در چنین پاییزی که مرگ
«نفس کشی» به میدانش نیست
در جانم جوانه می زند
زخمی که یادگار «قابیل» است .
و من هنوز
به دوش می کشم
نعش برادران هابیلم را
با سنگینی سکوتی که سالهاست
میلادش را انتظار می برم
در فریادی
شبیه شهوت پاییز.
...
Printable View
در چنین پاییزی که مرگ
«نفس کشی» به میدانش نیست
در جانم جوانه می زند
زخمی که یادگار «قابیل» است .
و من هنوز
به دوش می کشم
نعش برادران هابیلم را
با سنگینی سکوتی که سالهاست
میلادش را انتظار می برم
در فریادی
شبیه شهوت پاییز.
...
زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،
همراه آینه ی روشن ماه
دختر شب به سر رهگذرت آورده است
یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،
آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .
حالا که خط کشیدند زمین را
حالا که پیشِ چشم ما یارکشی کردند
باشد ...
نیمکت ذخیره در کار ما نیست
با برانکار از زمین بیرون میآییم
بگذار روی ما خطا کنند
جز به جرزنی برنده نیستند
زمین میداند حق با برنده نبوده هیچ وقت
با احساس ما بازی کنند
به تو گل بزنند
چشم مستت را تو فقط نبند
تیم ما پیراهنِ مارکدار نمیپوشد
بی سپانسر حال میدهد بازی
یک بازیِ تمیز
تمیز یعنی قشنگ
بیهوسِ گل زدن
خراب یعنی
ما که یک زمین بیشتر نداریم
بهترین دروازهبانت میشوم
بیخط، بینشان
خلاص
بودی آن نازنین عروسک عشق
که تو را ساختم ز موم ِ خیال
بر تنت ریخت دست پندارم؛
صافی و لطف ِ چشمه های زلال
تن ِ نرم ترا نهان کردم
در پرند ِ سپید جامه ی شعر
بر رخ پک تر ز مرمر تو
خط و خالی زدم به خامه ی شعر
وه! چه شب ها که با نوک مژگان
ز آسمان ها ستاره دزدیدم
تا که آویز گردنت سازم
یک به یک را کنار هم چیدم
تا بشویم تن سپید ترا
شبنم از لاله زار آوردم
تا دهم بوی خوش به سینه ی تو
عطر صبح بهار آوردم
صبح چون خنده زد، ز خنده ی او
از برای تو وام بگرفتم
شب درآمد، برایت از مویش
طره یی مشکفام بگرفتم
خوب آن سان شدی که چون رخ تو
هیچ گل دلفریب و نرم شد
لیک افسوس هر چه کوشیدم
پیکر مومی ی ِتو گرم نشد
روزی از روزهای گرم خزان
بِنِشاندم در آفتاب، تو را
رفتم و آمدم چه دیدم... آه
کرده بود آفتاب، آب، تو را
تو شدی آب و جامه ی شعرم،
غرق در پیکر زلال تو ماند
بر پرند ِ سپید او جاوید
لکه ی مومی ی ِ خیال تو ماند
دردِ غریبی عبور می کند امروز
حتا از استخوان هایم
که گمان نمی برم اینگونه هرگز
زخمی اذان گفته باشد
به هیچ کس
حتا به رؤیای مادرم
که مثل همیشه
سیاهپوش نابرابری ست .
اگرچه امروز تمام ِتقدیرِ خویش را
تف کرده ام وُ رمال را
در عصیانی که عریانی اش را در من دید وُ
دردی که عبور می کند
حتا از استخوان هایم .
...
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
***
سلام
سلام
............
هیچت به هیچ کس شباهت نیست
نه بوی بابونه به بالایت پیداست
نه لبانت تر به طعم عاطفه
و نه حتا سهمی از سادگی به سیمایت سبز
اما انسانی ترین ترانه های آدمیان را مادر مانده ای
زبان تفاهم خدا و شیطان را به آستین داری
و تمام غربت خویش را مسافری
عجبا که سرخی سرد لبانت
لحظه های معصوم ِ مرا گریه می کنند
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز “حوصله ام ابری ست ”
خدا کند که ببارم.
