دلتنگی دیروز
یقهام را گرفت؛
با مشت پای چشمم گذاشتم
امروز با اشک و آه آمد ....
Printable View
دلتنگی دیروز
یقهام را گرفت؛
با مشت پای چشمم گذاشتم
امروز با اشک و آه آمد ....
تو از آشیان بیپناه گنجشکهای خانهات میگویی
من از دلتنگی اولین روز نبودنت
تو برایم از غربت کلاغها در آخرین غروب میگویی
من از دلشورههای مدامِ رفتنت
تو لالههای بیآب خانهات را بهانه میکنی
من ناتمام ماندنِ زندگیم را .... !
خستگي ات را بر دوشم بگذار
تا برايت حملش كنم !
من بايد تاوان خستگي تو را پس دهم !
مي دانم,
چون دوست دارم
کسی هست درین شهر
هواخواه نگاهت نشستهاست
نگاهی غریبانه به راهت
مبادا که نیایی...
این شهر
با آخرین خیابان ِ بنبست
این شهر
با آخرین پلاک ِ خانهام تمام شد...
چهقدر دختران ِ تو را خواستم تهران ِ بزرگ!
به ایستگاه برو
دست تکان بده
و با اولین قطار عصر
بمیر
دنیا
همینقدر غمگین است
شاعر نمیشدم اگر نبودی
دریاها را من سرودم وقتی تو آمدی
و دریاها
زیبایی ِ تو را ادامه دادند
دست ِ من نبود
پایم را در گوشت شتر پیچیدهام
برای بهبودی
و سرم را در عشق
زیرا نبودی
و هقهق
این نمیدانم چند هزارمین سکسکه بود
که به دنیا آمد
و بزرگترها میگویند
یادت میرود
وقتی بزرگ شوی
و چه بد است
که آدم یادش میرود
وقتی بزرگ میشود
ابولفضل ابراهیمشاهی
تو اولین شکوفه بهاری
و من
صدای نفسهایی سرد، در سکوت
تو مرا در من شکوفا میکنی
و من
نقطهچین میشوم
در شعری
که هرگز نگفتی
چه روز های زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت
تا بی نهایت بوسهمیشمرد
و دیگری
در حول و حوش شهامت سایه ها پنهان می شد
ساده ساده پیدایممی کردی پونه ی پنهان نشین من
پس چرا در سکوت این مهتاب پیدایم نمی کنی؟
بیاو سر زده بگرد!
بگو سک سک! مسافر ساده ی سرودنها...