مرگ قسطی/ لویی فردينان سلين/ مهدی سحابی
:"دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز کند و سنگين و غمناک است... بزودی پير می شوم. بالاخره تمام می شود. خيلی ها آمدند اتاقم. خيلی چيز ها گفتند. چيز به دردبخوری نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام يک گوشه دنيا.
ديروز ساعت هشت خانم برانژ سرايدار مرد. شب توفان بزرگی می شود. اين بالای بالا که ما هستيم همه خانه تکان می خورد. دوست خوب و مهربانی بود. فردا قبرستان خيابان سول خاکش می کنند. واقعا ديگر پير بود، ته ته خط پيری، از همان اولين روزی که سرفه کرد به اش گفتم: "مبادا دراز بکشيد!... توی رختخوابتان بنشينيد!" دلم درست نبود. که بعد اين طوری شد... که کاريش هم نمی شود کرد.
هميشه کارم اين کار گه طبابت نبوده. نامه می نويسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می شناسندم، به همه کسانی که می شناختندش می دهم. ببينی کجاند؟
دلم می خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق کند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ می دانست که همه غصه ها توی نامه ست. ديگر نمی دانم برای کی نامه بنويسم... همه شان جاهای دورند... روحشان را عوض کرده اند که بتوانند راحت تر خيانت کنند، راحت تر فراموش کنند، همه ش از چيز های ديگر حرف بزنند
سفر به انتهای شب/ لويی فردينان سلين/ فرهاد غبرايی
بهتر است خيال برت ندارد، آدم ها چيزی برای گفتن ندارند. واقعيت اين است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با ديگری حرف می زند. هر کسی برای خودش و دنيا برای همه. عشق که به ميدان می آيد، هر کدام از طرفين سعی می کنند دردشان را روی دوش ديگری بيندازند، ولی هر کاری که بکنند بی نتيجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه می دارند و دوباره از سر می گيرند، باز هم سعی می کنند جايی برايش پيدا کنند. می گويند: "شما دختر قشنگی هستيد." و زندگی دوباره آن ها را به چنگ می گيرد، تا وقتی که دوباره همان حقه رو سوار کنند و بگويند: "شما دختر خيلی قشنگی هستيد!"
وسط اين دو ماجرا به خودت می نازی که توانسته ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم می دانند که ابدا حقيقت ندارد و در بست و تمام و کمال نگهش داشته ای، مگر نه؟ وقتی که در اين بازی روز به روز زشت تر و کثافت تر و پيرتر شدی، ديگر حتی نمی توانی دردت را و شکستت را مخفی کنی، بالاخره صورتت پر می شود از شکلک کثيفی که بيست سال و سی سال و بيشتر از شکمت تا صورتت بالا می خزد. اين است چيزی که انسان به آن می رسد، فقط همين، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده، ولی حتی در اين صورت هم ناتمام است، بسکه شکلکی که برای بيان تمامی روحت، بدون يک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پيچيده است."(
با بورخس/آلبرتو مانگوئل/کيوان باجعلی
بورخس:من خواننده اي هستم جويای لذت،از اين رو هرگز اجازه نداده ام که حس وظيفه شناسی ام در مسئله اي چنين شخصی و خصوصی،يعنی انتخاب و خريد کتاب،دخالت کند
بورخس:وقتی درباره اي آنچه شاعری قصد انجامش را داشته شناختی نداشته باشی،نمی توانی بفهمی که آيا طرف شاعر خوبی است يا نه
با بورخس/آلبرتو مانگوئل/کيوان باجعلی
بورخس:يک وحدت وجودی جهان را به گونه اي تصور می کند که تنها يک نفر در آن سکنی دارد،يعنی خدا،و خدا تمامی مخلوقات جهان،از جمله ما را،به رويا می بيند.در اين فلسفه ما رويای خدا هستيم و خود از آن بی خبريم
بورخس:شمار مضامين،کلمات و متون محدود است.بنابر اين هيچ چيز تا ابد از بين نمی رود.اگر کتابی از ميان برود،سر انجام کسی دوباره آن را خواهد نوشت.همين قدر جاودانگی برای هر کس بس است
زندگیِ خصوصیِ شرلوک هُلمز [فیلمنامه]/ بیلی وایلدر، آی. ای. ال. دایموند/ ترجمهی بابک تبرایی
هُلمز: [با عصبانیت] خانم هادسن! [حتا عصبانیتر] خانم هادسن!
خانم هادسن با شتاب از اتاق خواب بیرون میآید.
خانم هادسن: بله؟ چیه؟ دیگه چیکار کردهم؟
هُلمز: [با اخم] یه چیزی از میزم کم شده.
خانم هادسن: کم شده؟
هُلمز: یه چیزِ بسیار مهم! [یک پَرِ کوچک برمیدارد] شما به رغمِ دستورات اکیدِ من اینجا رو تمیز کردهیین.
خانم هادسن: هوه، مطمئنم که هیچچی رو به هم نزدهم.