...
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
***
دیوار
این دیوار لعنتی
سهمِ آسمانم را تنگ کرده
من ازین «هیچ آبادِ» همیشه
تنها آسمانش را دوست میدارم
با پروانههایش
که مادرانه گردِ رؤیاهای زرد و نارنجی گاه گاهِ من
گریههای بیهنگام مرا
گواهی میدهند
وگرنه سرتاپای زمین را در من اگر بریزی
غزلی نمیارزد
که تصویرِ غزالم را در من
قاب میگیرد
کاشکی این دیوارها
این دیوارهای لعنتی
در بایدهای هیچ کس شکوفه نمیداد
آن وقت آسمان ازآنِ من بود وُ
چتری همیشه
برای پروانه ها.
...
اگر ان ترك تبريزي بدست ارد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمر قند و بخارا را .....
به سوگ من نشسته ای،ولی نمرده ام هنوز
به آن دیار گمشده،تو را نبرده ام هنوز
اگر نبود ترس تو،از این مسیر بی بلد
خراب تن نمی شدی،چه از ازل چه تا ابد
به خواب من نیامدی،که بی اراده بگذری
تو را نمی دهم به تو،به هر کجا که می بری
تو اتفاق ساده ای،برای خود نبوده ای
تو آخر این دل مرا،به دست من ربوده ای
سپرده ام به چشم تو،تمام آنچه دیده ام
هنوز هم نگفته ای،ولی بدان شنیده ام
من غریبه ای بودم در میان تاریکی
چشم تو چو فانوسی آشنا فریبم داد
دور نبود ، نزدیک بود
چشمانش برای دلش گریه می کرد
بزرگ نبود
قدش شاید به نیمی از آرزوهای من نمی رسید
دور نبود ، نزدیک بود
چشمان عقاب نشانه می رفت
و لحظات تصویر مرگ تکه استخوانی را به نظاره نشسته بود
دور نبود نزدیک بود
ساختمان سر بر افراشته
و کمربند ابر چون فانوسخانه
چون تیری بر قلب
بوی غذا ساختمان را آذین کرده بود
شاید ساختمان می توانست او را از مرگ نجات دهد
ولی همه سرگرم مظمون شعار بودند
چند روزی بیشتر نمانده بود
1+ 7 کتبر در راه بود
عکاس بی مهابا عکس می گرفت
شاید لحظات تکرار نمی شد
این تنها وجه مشترک عکاس با کودک بود
هنگام نهار
عکاس بشقابی پر از آرزوهای کودک داشت
چه لذیذ
زمان چون اسب رم کرده می گریزد
انتظار
انتظار
عکاس ، عکس
کودک ، غذا
و عقاب ، او
دور نبود ، نزدیک بود
با هم غذا خوردند
هر دو مسرور
یکی از شکار لحظه و دیگری از شکار استخوان
1+ 7 کتبر در روزنامه ها می خوانم
...
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را
برو اي گداي مسكين در خانهي علي زن
كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را
اشک خون آلوده ی یاران دلم را خون کند
ناله در این همنوایی ها دلم را چون کند؟
همنوایی را در این درگه نمی یابم فغان
آه دل از این نوایم دیده را گلگون كند
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو ازاين چه سود داري كه نمي كني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامتست جانا كه به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را
به خدا كه جرعه اي ده تو به حافظ سحر خيز
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را
آنکه شعرها میخواند، آنکه التماست کرد:
میروی برو ... اما، زودتر کمی برگرد
بیجواب گم میشد سايهات ميان شب
تا سپيده باريديم: من و آسمان شب ...
هر دم از اين باغ بري ميرسد
تازه تر از تازه تري مي رسد ....
در پي زمزمه عشق ....
كجا خواهم يافت؟
تنهائي از تمام زوايا نفوذ كرد
ناباوري بس است
با سنگها بگو
آيينه بي كس است!
