منتظر نگاهت هستم.انتظار شیریرن ترین غم دل کوچکم است.صدایت را برای خاطرات بکر کودکی ام می ستایم.لبانت آخرین توسل است برای صعود به واقعیت بودنت.دستانت آخرین خانه امن دلم در زمستان نا تمام تمام نا هنجاریهاست.پاهایت لحظه عبور از غبار همیشگی خواهشهای نا ممکن را می ستاید.نفسم بازگشت به خانه اش را فراموش خواهد کرداگر بداند که انتظارت خاموش ترین سکوت زندگی شب زده اش را به او می سپاردتا هستی بهانه ای برای رفتن ندارمو آنگاه که می روی بها نه ای برای لبخند.