چو شمعی ام که بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
ظلم
Printable View
چو شمعی ام که بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
ظلم
گر عدل کنی بر جهانت خوانند
ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند
چشم خردت باز کن و نیک ببین
تا زین دو کدام به که آنت خوانند
لحظه
لحظهاي زين پيش چون شمعم سراپا در گرفت
حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشت
بادیه
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
همراه
همراه عشق و آرزو خاتون رنج و آبرو
بشکن سکوت صبرتو احساستو با من بگو
با من بگو وقتی که من درگیر ایثار تو ام
وقتی که آزادم ولی بازم گرفتار تو ام
آرامش
نفس هندوست و خانقه دل من / از برون نيست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد / يک سپيد و دگر سيه فامش
بوسه
گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم
که دگر بار از این خطاها نکنم
بوسه دادی و چو بر خواست لبت از لب من
توبه کردم که دگر توبه ای بیجا نکنم
ظلمت
.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
صنم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
صبحگاه
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
بهانه