خیابانها تمام نمیشوند
تشییع جنازه در این خیابانها تمام نمیشود
نام برادرِ من میشود این خیابان،
برادرِ من گاهی ماموریت میرفت،
ماموریتِ برادرِ من تمام شده است
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادي
با برفی که می نشست؛»
من به پاييزي بي بهار متصلش كردم
«تو خوابت را
رازی کردي»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
میترسم
مانند یهودیان پیر
که صدای چکمهها راهپلهها را پرکند
و با پستی به اردوگاه بکشانند مرا
میدانم
سرانجام یک نفر میفروشدم
پول خوبی میگیرد
بسیار هم خواهد گریست
ما هر دو
مانند کودکان یهودیزاده
یا هر آدمی
بیگناهیم
سلام فرانک. حال شما؟
مانند لاشخور به تنم حمله میبرند
گوری نداشتم بکنم گریه می کنم
بیست و دو سال موی دماغم برایشان
در حال ریشه کن شدنم گریه می کنم
با کفتران شهر که قهرم ! ولی بگو
از دست توپخانه منم گریه می کنم !
گفتند بت پرست به او اقتدا نکن !
گفتند زود می شکنم ،گریه می کنم
من را ببخش! دامنت از اشک خیس شد
حرفی نداشتم بزنم گریه می کنم
سلام
ممنون
شما خوبی ؟
احیا نرفتید؟
مومیاییِ یک مرد
متعلق به قرنها قبل
کشف شدهاست
مردان زمین نگرانند
کسی نمیخواهد
باستان شناسان فاش کنند
این مرد قلب داشتهاست
ممنون
فعلا مراسم احیا در همینجا دایر هست:دی
تو را براي ابد ترك ميكنم مريم
چه حُسن مطلع تلخي براي غم، مريم!
براي من كه تو را از تو بيشتر ميخواست
چه سرنوشت بدي را زدي رقم،
پكي عميق به سيگار مي زنم، هرچند
تو نيستي كه ببيني چه ميكشم! مريم!
همه مرا به خودم واگذاشتند... همه...
همه...
همه...
همه...
حتّي تو هم...
تو هم...
مريم!
مريم!
واسه بعضی از اسمها شعر زیاد گفتن
مثل همین مریم
مژده را می شناسی؟
مژده سبزه است
با چشم های میشی
نه تو مژده را نمی شناسی!
گرچه او هزار تا دوست دارد
با نمک است و
تند تند حرف می زند
نه
اگر هم ببینیش
حتما نمی شناسی اش
دستش را می برد زیر پلکش گاهی
و تری آن را سریع پاک می کند
هر هفته به تمام دوستا نش زنگ می زند مژده
زیر مقنعه
موهای مشکی اش
اعصابش را خراب می کند
مژده را نمی شناسی تو
بچه های زلزله بم
او را خاله مژده صدا می زنند
شبها منتظر زنگ تلفن او می شوند
و می دانند هر جای دنیا باشد
آخر هفته یک دفعه می پرد وسط چادر
با یک عالم هدیه
و اسم کوچک هیچ کس یادش نمی رود.
اینم یکی دیگش!
سوخت آن سان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی،
داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست
بر سر دست ببینند تنش را حتی،
دوش می آمد و می خواست فراموش کند
خاطرم خاطره ی سوختنش را حتی
خوش به حالشون!!!!
باید راه افتاد
نه به خاطر مبارزه ای بی امان
با سرنوشت یا بدی ها یا هر چه
آخر
آدم خیس که بشود
صدایش می گیرد
یکی دو آواز قشنگ بلدم
فردا سپیده دمان
دوست دارم بخوانمشان.
اوهوم!!
گوش کن می شنوی همهمه ی دریا را
تپش واهمه خیز نفس صحرا را
نور بی حوصله در پنجره می آشوبد
باز کن پنجره ی بسته ی گلدان هارا
واژه ها در شعف شعر شدن می رقصند
دیدی آنک به افق چرخش مولانا را
شب خوش
این همه سنگینی وحشی
این همه رنج بی دلیل
چرا تحمل می کنی مرا
زمین خیره سر؟
گام هایم تو را از چرخش باز نمی دارند!
