شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
Printable View
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
دستم رو به آسمان برده است خدا×××ديدي مرا كه گنه كرده ام خدا...
سلام
..........
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست دارم.
اینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
اسمان بلند و کمان گشادهء پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه اخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در ان دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد...
در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم,
در فراسوی پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعدهء دیداری بده.
...
سلامنقل قول:
نوشته شده توسط mohammad99
لطفا تو این تاپیک به ای ن گونه موارد تذکر ندین
اگه پست های اول تاپیک رو مطالعه میکردین متوجه تفاوت این تاپیک مشاعره میشدین
شاد و موفق باشید ...
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد اي اميد !
كاشكي اسكندري پيدا شود .
در اين درگه كه گَه گَه كَه كُه و كُه كَه شود ناگه
مشو غره به امروزت كه از فردا نه اي آگه
هر جا میرم هر زمانی دل فقط تر و میخواد×××مهربونیت و کرمت کشته من اونم میخواد...
مندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست
تا روزی که میخوام برات بمیرم×××نظر چشات تموم هستم میگیرم...
من مرد تنهایی شبم مهرخموشی برلبم
تنها و غمگین رفته ام دل از همه گسسته ام