آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد
.
.
جواني من بود؟
.
آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه در پشت بام خانه قدم مي زند
سلام بگويم؟
Printable View
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد
.
.
جواني من بود؟
.
آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب كه در پشت بام خانه قدم مي زند
سلام بگويم؟
دیگر به احترام دلم، قلب جنون نمی زند
عشق هم دگرسری به بیستون نمی زند
چنان در این غروب ها اسیر بوی غربتم
که دست عاشقمبه جز طرح فسون نمی زند
خسته تر از همیشه ام، شکسته تر ز شیشه ام
برایسقف بی کسی، کسی ستون نمی زند
به پاس زخم های من که تا همیشه زندهاند
بلوغ گریه هم سری به بغض خون نمی زند
بیا و شیشه مرا به احترام دفنکن
که سالهاست در غمت به بیستون نمی زند
حتـــی اگـــــــر" هزار سال" هم
از مردنــــم گذشتهـــــــــ باشدبوی تنهایـــــی میاد
.
.
از تنِ من . .
و این منم
زنی تنها
در آستانۀ فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت .
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
به غنچه ها یی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خستۀ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
- سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم .
در آستانۀ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آنکسی که می رود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سر گردان .
فرمان ایست داد .
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده ست .
در اين دنيا سراب محکوم است به پوچي...
پرستو محکوم به کوچ کردن...
شمع محکوم به اشک ريختن...
خارها محکوم به تنهايي...
روز محکوم به غروب کردن...
شب محکوم به رسيدن...
قلب با همه ي پاکي وصداقتش محکوم به دوست داشتن
وچه محکوميتي شيرين تر و دلپذير تر ازاين است؟
اما اي کاش همه ي اين محکوميتها زيبا را مي پذيرفتند.
اي کاش...؟
در پشت پنجره
همیشه درختی هست
در پشت پنجره
همیشه آسمانی هست
در پشت پنجره اما
هیچگاه آنکه در آرزوی دیدنش هستی را
نمی یابی
در پشت پنجره ام�
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن ، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب ...
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحر گاه کسی
بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتممی بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر ، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است ...
در تمام طول راه ماه را می پاییدم
که مرا می پایید...
به آخر که رسیدم
تنهایی سر رسید...
تو رفتی
من رفتم
من تنها تر شدم
ماه دنبال تو بود!!!
<فاطمه صادق منش>
گرمـــــ بازی بودم
که یـــکهو فرار کــــردی
و مـــن
سالهاســـت کیــــش ماندهام
خود را محکوم می کنم
به تنهایی ها...
به بریدن ها
باز می گردم
با قلبی مصادره شده
و اشکهای تاریخ مصرف گذشته
واحساسی که رو دست خورده!
وقتی که ریشه اعتمادم از تو سست می شود...
می گذرم
صدایم را زیر زبانم گاز می گیرم
وبغضم را پشت قلبم چاقو می زنم
سایه ات پشت سایه ام تکرار می شود
و
از سایه ام رد می شود
سایه هایتان...