يك پله پيش تر ----------------------- فرهاد جلیلی
آخرين رهگذري كه از آخرين قبرستان منتهي به شهر مي گذشت، از آخرين پيرزن گل فروش، فقط يك شاخه رز باقيمانده در سبدش را خريد. آنوقت همه بادهاي سياه آسماني در فضاي اطراف حاكم شدند. مردها با دست كلاه هاي خود را محكم به سر نگاه داشتند و زناني كه از آخرين مراسم تدفين آن آخرين سه شنبه ي ماه مه بر مي گشتند،با سرعتي كه از فربگي تازه عروسي شان بعيد بود، چترهاي سياه يا سفيد يا زرد خود را پايين آوردند. به نحوي كه شايد ديگر كسي آنجا نبود. اگرچه هيچ كس هم متوجه خروج آن مرد با آن باراني خاكستري و مندرس نشد.
گل فروش بعدي كه از فردا صبح كار خود را شروع مي كرد، دختر زيبايي بود كه در كنار فويل و نوار چسب،دسته اي كاغذ كاهي داشت كه بر آنها شعر مي نوشت.