه
من چه نقشی دارم اینجا
نقشه هست نقاش کو
صد هزار مجنون میان پرده اند
صد هزار مجنون یکی لیلاش کو
واه چه این تصویرها سردرگم اند
چاکران بی شمار و نوکران بی حساب آقاش کو
بچه ها و مدرسه عاقبت شاگرد بازیگوش
از کلاس درس بیرون می شود
در حیاط مدرسه در تکاپویی برای بازگشت
شاکی از آموزگار نا امید از روزگار
ای شما ای والدین بی خیال ناظم و فراش کو
در ته کوچه ای در میان جوی آب
عابری غرق بی خون زخم تیغی بر کمر
ناله ای سر می دهد ، با شمام ای پاسبان نیمه مست
پس کجاست آن چاقو کش اوباش گو
یک قدم آن دورتر آفتابی بی داغ تر پر نورتر
مردمانی مهربان مردمانی که پر از عشق است در لبخندشون در جانشون
مردمانی که شکوهی جاودان دارند در ایمانشان
دستهاشان را برای دوستی آورده اند
من چه نقشی دارم اینجا نقشه هست نقاش کو
میروم تا ساحل خورشید
در جهلنی خفته در آرامشی جاوید
نرم میلغزم درون بستر ابری طلائی رنگ
پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد...
شیردل تو سر میدون جنگ از کوجا فهمیدی من شعر تکراری گفتم؟:31:نقل قول:
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینهی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدهی دیدار ما ...
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
روزگاره دیگهنقل قول:
شما دیگه چرا فرانک خانم
در اين غم ، چون شمع ماتم
عجب كه از گريه آبم نبرده باز
چها چها چها كه مي بينم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
*-*
به خدا دیگه د ندارم!!
پرنده در سپهر جان گشوده پر به سوي تو
چرا كه هر پرنده اي هست به جستجوي تو
منم اسير اين قفس دور ز آشيانه ام
گشته دل فسردهام مست، ز عطر و بوي تو
حال و هواي چشم من خيس ز ابر هجر تو
كي دمد آفتاب وصل در شب تار موي تو
سوخته جان عاشقان از شرر شراره اي
خنجر درد ميزند ناز رخ نكوي تو
باب جهان برترين باز شود به روي من
گر كه شوم در همه دم بادهخور سبوي تو
د که خوبه محمد جان
وز سالهاي سال
در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت
گسترده است پيكر رنجور بر زمين
اي جوي خشك ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شكايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاك چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ كس
كز كوهسار جودي ، يا كوه طور بود
آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من ، پاك چون بهشت
دوشيزه چون سرشك سحر ، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشيانه متروك ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و كور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟
*-*-
میدونی چیه.یه چند وقت بود تمرین نداشتم بدنم از حالت اماده دراومده به 99% حروف الرژی پیدا کردم!!
شرمنده دوستان اگر افکار مشاعره رو پاره کردم
چند روزه میخواستم این رو بزارم اما نشد تا با س شروع کنم
این شعر رو دقت کنید
سحرگاهان که در خوابی
تو را من لینک خواهم کرد
به بقال محل هم لینک خواهم داد
به وبلاگ گدایان و سپوران نیز خواهم رفت
سحرگاهان که در خوابید من هم خواب خواهم دید
مرا هک کن
خیالی نیست
دوباره آی دی از نو
و روز از نو
تمام شب به روزم من
و یک وبلاگ پر کامنت خواهم زد
و با ----- شکن یک روز
وبلاگ خدا را باز خواهم کرد.
نفر بعد با د شروع کنه خوب میشه
ادامه ......
در دلم آرزويي بود كه مرد، لب جانبخش ترا بوسيدن
بوسه جان داد بروي لب من، ديدمت ؛ ليك دريغ از ديدن
سينه اي ؛ تا كه بر آن سر بنهم، دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه ؛ اي آنكه غم عشقت نيست، مي برم بر تو و قلبت رشك
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
تو اگر باشى،سرشار بهارم همه عمر
چه غم از فتنه ى پاييز و زمستان دارم
كفش ها راوى وامانده ى بن بست منند
آه...زجري كه من از بهت خيابان دارم
نعره ها،حنجره ها،زل زدن پنجره ها
خاطراتي چه از اين دست فراوان دارم
... باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست ...
سلام. خوبید شما؟
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماتده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
سلام ممنون چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد آقا جلال !
من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمه خشک کویر غم
تشنه یک بوسه خورشید
تشنه یک قطره شبنم
مشکلاتی هست. کم میتونم بیام نت
مردي براي بدرقه ات گريه مي کند
با يک عصا و عينک و باراني و کلاه
بعد از تو لحظه هاي من از جنس گريه اند
از جنس ياس هاي سپيد و رز سياه
عکسي به يادگار ببر از جواني ام
از يک بهار پرپر و از شاعري تباه
لب هاي من و جسم تو چيزي عجيب نيست
پروانه اي نشسته بر اندام يک گياه