تو در تمام دلتنگیهایم
همیشه جاری هستی
این منم که لکنت دارم ....
هی زنده میشوم
هی میمیرم
Printable View
تو در تمام دلتنگیهایم
همیشه جاری هستی
این منم که لکنت دارم ....
هی زنده میشوم
هی میمیرم
هنوز هم وقتی صدایت را میشنوم
میمیرم
هنوز هم وقتی
تو را با آن لباسهای سادهات میبینم
عاشقت میشوم
مرگ
راه حل خوبی است
برای اينکه بدانم
دوستم داری
يا نه!؟
safeye-aval.blogfa
لطفا بیا
دیوانگی ام را قرار است اعتراف کنم
کنج همین دل
زیر این شاخه تازه نوک زده
روی همین چمن سبز خیس از شبنم صبح
کنار همان سنگهای رنگی
دستانت را شاهد میخواهم
دستهای خالیت
آنچنان که میاندیشیدم خالی نبودند
تو برایم سکوت آورده بود
با یک کف دست نوازش
شبی که برف تا زانو بود
ماجرای من آغاز شد
از سر میز شام کشیدندم
توی ماشین پلیس تپاندند
درون قطاری هلم دادند
در اتاقی محبوسم کردند
سه روز پیش ، نه سال از آن روز گذشت .
در راهرو مردی روی برانکارد
با دهانی باز
با اندوه سالیان دراز میله ها روی صورت
می میرد
ابتدا هفتاد و شش روز
ستیز با سکوت پشت در های بسته
بعد هفت هفته در کشتی .
با این همه از پا در نیامدم ....
چهره بیشترشان فراموشم شده است
ـ تنها یک دماغ بسیار گنده یادم هست ـ
در حالیکه چندین بار مقابلم صف کشیدند
وقتی حکم را خواندند
همگی یک نگرانی داشتند
مبادا قاطع جلوه نکنند
که نکردند
شبیه همه چیز بودند جز آدم
مثل ساعت دیواری ِاحمق کله خر
غمگین و ترحم آور
مثل دستبند زنجیر ...
شهری بدون خانه ها و خیابان ها
خروارها امید ، خروارها اندوه
همه چیز دور در غبار ...
من در دنیای ممنوع زندگی می کنم
بوئیدن گونه دلبندم ممنوع
نهار با فرزندان در یک سفره ممنوع
همکلامی با مادر و برادر مممنوع
بستن نامه ای که نوشته ای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ، آنگاه که پلک هایت به هم می آیند
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که می توانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشه، و دریافتن .
مردی روی برانکارد مرده است
بیرون می برندش
دیگر نه امیدی ، نه اندوهی
نه نان ، نه آب
نه آزادی و نه زندان
و نه گربه ای که بنشیند و به تو خیره شود .
همه چیز تمام شد .
اما من ...
هنوز عاشقم ، می اندیشم و می فهمم
خشم درمانده ام هنوز وجودم را می خورد
و از سر صبح ، درد کبدی که با من بود
هنوز ادامه دارد ...
مرد
در حالي كه
از مزرعه شخم خورده مي گذشت
گفت :
كاش بچه اي داشتم
جلوي من راه مي رفت
و سگي كه از پشت سرمان مي آمد
كاش
ميان نيزاران راهي پيدا كرده
به دريا مي رسيديم
اما آه
تا وقتي كه نه بچه اي هست و نه سگي
رسيدن به دريا چه ارزشي دارد؟!
زندگي
ميوه اي ممنوعه بود
كه ما فريبش را خورديم
ما فريب خورديم و حالا
تمامي چيز ها
مثل تفي سربالاست
كه در وسط پيشاني ما فرود مي آيد
درست در وسط پيشاني ما
موهایم سفید شدند
دست هایم به لرزش افتادند
تو نیامدی
باد از کوه ها
پایین آمد
دنیا را روی سرش گذاشت
از تو خبری نشد
شکوفه ها
گلوله های سنگین برف شدند
تو نیامدی و هنوز
نام تو دهانم را تلخ می کند.
بین ما آنقدر
فاصله افتاد
که کوه به کوه رسید