بی رحم ستم پیشه !
زمین حکیمانه زیر چشمی
بی آنکه از سرعتش بکاهد گفت:
مرا تنها بلعیدن مردگان رواست.
و در سیر خود فرو شد
شب خوش
دوباره باز فکرم به سوی تو پریده است
دوباره باز عشقت به کنج دل خزیده است
به سویت روی خود کردم که یارب
چرا عشقم به این زودی ز یاد او رمیده است؟
سلام دوستان
تندیس یادبود عشقم _
اکنون هم قامت من است.
من لحظهی اشتعال دو روح بودم
آن دم که در جسمی با هم روبرو شدند.
میخواهم ذرهای عشق هدیه کنم
به آنان که عشق را نشناختد.
من فرزند عشقم
از این است که حسادت
اطراف من بسیار است.
و اما عشق حتی اگر یکی
و تنها در روسیه باشد
برای تمام بشریت کافی است.
سلام
خوبید شما؟
تا تو رفتی همه گفتند
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
وبه ناباوری و غصه من خندیدند
آه ای رفته سفر
که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی ست
و بدانی که
از دل نرود هر انکه از دیده برفت
ممنون به لطف خدا.....خوشحالم میبینمتون
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
عاشق شدی چه خوب که این گونه بشنوم
با اینکه من برای دو چشم شما کمم
دارو نمی کند اثری چون که سم من
دیگر رسوخ کرده به خونت ،قدم قدم
حال این مرض تمام خودت را گرفته است
قلب تو مبتلاست به ویروس عشق وُ غم
از خود شکنجه می شوی وُ گریه می کنی
هی فکرمی کنی نکند او نخواهدم
حال منم شبیه تو خوش نیست مدتی ست
حس می کنم که مثل تو درگیر با خودم
این روزها مدام به تو فکر می کنم
اینکه چقدر مانده که یک روز ما به هم...
سخت است توی غصه بمانی وُ هیچوقت
حتی خیال هم نکنی عاشقت شدم!
می نویسم که تو رفتی جای تو خالیه اینجا
بیا برگرد تو عزیزی واسه این بی کسه تنها
پشت پنجره می بینم ابری و که گریه داره
شاید تصویر خودم بود ابر که غصه ای نداره
دل می خنده به نگاهم میگه پا بگیر دوباره
شاید این پایین خزونه ولی اون بالا بهاره
به دلم گفتم می ترسم پلا پیش روم خرابن
راه برگشتی ندارم روح و قلبم توی خوابن
همه عمرم توی حسرت توی لحظه ای که رد شد
هر کسی تو این زمونه تو یه لحظه خوب و بد شد
توی زندگی همیشه راهه برگشتی نداری
زندگی رو عرش و فرشش واسه اون نداره کاری
يك خيابان پر از ارواح ، چهره هاي سياه و دهشت زا
روبروي دل تو و باران ، روي گورم غروب پاشيدند
پيش چشم تو خوابيدم ، زير باران تند شهر رشت
مردم ياوه گو مرا امروز، مرد قصه هاي غصه ناميدند
فكر تو پيش سنگ قبرم بود ! نه پيش آبروي خودت !
غافل از آخرين غزلم ، شعر من را دوباره دزديدند
شام ختمم ، سينه هاي درشت صدها مرغ ، اُرد تازه أي از تو
مردمان شام آبرو خوردند ، توي جاشان چه ساده خوابيدند !!!
صبح فردا هنوز باران است ، شهر زير چتر رسوايي
يك خيابان ، هزار عابر منگ ، آخرين غزلم ، نامه مرا ديدند
دفترم خیس میشه از شرم میگه ننویس تویی عاشق
واسه عشق آسمونی هر کسی نمیشه لایق
با یه لبخند پر گریه میزنم به دفترم زل
یاد اون مثل یه مرهم واسه جاده های بی پل
آره این رسم زمونست بی تو ومن میگذره باز
اونکه از ماها می مونه یه خیاله خوب پرواز
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
البته این شعر چیزی از حقیقت را به همراه نداره ها