آسمان را مرخص می کنم
شاید اگر زود بجنبد
به قطار بعد از ظهر برسد
دیگر
به هوا هم نیازی ندارم
تو خودت را
مثل آسمان
مثل هوا
مثل نور
پهن کرده ای روی همه ی لحظه های من....
Printable View
آسمان را مرخص می کنم
شاید اگر زود بجنبد
به قطار بعد از ظهر برسد
دیگر
به هوا هم نیازی ندارم
تو خودت را
مثل آسمان
مثل هوا
مثل نور
پهن کرده ای روی همه ی لحظه های من....
جهان همین است
میمانی
و دستی که عاشقات بود
سوار اتوبوس میشود
تکان میخورد
اشک میریزد
و میروی
امروز صبح هم
پرده ای
ضخیم تر از روزهای پیش
بر پنجره ها آویختم.
نمی دانم
من که تنها روزگاری دور
در همسایگی آفتابگردان ها
زیسته ام
چرا
اینچنین
آفتاب سوخته ام!
نمیخواستم در این شهر بمانم
خیابانهای بسیاری کشیدند تا بفهمم
کوچههای بسیار
چراغهای بسیار
و بسیاری از راههای دور را کشیدند تا دریا
خانههای بسیاری خراب شد تا ماندگار شوم
حالا
هی راه میروم
و میبینی که در این شهر ماندهام
داریم به زندگی
عادت میکنیم
هیچگاه گریسته ای تنهایی قفسی را
که بی صدای پرنده می میرد
همیشه گفته اند که پرنده اسیر قفس بود
و هیچکس اینقدر عادلانه نیندیشید
عاشقانه نیندیشید
که اندوهی قفس خالی
چقدر صدای چلچله دارد
دل هیچکس برای یوزپلنگ گرسنه نمی سوزد آنسان که غزال دریده را
که هردوی ایشان
مرگ را به گس ترین مزه های جهان چشیده اند...
ریچارد براتیگان
محسن بوالحسنی /سینا کمال آبادی
کلودیا/1970-1923
بخش10
مادرش هنوز زنده است
و65ساله
مادربزرگش هنوز زنده است
و86ساله
کلودیا همیشه به خنده میگفت :
- آدمای فامیل من
زیاد عمر میکنن-
بدجور غافلگیر شد!!
از مجموعه لطفا این کتاب را بکارید- جلد دوم شعرهای ریچارد براتیگان
نشر رسش – در انتظار مجوز
"Claudia/1923-1970"
Part 10
Her mother still living
is 65.
Her grandmother still living
is 86.
"People in my family
live for a long time!"
—Claudia always used to say,
laughing.
What a surprise
she had.
*- Claudia
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به تمام وعده ها و فریب هایش
او فقط یک دل داده بود
و بس
آرامگاه اوست
این ظاهر خموش
جائی که من تمامی احساس خویش را
در پشت صورتکی سرد و بیخیال
در خاک میکنم
شب چگونه معنا می شود
وقتی از آسمان
دانه دانه ستاره بچینی ؟
باید ماه را بغل کرد
شب را بوسید
باید با آسمان خوابید !
چمدان بستر را بست
حتی نگذاشت خواب لب تر کند
باید خمیازه ساعت را پس داد
و رفت .
باید رفت
باید رفت توی نخ بادبادک ها
چشمها را دوخت
به سوسوی حتی دورترین ستاره ها
پیراهنی بافت
از جنس ترمه های جالباسی خدا
پوشید و ... رفت
دنیا را هر قدر که جلد بگیری
زندگی پاس نمی شود
حتی با مداد و دفتر و یک سامسونیت شعر
باید زیستن را زیست
زندگی را زندگی کرد
...
اینها را پیر مردی گفت
که چیزی به آخر عمرش نمانده بود
نه پای رفتن داشت
نه اشتیاق ماندن .
من
چراغها را خاموش کرد
گاز را بستم،
در را هم قفل کردم
حالا تو بگو
دلم را که زیر بالشت بود
برداشتی ....