مارو از خودت نرون×××ديوونتم اينو بدون...
Printable View
مارو از خودت نرون×××ديوونتم اينو بدون...
نه فلفلي نه قلقلي نه مرغ زرد كاكلي
هيچكس باهاش رفيق نبود
تنهاي روي سه پايه
نشسته بود تو سايه
شوخي كردم
__________________
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
که به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
که درختان حماسي پيداست
...
تنهایی ام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفره رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک
تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم، همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
تا جهان بود ، از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نياز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان
گرد کردند و وگرامی داشتند
تا بسنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وزهمه بد بر تن تو جوشنست
تو میروی و رفتت در خاطرم هست
تنهایی ام نه گفتنت در خاطرم هست
باران چشمانت همیشه سهم من بود
با دیگران خندیدنت در خاطرم هست
چیدم گلی از عاطفه گفتی که گل بهر تماشاست
از باغ من گل چیدنت در خاطرم هست
من تا سحر گفتم تمام درد خود را
نشنیدی و نشنیدنت در خاطرم هست
تا به کی باید رفت
از دياری به دياری ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون ديریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تيره آواری از ابر گران
چو می آميزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
نیامدم که بخواهم کنار من باشی
میان این همه بیگانه یار من باشی
دلم گرفته تر از بغض مهربان شماست
مباد آنکه شما غمگسار من باشی
تو ای ستاره وحشی که کهکشان زادی
مخواه روی زمین بر مدار من باشی
من از اهالی عشقم نه از حوالی جبر
خطاست اینکه تو در اختیار من باشی
ولی نه! من که در اینجا دچار پائیزم
چگونه از تو نخواهم بهار من باشی
تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی
همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی
ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد سعادت آن برد که از تن ها بپرهیزد