هُلمز: گرد و غبار، خانم هادسن، بخشی ضروری از نظامِ بایگانیِ منه. از روی ضخامتش میتونم بلافاصله تاریخِ هر سند رو معلوم کنم.
خانم هادسن: یه تیکههایی از گرد و خاکش اینقدر ضخامت داشت. [با انگشت شست و سبابهاش نشان میدهد.]
هُلمز: [بیدرنگ] متعلق به مارسِ 1883
پَر را با فوتی دور میکند.
خویشاوندان دور/ کارلوس فوئنتس/ مصطفی مفیدی
من معتقدم که وقايعی هستند که فقط چون ما از آنها می ترسيم اتفاق می افتند. اگر ترس ما آنها را احضار نمی کرد. تو هم قبول داری ديگر که برای هميشه نهفته می ماندند. يقينا تخيل ماست که اتم های احتمال را فعال و آنها را ،گويی، ازعلم رويا، بيدار می کنند. از رويای بی تفاوتی مطلق ما.
مارکوپولو روايت می کند که بيست هزار نفر در جريان تشييع جنازه مغول خان اعدام شدند تا در عالم پس از مرگ به او خدمت کنند
اسیر گهواره/ کریستین بوبن/ مهوش قویمی
ما تا بهشت تنها یک میلیمتر فاصله داریم اما هرگز نمیتوانیم این یک فاصله را به تنهایی طی کنیم..
جاناتان مرغ دریایی/ ریچارددیوید باخ/ الهام السادات مکی
جاناتان همان مرغ دریایی بود که عشق به پریدن داشت ورنج می برد از اینکه می دید برای بسیاری از مرغان تنها خوردن غذا مهم است و پرواز اهمیتی ندارد، اما برای او آنچه که ارزشمند بود پرواز بود نه غذا. اغلب مرغان رنج آموختن پرواز را در حدی فراتر از یادگیری ساده ترین حقایق به خود هموار نمی کنند. می آموزند که چگونه از ساحل به سوی غذا پرواز کنند و چگونه باز گردند.
آئورا/ کارلوس فوئنتس/ عبدالله کوثری
در ژرفای پرتگاه تاريک، در رويای خاموش تو با دهان هايی که در سکوت گشوده می شوند، می بينی ش که از ظلمت پرتگاه به سوی تو می آيد، می بينی ش که به سويت می خزد.
در سکوت
دست های به گوشتش را می جنباند، به سويت می آيد تا آن که چهره به چهره ات می سايد و تو لثه های خونين، لثه های بی دندان بانوی پير را می بينی، و جيغ می کشی و او ديگر بار دست جنبان دور می شود و دندان های زردش را که در پيشبند خون آلود ريخته بر پرتگاه می افشاند: جيغ تو بازتاب جيغ آئوراست. او پيش روی تو در رويايت ايستاده است، و جيغ می کشد، چرا که دست کسی دامن تافته سبزش را از ميان دريده، و آنگاه سر به سوی تو می کند
نيمه های دريده دامنش را به دست گرفته، سر به سوی تو می کند و خاموش می خندد، با دندان های خانم پير که روی دندان های خود نشانده است، و در اين دم، پاهايش، پاهای عريانش تکه تکه می شود و به سوی پرتگاه می پرد.....
داستان فاجعه معدن در نیویورک/هاروکی موراکامی/از کتاب مجموعه داستان کجا ممکن است پیدایش کنم/بزرگمهر شرف الدین
او دکمه ((روشن))را فشار داد،انگار ناگهان چیزی به خاطر آورده باشد.تصویر خیلی زود دوباره پدیدار شد.یک مفسر روبروی نمودار ایستاده بود و با چوب اشاره،تغییرات قیمت نفت را توضیح میداد.
((میبینی؟او حتی متوجه نشده ما پنج دقیقه پیش اورا خاموش کرده بودیم.))
((قاعتدا.))
((چرا؟))
فکر کردن به چنین مسله ای خیلی سخت بود،برای همین فقط سرم را تکان دادم.
((وقتی تلویزیون را خاموش میکنی،یک طرف،دیگر وجود ندارد.این ما هستیم یا او؟تو فقط دکمه را فشار میدهی و بعد خاموشی رابطه است.خیلی ساده.))
من گفتم:((اینطور هم می شود فکر کرد.))
((صد ها هزار نوع دیگر هم میتوان فکر کرد...
انديشه هاي متي/ برتولت برشت/ بهرام حبيبي /آگاه
مواظب باشيد كه بنده ي ايده آل ها نشويد وگرنه به زودي نوكر موعظه گران خواهيد شد.
پیشگوی نفرین شده / چنگیز آیتماتف/ محمد مجلسی/ نشر دنیای نو
ما در جامعه خود مان بارها افرادی را دیده ایم که نومید و افسرده اند و ارزوی مردن دارند.در سراسر دوران تمدن بشری احساس نومیدی و کشش به سوی مرگ وجود داشته است .اما هر وقت که ظلم و بی عدالتی و نابسامانی در جامعه بشری بیشتر شود مردم بیشتر به نومیدی گرایند و به مرگ می اندیشند.