باید بروم.
گورِ عاشقانههاست این شهر!
Printable View
باید بروم.
گورِ عاشقانههاست این شهر!
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی!
قاصدکی روی سنگ فرش خیابان در انتظار یک دست،
یک فـوت این همه رهگذر!!!
کسی پیامی ندارد برای کسی؟!
قصه ی این همه تنهـــــایی را.....
قاصدک به کجا خواهد برد؟!!!
نه محبت پول خردي ست در دستان تو
و نه من گدايی هستـم دست گشوده فرا روي تو !
نه ، نه عزیزم ، اين ممکن نيست !
چون وقارم همانند قلبم شکستـنی نيست ...
مي خواهی بروی ؟
اين راه ، اين هم تو !
ولی حالا که می روی ، بدان :
هر گاه خواستی برگردی
بسترت بالشی خاردار خواهد بود
و پيشوازت چشماني ست
که ديگر هيچگاه گرمای نگاهشان را
حس نخواهی کرد ....
مي خواهي بروي ؟
پس نه حرفی بزن و نه چيزی بگو
ديگر حتی نگاهـم هم نکن !
نيست شو چون غريبه ها در مه و دود ....
دلبستـه چه چيزی بودی ، که نـتوانستی بگويی ؟
و اکنون در پی ديدن هزاران عيب منی !
مي خواهی بروی ، بي بهانه برو
تورا به یاد آن روز ، تورا به یاد گلبرگ های خشک آن روز خشکیده ، تورا به روز اول بار دیدنت ، تورا به اولین نگاه عاشقانه ، تورا به یاد باران روز نیامده ات ، تورا به تنهایی روز رفتنت ، تورا به باران روز برگشتنت ، تنهایم مگذار دیگر...
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم
در حسرت فردای تو تقویمو پر می کنم
هر روز این تنهایی رو فردا تصور میکنم
هم سنگ این روزای من تنها شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن میکنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن میکنم
دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده
اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده
زندگی فرصت بس کوتاهی است
تا بدانیم که مرگ آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست
مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاری است
من از کدام دیار آمدم
که هر باغش
هزار چلچله را گور گشت و
بی گل ماند
من از کدام دیار آمدم که در دشتش
نه باغ بود و نه گل
تیر بود و
مردن بود
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
تمام زندگی رنگی ز عشق است
تمام بودنم سرشار مهری
نمیخواهم بمیرم در جدائی
نیازم در جهان جادو وسحری
خداوندا ببین این قلب ما را
شدم رسوای این مردم به شهری
کنون نام مرا فرزانه خوانند
ولی دیوانه ام !!!